برای حادثۀ پغمان

۲۲ سنبله (شهریور) ۱۳۹٣

زمانه ایست که وجدان درونِ تن خفته

نمادِ آدمیت در ته‌ ی لجن خفته

ببین تو حدِ قساوت که باغبان شخصاً

تبر گرفته و در پای نارون خفته

امید زندگیِ نیک‌ قهقرایی شد

گًلِ هزار هوس لای یک کفن خفته

شمایلی که به انسان شباهتش کم بود

در اصل جانوری بود در بدن خفته

به روی پیکر من زخم سوری بر جا ماند

تعفنی که به هر چین پیرهن خفته

بدور هم نشود از مخیله این کابوس

که تا نفس بکشم رویِ ذهن من خفته

دلم به پرده پوشیِ شب زار زار میگرید

که سایه سان ، سرِ کردار اهرمن خفته

:::::

 بمیر دخترکم، دردِ تو که چیزی نیست

هزار بغض دگر در گلویِ زن خفته







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



نگین بدخش