این نبشته احیاناً نقد نیست - کوتاه حاشیه‌یی بر یک رمان

١٤ حمل (فروردین) ١٣٩١

خوانش "کتابِ نام‌های متروک" رمان خسرو مانی را خلاص کردم . پیچیدگی و تودرتویی روایت، تغییر و جابه‌جایی راوی و همچنان بازی هوشمندانه‌یی با زمان از شگردهای قابل یادکرد در این رمان است.

انگار رخدادهای رمان میان خواب و بیداری اتفاق می‌افتند و مخاطب برای باربار از رؤیا به واقعیت و برعکس از واقعیت به رؤیا پرت می شود و سرانجام، در مرز هردو گیر می ماند.

چیزی که حداقل در روند خوانش "کتاب نام های متروک" برای من اتفاق افتاد این است که نتوانستم با راوی (راویان)همسو و هم‌زمان حرکت کنم؛ گاهی راوی پیش‌دستی می کرد و از اتفاقی که می‌افتاد دور می‌شد اما من در هزارتویی حادثه گیر می ماندم و گاهی من دور می شدم و راوی خسته و درمانده با پرسوناژهای سو شکلش مرا تعقیب می کرد و گاهی هم هردو آرام و بی سروصدا در غبار کم‌رنگ و پُررنگ حوادث و فضاها محو می شدیم.

"کتاب نام های متروک" از همه چیز حرف می زند بی آن که چیزی گفته باشد، دنیای را سبز می کند که ما در آن نفس می کشیم ، قدم می زنیم، با آدم‌های بدشکلش سخن می گوییم ، بوی بدش را حس می کنیم، با گره هایش سرنوشت را خورده ایم اما درکی مطلوب از پیش و پس حوادث اش نداشته ایم و رخدادگی کتاب در همین است که ما را به لایه های نا متوازن آن با روایت نا متعادل رهنمود می شود به شرطی که با سامانه های نهادینه شده ی خوانش یا احکام تعیینی به سراغ آن نرویم.

این رمان متأسفانه افسانه نیست، قصه های مادرکلان نیست، واقعیت های محض در پیرامون ما نیست ولی خوشبختانه افسانه است، قصه های مادرکلان است و واقعیت های اتفاق افتاده در پیرامون ما است بهتر است بگویم ریالسمی ست که مارا جادو می کند.

"کتاب نام های متروک" به یک اعتبار روند ساخت تخریبی دارد، همان طور که ضد راوی خاطره می آفریند تا خاطره ها را نابود کند خواننده را نیز درگیر بازآفرینی خاطره و دوباره باز تخریبی آن می کند روندی که تداعی‌گر مرگ ناخودآگاه جمعی است.

این ضد رمان در واقع فراروی از روایت خطی است، ضد روایتی که درآن فضاها و شخصیت ها از درون یک دیگر سر می کشند و دوباره در درون یک دیگر دفن می شوند تا اندازه یی که کمیت و نوعیت شخصیت‌ها دچار ابهام می شود، در بستر این ابهام که ژانر گفتمان مستقر ( روایت به هنجار ) به چالش گرفته شده، بحران هویت در ذهنیت خواننده باز تداعی می شود.

جایی که پلک های راوی یا همان ضد راوی می ریزند و سگی سیاه نیز دچار ریخت پلک هایش می شود نه تنها سرنوشت مشابه انسان با سگ بل که تعدیل شخصیت انسانی به نا انسانی نیز رقم می خورد، جابه جایی پرسوناژ ها از یک جنس به جنس دیگر یا از یک شبح به شبح دیگر ادامه پیدا می کند و این تغییر و مسخ کرکتر ها ، منجر به جابه جایی فضاهای سفید به فضاهای سیاه و ترسناک و برعکس آن نیز می شود.

اما این آخر کار نیست چون روایت به گونه یی شکل می گیرد که مرز میان نویسنده و شخصیت ها و حتا خواننده به چالش کشیده می شود و از یک زاویه، بدون چهره ی مرموز و چند بعدی راوی اصلن شخصیتی وجود ندارد و تمام دیالوگ ها میان راوی و خودش و خود خوش رد و بدل می شود و شاید هم این خواننده است که با راوی یا راویان به گفت و گو نشسته است.

این تمهیدات حکایت از یک ساختار پیچیده و نامتمرکز دارد که خواننده را از آغاز تا انجام _ با آن که آغاز و انجامی در کار نیست _ دچار سردرگمی می کند.

این سردرگمی و حس آشفتگی نمی تواند زیر سلطه ی ژانر های از پیش تعیین شده و یا به قول لیوتار برطبق احکام تعیینی قابل تقلیل باشد از این رو خواننده یی که به دنبال تقلیل پذیری این دست متن ها به اندیشه ی عقلانی یا حساب شده و یاهم معنا محور است از این سردرگمی و حس آشفتگی بر می آشوبد و به تعبیر بودریار اهمیت نوشتار، کنش نویسندگی، امر کنایی و اشارتی زبان و سرانجام بازی با معنا را در نمی یابد و همچنان آن چه را در این نوع متن ها، چالش انگیز و باالقوه دگرگون کننده است از دست می دهد.

با این همه، دال ها در یک متن ادبی زیر بار سلطه و پا فشاری مدلول به یک معنا نمی روند از این رو هر دریافتی از یک متن ادبی فقط می تواند یک خوانش و ناکامی در تفسیر و تاویل آن باشد به همین دلیل باز خوانی این متن ها همواره امکان های تازه یی را فراروی مخاطبان قرار می دهد تا به انگاره ها و برداشت های متفاوت تری برسند.







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



جواد خسرو