آخرین ملاقات در آخرین شب حیات قهرمان ملی (مسعود شهید)

١٥ سنبله (شهریور) ١٣٩١

فرستنده: خلیل الرحمن سلحشور

هدفم ازاین نوشتار وآن هم پس از ده سال و چند ماه این است که مبادا حقایق انقلاب وانقلابیون وبازیگران اصلی وگرانقدرآن ازذهنیتهای مردم جهان بخصوص نسل جوان بعدی کشورکه خود بسترانقلاب بوده فراموش شود ویا توسط بازیگران صحنه که به دروغ خود را وارثان انقلاب معرفی می نمایندومردم نیز قضاوت خویش رابرعملکرد اینان استوارمی دارندوارونه نشان داده شود وقضاوت های نادرست ثبت تاریخ گردد.

من درشب هشتم سپتامبر 2001 که در فردایش مسعود شهید به شهادت رسید باایشان همدم و همرازبودم که اینک چشمدید  خود را ازآن شب وماجراهاعرض میکنم.

 

قسمت اول شب:

در ان شب مسعود شهید با اکثریت قوماندانان جبهۀتخارکه درآن زمان خط اول جنگ و مقاوت دربرابرطالبان را تشکیل می دادند دیدارداشت که می توان آن را آخرین دیداریا دیدار خداحافظی با آنان تلقی کرد. شهید به خاطر سفر طولانی ای که در پیش داشت از غیبت طولانی خود با سنگرهای جهاد و مقاومت و پرسونل آن حکایت می کرد .او می خواست برای تداوی درد گردن واستخوان دردی سفر کند و همزمان قبل از سفر موضوع عقب راندن دشمن از خط مقدم با تجهیزات و آمادگی کامل جنگی عیار شده بود چنانکه از قوماندانان تعهد گرفته شده بود که در غیاب ایشان هر کس در جایگاه خود باید خوب عمل کند زیرا این جنگ سر نوشت ساز و فیصله کن بوده وبا پیامدهای خوب و بد همراه خواهد بود.

تواٌم با آنکه در جبهۀ سیاسی کار اساسی صورت گرفته و یک سلسله توافقات مؤثر بعمل آمده بود از آن جبهه تمام گروپ های منظم طالبان تا سالنگ متعهد شوده بودند که در صورت پاشیده شدن خط مقدم طالبان در تخار همۀ جبهات طالبان در سمت شمال به مجاهدین می پیوندند. که نتیجه معکوس شد و طالبان مغرورتروجسورتر ازقبل دست به اقداماتی بلند پروازانه زدند در مدتی که آمر صاحب شهید در شفاخانه بود؛ قوماندان ها کاری را که دربرنامه بود، انجام ندادند که شاید دلیل آن این باشد که از تجربۀ کافی بر خوردار نبودند یا توجه کافی به این موضوع مبذول نداشتند و یا هم از هماهنگی و رهبری سالم بر خوردار نبودند،زیرا این نخستین حرکت جبهوی بدون رهبری مستقیم آمر صاحب مسعود به شمار می رفت.یادراین مورد حکمتی الهی نهفته بود که از کنه وحقیقت آن چیزی نمیدانیم. آنچه اکنون میدانم این است که با آن حادثه، سرنوشت 12 سالۀ غم انگیز کنونی مردم افغانستان رقم خورد .مسعود شهید در جریان دیدارش با قوماندانان و صحبت با آنان چندین بار برآشفته شد و گویا پیام12 سالۀ بعدی سرنوشت ملت ومجاهدین خود را با خدای خود وهم ملت خود نجوا می کرد. او از قوماندانان می خواست علت عدم پیشرفت خود را در برابردشمن باز گو نمایندو درفرجامگفت:عزیزان و برادران محترم و بزرگوار!

فرض کنید مسعود مرد واز میان شما رفت، آن زمان چه کار می کنید.چرا به یک آدم خاکی مثل من دل بسته اید؟! منطقه منطقۀ شماست وهست ونیست زندگی شما به این منطقه مربوط است.او با حالتی بر آشفته به قوماندانان گفت:قوماندان صاحبان! نه فامیل ونه طفل ونه وابستگان نزدیکم در اینجا می باشند.در این منطقه، تنهاوتنها خانواده هاو اقوام شما سکونت دارند.می دانید ،اگر خدای نخواسته جبهه از هم بپاشد و طالبان در این منطقه مسلط شوند، چه  بر خوردی با شما خواهند داشت؟!! از همۀ شما جداً خواهش می کنم که مسئولانه با قضایا بر خورد کنید ! خدا شاهد است وقتی از عدم پیشرفت کار شما اطلاع یافتم ؛نه خوابم می برد و نه هم دوا بر من اثر گذاربود. همان بود که از دکتوران خواهش کردم برایم رخصت دهند تا اوضاع را از نزدیک مشاهده کنم.

برادران گرانقدر! خواهر شما ،خواهر من است و ناموس شما ،ناموس من و اولاد شما، اولاد من است. ما و شما در طول دوران جهاد و مقاومت خیلی جاهاپیروزی ها را دیدیم و شکست های فاحش هم خوردیم.پس در این کامیاب نشدن رازی نهفته است که شما به زودی به آن پی می برید، که همین حالا  من آن را درک می کنم.فرض کنید که من به نوبۀ خود به یک مصیبت و یا یک حادثه روبرو شوم و دنیا را ترک کنم ،شما چه خواهید کرد؟!آیا منطقه را ترک نموده و به طالبان تسلیم می نمایید.

هر کدام شما الحمد لله جسماً وصحتاً و از دیدگاه نفوذ در این منطقه از من قویتر هستید.با یک تفاوت که باید هر یک از شما مسئولیت شناس تر بوده ودرانجام مسئولیتهای خویش جدّی باشید.دیگر اینکه دشمن را نسبت به خود ضعیف نشمارید بلکه بدانید که دشمن پس از اشغال منطقه ،ترحّم و لطف و انسانّیت را نمی شناسد .خصوصاً دشمن نادان و طالب نوکر صفت که برای خویش و باداران خویش  و بدست آوردن مشت پولی هر کاری را انجام می دهند. و مسعود شهید به خاطر تغییر و وضعیت روحی مجلس با چند تن از قوماندانان مزاح هایی کرد و سعی نمود آنان را از تشویش و نگرانی رهایی بخشد.بویژه با شهید عبد المطلب بیک و قوماندان گدا محمد.او خطاب به عبدالمطلب بیک شهید گفت: قوماندان صاحب ! لطفا لباس های اربابی محلی  را کنار بگذار ولباس جمع و جور جهادی برتن کن! در این مجلس قوماندان هاگفتند: ما هم سوالات و مشکلاتی داریم لطفا گوش دهید!! مسعود شهید گفت : اتفاقاً خوب است که آقا صاحب عماد در این مجلس حاضراند. هر چه صحبت دارید به ایشان بگویید و هر امری که ایشان بکنند عسکر وار حاضرم انجام دهم دیگر حوصلۀصحبت ندارم و منتظر فیصلۀشما و آقا صاحب عماد هستم.تمام قوماندان ها خوشحال شدند. من به قوماندان صاحبان گفتم: اجازه دهید فردا صبح ان شاء الله من و امر صاحب به خط جبهه در دشت قلعه در ساعت 10 صبح خدمت شما می آییم و باقی صحبت ها را خواهیم کرد. مجلس به همینجا به پا یان رسید. ساعت 10شب بود و بطرف مسجد برای ادای نماز خفتن رفتیم . پس از نماز جهت صرف نان شب به اطاق غذا خوری رفتیم.عدۀ زیادی از قوماندانان و از جمله مطلب بیک شهید ، جنرال داود شهید قوماندان گدا محمد و قوماندان محمود حسن تخار و تعدادی دیگر که متاسفانه نام شان فراموش شده در این مجلس نورانی و خودمانی حضور داشتند.باید گفت که نکات بر جسته و راز این مجلس عبارت بودند از:

1- مجلس حالت خداحافظی با همسنگران مخلص را داشت.

2- سخن مسعود شهید ،کلام یک رهبر مسلّط جهادی و کاملاً دلسوزانه بود و به وصیت های یک رهبر قاطع می ماند.

3- از صحبت های مسعود شهید این طور معلوم می شد ؛حادثه ای در حال رخ دادن است که او را از همسنگران و یاران با وفایش جدا خواهد کرد و او به زودی رهسپار و دیاری دیگر خواهد شد.

4- او ضمناً رهنمود کرد که جز جهاد و فرجام آن به چیز دیگری نمی اندیشد و مشخص بود که راجع به عاقبت  جهاد نگران است و مشتاق بود بحیث معلم جهاد به شاگردان و همسنگرانش آخرین نا گفته ها را بگوید ،که گفت و می خواست در آخرین دقایق حیات از قوماندان ها بپرسد که آیا در غیاب او مسئولیت خویش را انجام خواهند داد یا نه ؟تا با روح آرام از دنیا برود .

 

بخش دوم شب :

در بخش دوم شب برادر محترم مسعود خلیلی به ما پیوست .فکر میکنم از سفر اروپا تشریف آورده بودند .در این قسمت از شب آمر مسعود حالت بشاش داشت و خوشحال به نظر می رسید و از دغدغۀ جنگ  و تشویش های آن کاملاًرها شده بود. دقایقی با خلیلی صاحب خوش طبعی و مزاح کرد و گفت:ما مردم با جگرخونی ها وسر دردی ها بسر می بریم و شما در خارج شعر می خوانید و زندگی می کنید. پس از آن با خلیلی صاحب شعری چند از حافظ و سعدی را به خوانش گرفتند. او از شعرهای حافظ و سعدی توصیف نمود بعداً از تاثیرات سفر اروپا از آقای خلیلی پرسش بعمل آورد و گفت: این  سفر خوب شد گوشهای اروپایی ها را باز کردم و از عملکرد پاکستانی ها از زبان خودما مستقیماً آگهی بدست آوردند.اما فکر میکنم به آمریکایی ها خوش نخورد ، زیرا آمریکایی ها خود را قیّم مردم افغانستان می دانستند و ضمناً طبق فرمایشات پاکستانی ها در منطقه عمل می کردند و نمی خواستند چیزی راجع به پاکستانی ها گفته شود که خلاف میل آنان باشد. آقای خلیلی به دلیل خستگی سفر اجازه خواست و رخصت شد و طرف اتاق استراحت رفتند . بعدا من ماندم وشهید مسعود و باقیماندۀ شب......

 

او گفت : خوب آقا صاحب !

از چندی به این طرف مشتاقانه حریص بودم که با هم مستقیماً گفتگو کنیم.روی همین منظور یک هفته می شود که مزاحم شده زنگ می زدم و تقاضا می کردم که یک مرتبه به تخار تشریف بیاورید .دفعۀ آخر وعده گرفتم از شما که انشاء الله از سفر به تخار اطمینان دادید و طالب طیاره شدید.خدا می داند در حالی که مریض و بر بستر شفاخانه افتاده بودم چه حالت خوشی به من دست داد و از آن وقت دقیقه شماری می کردم . در حالی که می دانستم مصروفیت شما زیاد و مهم است ،به میدان هوایی هدایت دادم به محض رسیدن آقا صاحب ،ایشان را به شهر دوشنبه بیاورید.که خبر شدم نسبت غلط فهمی شما به تخار رفته اید.خیلی متاثر شده تصمیم گرفتم از شفا خانه مرخص و خود را به تخار برسانم.

نا گفته نماند که من مسئول بخش غربی  کشور (بادغیس غور هرات فراه و نیمروز) بودم و همراه شورای جهادی غرض  اکمالات ولایات مذکور موظف شده بودم .مسعود شهید صحبتش را ادامه داده خطاب به من گفت : من به شما از صمیم قلب احترام و ارادت دارم زیرا من با شما از اوائل نهضت و شروع کار آن به اسم (جوانان مسلمان افغانستان) معرفت داشته و با انجیر حبیب الرحمن شهید به خانۀ شما در کارتۀ پروان رفت آمد داشتم ودر پوهنتون بیشتر اوقات شما را با حبیب الرحمن شهید می دیدم . اگر انجینر حبیب الرحمن شهید را استاد اول تحریک اسلامی خود بدانم استاد دوّم شما بودید. همچنان از پشاور به کابل و محبس  خط های استاد ربانی صاحب را می آوردم به شما و جواب گرفته به استاد می رساندم .شما کسی بودید که مرا تجهیزو تشویق و ترغیب نموده و با چهل نفر به جبهه فرستادید .

ساعت 7صبح بود که از مسجدی بنام عید گاه در فقیر آباد پشاور ما را دعا و نصیحت و رخصت کردید که هیچ وقت فراموشم نمی شود. از جملۀ برادران استاد ذبیح الله از مزار شریف استاد سید نور محمد شاه از فاریاب عارف خان از کندز و عدۀ دیگری  از برادران بودند که پس از فدا کاری ها و زحمت کشی ها شهید شده اند که در این مجموعه و گروپ جگرن صاحب غوث الدین و برخی از صاحب منصبان جوان همه شهید شده اند.یادم نرفته که جگرن صاحب غوث الدین خان برایم می گفت : اولین مهمات و سلاحهایی که در دیپوی جمعیت یافته می شد بر اساس ضرورت جبهه  می گرفتم و فقط آقا صاحب (عماد) بدون به میان آوردن حرفی از مشکلات نوشته وامضا می کرد (ملاحظه شد و اجراگردد). در حالی که بسیاری موافقت نداشتند. لذا من شما را مؤسس جبهه و افتخارات جبهه می دانستم و می دانم خبر داشتم که عده ای کوشش داشتند و فعلاً هم می کوشند که ارتباط ما و شما را قطع کنند و ما و شما را روی در هم قرار دهند.وای هرگز ان شا ءالله نمی توانند. در مدت جهاد در پشاور از من نمایندگی غلط می کردند و می خواستند روابط ما و شما را ضعیف سازند.اما نصب العین من بود و یاد آوری می کردم که بی حرمتی به آغا صاحب بی احترامی به لب و لباب جهاد است که من آن را تحمل کرده نمی توانم. نمی دانستم که این حرکات از سوی چه کسانی طرح ریزی می شد و روی چه اهدافی .

حالا به خوبی میدانم که یک عده استفاده جویان به اطراف من و در اطراف دفاتر خودتان در پشاور و خصوصاً درچارچوب اداره (I.S.I)  را طرح ریزی می شد زیرا جبهۀ پنجشیر خار چشم دشمنان اسلام و جهاد بود  شما را حمایتگر اصلی جبهه بشمار می آوردند. خدا را شکر گذارم به کسی اجازه ندادم  کوچکترین حرکت و بی نزاکتی بنام جبهۀ پنجشیر انجام دهند. در حالی  که به اضافۀ کمک های مادی از پشتیبانی های معنوی شما بر خوردار بودم. نامه های متواتر شما راهنمای اصلی ام در جبهه بود.هر حرکت و حادثه و فکر نادرستی که در میان مجاهدین و جبهه پیدا می شد و یا پدیدار می شد قبلاً به من توسط نامه های خاص تان تذکر داده می شد.زیرا موضوع های خرابکاری اولاً در پشاور طرح ریزی و بر نامه ریزی می گردید و بعد به داخل جبهه  جهت عملی شدن فرستاده می شد .

چه بهتر که شما راه علاج و دفع آن را نیز باز گو می کردید.اشخاصی که بخاطر استفاده جویی خود را به پشاور می رسانیدند شما آنان را راضی ساخته و دلداری داده و خوشحال و قانع به جبهه بر می گردانیدید .او لحظاتی چند از عدۀاز ناکسانی اطراف خویش شکوه سرداده و گفت: من به  خاطر جهاد بالای یک عده از ناکسان سرمایه گزاری کردم که در آینده  عهده دار مسئولیت ها شوند و اکنون متاسفم و زمانه مجال جبران آن را نیز نمی دهد. از اینکه روی یکعده افراد ندانسته سرمایه گذاری کرده ام معذرت می خواهم .

او در دقایق اخیر شب مطالب تازه ای را یاد آوری کرد و گفت: از چند ماه به این سو یک نوع نگرانی و اضطراب عجیب به من دست داده است که شب ها تا صبح غرق در این افکار می باشم که تا چه وقت وضعیت خطر ناک جنگ و گریز را ادامه خواهیم داد؟! که متاسفانه دشمنان از یکسو جنگ را به راه انداخته اند و از سوی دیگر از خود افغان ها عضو گیری می نمایند . که در طرف دیگر شان مجاهدین و تمام ملت مسلمان افغانستان قرار دارد. چه کسانی  کشته می شوند  و خانه های چه کسانی در آتش جنگ می سوزد و وطن چه کسی ویران می گردد؟!!

او ادامه داد که گناه مجاهدین این است که دست آوردهای جهاد ملت مسلمان افغانستان را دو دسته به بیگانگان تسلیم نکرده اند. در وطن ما نه از صحت  نه از تعلیم و تر بیه و نه از حقوق بشر و انسانیت و نه هم از پیشرفت خبری هست فقط آدم خریدن و آدم کشی اصل فرهنگ روزگار ما شده است خواستم این دغدغه و نگرانی را با شما  و سایر بزرگان و قوماندان های چیز فهم در میان گذاشته در صدد راه حل اصولی و دائمی آن برسیم.من فکر کردم که باید در نخست خانه و قلعۀ خود را اصلاح کرده نقاط ضعف آن را ارزیابی کرده بخش نظامی، فرهنگی، تعلیمی وسیاسی آن را درست نموده اشخاص مناسب را در رأس آن بگماریم که پیشرفت و عدم پیشرفت کارشان از سوی شورای مرکزی ارزیابی شده و مکافات و مجازات نیز مطرح باشد. در قسمت کدر رهبری تجدید نظر صورت گیرد و صلاحیت های هر بخش با امکانات آن مشخص شود و بعداً روی برنامۀ روشن جلسه ای را ترتیب داده و ببینیم :دشمن از ما چه می خواهد؟ جزء وطن فروشی و دنباله روی و به اسارت کشیدن وطن توسط بیگانگان چه همسایه و چه غیر همسایه ؟!! روی هراجندای دیگری که می خواهند صحبت کنند ما حاضریم به ایشان امتیازات قایل شویم. ما حاضریم با همۀ مخالفین متحداً قانون اساسی کشور را بررسی کنیم و سپس به اساس همین قانون اساسی با برادران انتخابات را انجام  دهیم. پارلمان کشور را از طریق انتخابات آزاد تشکیل  دهیم و قانون اساسی تدوین شده را به تصویب رسانیم و در اخیر گفت فردا ان شاء الله ساعت 2 بجه ظهر و بعد از صرف نان طرف آستانه که محلی خوب و بی سروصداست خواهیم رفت و روی این اجندا کار نموده ، استاد سیاف و استاد ربانی را خواسته روی بندهای این اجندا بحث خواهیم کرد.

چه اهداف والای انسانی که بخش کار بعدی وی بود بدون دغدغه چوکی (صندلی) و قدرت . او فقط به اسلام و  وطن و مردم می اندیشید. هر مطلبی که از دهان وی می برآمد ،حکایت از سفر دنیای دیگری داشت او با نیت خیر و آرمانهای بلند از دنیای خاکی  رفت و مسئولیت های خود را تا آخرین حق حیات صادقانه تعقیب کرد.مسعود در آخرین دقایق به من گفت: من امشب خیلی حرف زدم و تا یکسال دیگر اگر صحبت نکنم بس است. چه کنم که با اخوانی ها گیرآمده ام (در حالی که خودش از همه اخوانی تر بود) او در همین شب با اکثر قوماندانهای جبهات مقاومت مانند قوماندان بسم الله خان, استاد سیاف, شیر علم خان, استاد عطا محمدنور, سید اکرام الدین و مولوی اسلام سمنگان تیلفونی صحبت و خداحافظی کرد.

به همۀ فرماندهای جبهات وعدۀ تجهیزات و پول نقد و ضمناً مژدۀ پیروزی زودهنگام را می داد.ودران شب دارائی های که داشت بر شمرد و به همهً شان تماس بر قرار کرد و برای هر یک می گفت که : نمایندۀ خود را جهت تسلیم شدن پول سهم خود روانه کنید . بایکی از تاجران کشور بنام کمال نبی زاده که گمانم در روسیه بود تماس گرفت و گفت : نمایندهً خود را برای تسلیمی پول خویش بفرستید و از وی خیلی تشکر کرد و ضمناً فرمایش صد عراده جیپ روسی و دو صد دستگاه ماشین های کماز و صد هزار تن گندم را داد.چنانچه تاکید داشت که عاجل آن را بفرستد. من(عماد) برایش گفتم : امشب از بی پولی ننالیدید و چنا ن جواد شده اید که مردم را از خواب بیدار نموده و برای شان وعدۀ دادن پول رامی دهید. گفت : وعده ها از چندین ماه به اینطرف که بیچارها قرض کرده و مصرف اعاشه و اباته کرده اند. خدا یار جان استاد که از سلطنت بی مصرف خوش شان می آید . الحمد لله خداوند بزرگ  ما را رنگ زرد نساخته و لطف  و عنایت نمود و ما و برادران رااز قرض (وام) رهایی بخشید.

وی به جمشید و صدیق هدایت داد لست را ترتیب نموده و پول توزیع شده را به ترتیب نوشته کنید تا اجرا گردد. نمیدانم که امرش پس از شهادتش اجرا شد یا نه ؟! برای ادای نماز فجر  (صبح) بسوی مسجد رفتیم و پس از ادای نمازصبح به من گفت: ما شاء الله خوب آدم مقاوم وشب نشین خوبی هستید. تا ده بجه (ساعت ده روز) وقت داریم. استراحت کنید و بعدآٌ آماده شوید جهت صرف چای و رفتن نزد قوماندان های خط اول .ساعت ده بجه مرا بیدار کردند و رفتیم به اطاق چای .آمر صاحب مسعود منتظر بود و خنده کنان گفت :

واقعاٌ آغا صاحب خداوند شما را دوست دارد.به ببینید در این منطقۀ گرم و خشک چه غذاهایی برای شما آماده کرده اند که من در چندین ماه ندیده ام. عسل تازه و خالص ,نان محلی , پنیر و شیر , از چه جایی دوری از کوهستان, در دستر خوان گذاشته شده بود. گفته های آمر صاحب تمام نشده بوده که سر وصدایی عقب دروازه بلند شد گفتند: همان عرب ها هستند که می خواهند فقط یک عکس بگیرند و خداحافظی نمایند. خیلی خسته شده اند. نفرمؤظف شان هم اصرار داشت که خوب است چای را با شما بخورند و یک عکس بگیرند و رخصت شوند.آمر صاحب مسعود با عصبانیت گفت: بگذار همین چای را به آرامی صرف کنیم بعداٌ با مشورۀ آغا صاحب خواهم گفت چه شود.آنان رااز دهلیز بیرون کردند و آمر صاحب شروع کرد به  شوخی کردن و چای خوردن .به من می گفت :در میان پنجشیری ها مریدان خوبی دارید .خبر شده اند که آغا صاحب به تخار آمده و مهمان نوازی کرده اند. خودش آنقدر از این نان و شیر و عسل نوش جان کرد که نانی در ناندان نماند. چنانکه دو پیاله آب سرد را با عسل خورد . به من خوراند و خنده کنان گفت: این چای تاریخی است . دیگر نخواهید دید او طبق عادت همیشگی خویش پیش از آنکه به جایی رود وضو می کرد و دریشی عسکری خویش را پوشیده دو رکعت نافله اداء  وبعداحرکت می کرد.به همین دلیل از من اجازه گرفت و گفت : شما هم آماده شوید که ان شاء الله می رویم به طرف دشت قلاع.در مدتی کم آمر صاحب آمد و معذرت خواسته گفت: آب مناسب بود و من با استفاده از وقت غسل هم کردم در این  فاصلۀ زمان برایم یک نوع کسالت خسته کن دست داد.

آمر صاحب سروصدا به راه انداخته گفت : خیر است!یکسری می زنیم اغا صاحب . شما رفیق نیم راه نبودید حتماٌبا هم یکجا می رویم .گپ من با  قوماندانها تمام شد آنان به شما کار دارند و من تنها به خاطر همراهی شما می روم. گفتم: رفیق نیم راه نیستم ولی نمیدانم چرا به یکبارگی به این حالت افتادم. خودش تصدیق کرد و گفت: حتماٌ عسل ثقیل بوده است . گفت : خیر است! شما یک ساعت در اینجا استراحت کنید انشاء الله خوب می شوید و بچه ها را هدایت دادم دکتری را که در اینجا هست بیاورند تا فشار شما را ببیند. بعداٌ از خوب شدن قاری با با را که از چند هفته به این طرف در انتظار بسر می برد, ببینید و از ایشان معذرت خواسته از گرفتاری ها و مریضی ام برایش یادآور شده و ضمناٌ او را دعوت کنید که نان چاشت را باما وشماصرف کنند و او را یک بار از نزدیک ببینم نمیدانم که حکمت خدا به چه رفته بود و شما رفیق نیم راه نبودید.

اکنون میدانم که عمرم اندکی زیاد بوده و عمروی تمام شده بود.گفت به همه حال: راستی یک مشورۀ سر پایی دارم. آیا با این عرب ها که از دیشب تا حال چندین دفعه دیدید و هجوم آورده اند دیدن کنم و یا اینکه خیر....؟ حکمت خداوند که سنت خود را جاری می سازد بر دهان من مهر سکوت گذاشت.در پاسخ سوال و مشورۀ آمر صاحب هیچ گفته نتوانستم و او یک حرف بلی یا نه رابه کار داشت. طبعاٌ جواب من نه بود.چرا که این عرب ها زیرسوال آمده و مشکوک جلوه می کردند و یک قسمت صحبت من در شب با آمر صاحب همین موضوع بود که چون مطالب بسیاربود آن را فراموش کردیم. این مطلب  ماند که اکنون با خود می گویم چرا برادران یک روز قبل تاکید داشتند که من آمر صاحب رااز دیدن ایشان منع کنم. در اخیر گفت: رفیق نیم راه خداحافظ

این آخرین حرف و آخرین دیدار در پایان حیات یک ابر مرد جهاد بود .سپس به مشورۀ بچه ها از استراحت صرف نظر کرده و گفتم : خوب  است که بگفتۀ آمر صاحب با قاری بابا صحبت کنم و پس از آن به سراغ داکتر برویم. از فاصلۀ رفتن آمر صاحب و رفتن ما به اتاق قاری بابا ده دقیقه بیشتر نگذشت که در این سفر قوماندان صاحب عارف خان نور زای نیز موجود بود. که صدای انفجار شنیده شد و همۀ ما به طرف محل انفجار رفتیم.

 داستان از این قرار است که: ترورستان در محلیکه بنام مهمان خانۀ وزارت خارجه یاد می شد, زندگی می کردند. آمر صاحب برای گرفتن مسعود خلیلی با خود در آن محل توقف  می کنند و ترورستان که قصد داشتند وظیفۀ خود را انجام دهند ,اطراف موتر (ماشین) آمر صاحب  را می گیرند و اصرار می ورزند که یا چند دقیقه برای ما وقت دهید و یا آنکه با شما یکجا به دشت قلاع می رویم خوب است که در آن جا از قوماندان های زیاد عکس برداری کنیم. آمر صاحب با شنیدن این مطلب بر آشفته می شود و می گوید:اگر هدف ایشان یک عکس است . خیر است یک دقیقه می شود که ایشان عکس خود را بگیرند و بروند.آمر صاحب نمی دانست که آنان حیله و نیرنگی دیگر دارند. این حادثۀ غم انگیز فقط در آن جا که محل شهادت و جان سپردن به معشوق و آخرین دقیقۀ حیات ایشان است رخ داد. (انا لله و انا الیه راجعون).

حکمت الهی را ببینیدکه تروریستان اصرار داشتند ما با شما دشت قلاع می رویم و آمر صاحب آشفته شد و حاضر شد که در همانجا با آنان دیدار کند. او اگر حاضر می شد که این عرب ها (تروریستان ناجوانمرد) با ایشان به دشت قلاع بروند, در آنجا صحرای محشر درست می شد زیرا احتمال شهادت تعداد کثیری از قوماندان های بزرگ و مجاهدین می رفت و طالب پس از اطلاع از شهادت آمر صاحب و آن قوماندان ها خط را شکستانده بر چندین ولسوالی و منطقه مسلط  شده وچه برسر روزگار مردم آن برمی آورد. آمر شهید با این تصمیم قهرمانانۀ خود جای خود رابه خطر انداخت و بدینوسیله از تلفات انسانی بسیار و شکسته شدن خط مقاومت جلوگیری نمود.







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



سید نورالله عماد