ديالكتيكِ اسطوره‌اي در شعر «نشاني»

٥ قوس (آذر) ١٣٩١

«خانه‌ي دوست كجاست؟» در فلق بود كه پرسيد سوار.

آسمان مكثي كرد.

رهگذر شاخه‌ي نوري كه به لب داشت به تاريكي شن‌ها بخشيد

و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:

 

«نرسيده به درخت،

كوچه‌باغي است كه از خوابِ خدا سبزتر است

و در آن عشق به اندازه‌ي پرهاي صداقت آبي است.

مي‌روي تا ته‌ي آن كوچه كه از پشت بلوغ سر به در مي‌آورد،

پس به سمتِ گلِ تنهايي مي‌پيچي،

دو قدم مانده به گل،

پاي فواره‌ي جاويدِ اساطيرِ زمين مي‌ماني

و ترا ترسي شفاف فرا مي‌گيرد.

در صميميت سيالِ فضا، خش خشي مي‌شنوي:

كودكي مي‌بيني

رفته از كاجِ بلندي بالا، جوجه بردارد از لانه‌ي نور

و از او مي‌پرسي

خانه‌ي دوست كجاست.»

 

شعر نشاني، شعري ست با امكانِ سو تفاهم‌هاي متني. حضور سو تفاهم در متن ادبي، به متن امكانِ خوانش‌هاي متفاوت را فراهم مي‌كند و اين خوانش‌ها مي‌تواند به ماهيت‌هاي متفاوت در نقد، تاويل و تعبير متن بينجامد و باعث آفرينشِ متن‌هاي ثانوي نقادي و امكانِ حقيقت‌هاي متفاوت، شود.

من سه نقد: از رضا براهني، سيروس شميسا و حسين پاينده، در ارتباط به شعر نشاني خوانده ام. شايد نقدهاي ديگري هم از شعر نشاني، ارايه شده باشد كه من نديده ام؛ اگر ديده هم باشم به يادم نمانده، ممكن قابل تامل نبوده است. از همه نقدها، اين سه نقد، ماهيتِ درخوري را از شعر نشاني ارايه و به شعر نشاني اهميتِ مفهومي و خوانشي بخشيده و متن را بيش‌تر درخورِ امكانِ خوانش و توجه، كرده است.

براهني، زير عنوان «يك اسطوره جست وجو»، با عقلانيتِ عامِ عرفاني كه چندان به دين يا مذهبي خاص، ارتباط نمي‌گيرد، به نقدِ شعر نشاني، پرداخته و واژگانِ بنيادينِ اين شعر را با اصطلاحاتِ عرفاني رونمايي كرده است.

شميسا با عقلانيت عرفانِ خراساني- ايراني كه در حوزه‌ي معرفتِ اسلامي مي‌گنجد، به ويژه با نگرش عرفاني عطار، شعر نشاني را نقد كرده، و واژگانِ اين شعر را با هفت وادي، معادل‌سازي مي‌كند.

حسين پاينده با بينش فرماليستي، زير عنوان «تباين و تنش در ساختار شعر نشاني»، اين شعر را نقد كرده و ضرورتِ اين نقد را در اين مي‌داند كه براهني و شميسا با استفاده از عناصرِ بيرون‌متن، به نقدِ نشاني پرداخته‌اند.

پاينده، پيش از نقد عملي شعر، بحثِ نظري از نقد نو و فرماليستي ارايه مي‌كند و با اين راهكار، شعر نشاني را با رويكردِ درون‌متن، نقد مي‌كند و ماهيت متفاوت از ماهيتِ عرفاني به اين متن، مي‌بخشد.

حسين پاينده در كتاب نقد ادبي ودموكراسي، مي‌گويد:

«حقيقت غايي، دستِ كم در نقد ادبي وجود ندارد؛ حقيقت امر نسبي و برساخته است. از اين حيث، هر كسي كه جوهرِ نقد ادبي را درك كرده باشد به خوبي واقف است كه هر قرا‍‍‍ءتِ [خوانش] نقادانه‌اي حكم يك برساخته‌ي مناقشه‌پذير را دارد» (پاينده، ح، 1385، ص 224).

از اين سخن، همان برداشتِ نيچه را در باره‌ي كليت حقيقت به يادآمدني مي‌شود: حقيقت، بزرگ‌ترين ابهامي ست كه بشر توانسته آن‌را بيافريند. بنابر اين، نظريه‌هاي ادبي از روزگار افلاتون تا به امروز، مي‌توانند كنار هم در رده‌هاي متفاوتِ گفتماني، حضور داشته باشند. از نظرِ گفتمان ادبي، مي‌توان غالب بودنِ يكي را بر ديگري در هر عصر و زمانه‌اي، بنا به خواهش‌هاي رواني، فرهنگي و عقلاني بشر، تشخيص داد اما از نظرِ ابطال‌پذيري، نمي‌توان با ارايه‌ي نظريه‌ي ادبي‌اي، نظريه‌ي ادبي ديگر را به كلي يا بخشي از عناصري ِ نظري‌اش را باطل كرد و از صحنه‌ي نقد كنار زد.

ارزشِ هر نظريه‌ي ادبي، به اين استوار است كه خود را به عنوان يك دستگاهِ خوانش متن، تفهيم كند نه اين كه دلايلي بر بطلانِ نظريه‌هاي ديگر، ارايه كند. بنابر اين، بهتر كه به نظريه‌هاي ادبي، نگاهِ استنباطي داشته باشيم، و استواري نظريه‌ها را بر استنباطي كه از متن مي‌تواند داشته باشد، در نظر بگيريم؛ نه بر ارايه‌ي دلايل ابطال بر نظريه‌هاي ديگر.

خوانشِ اسطوره‌اي كه از شعر نشاني ارايه مي‌شود، اين ادعا را ندارد كه اين خوانش، دقيق‌ترين يا بهترين خوانش از نشاني، است. اين خوانش، در پي اين است كه بتواند ماهيت متفاوت و امكانِ ديگري را بر اين متن بيفزايد تا برساخته‌ي ديگر از اين متن و بر اين متن باشد.

مي‌خواهم پيش از خوانشِ متن به رويكرد خوانشِ اسطوره‌اي متن، بپردازم. خوانشِ مورد نظرِ اسطوره‌اي اين نوشتار، چندان تاكيدي بر استنباطِ كهن الگوي يونگي، يا ناخودآگاهِ فردي- جنسي فرويدي، از نشانه‌هاي درون‌متني يا برون‌متني، ندارد.

رويكردِ اسطوره‌اي اين خوانش، بيش‌تر استوار بر انسجام‌بخشي عناصرِ واژگاني اساسي متن و عقلانيتِ ارتباط‌يابي واژه‌هاي متن است كه كلن، جهانِ متن را مي‌سازد و فضايي را به عنوان پديده‌اي، ارايه مي‌كند.

فكر مي‌كنم، هر متن يا هر شعر، گنجايشِ چنين خوانشِ اسطوره‌اي را ندارد. زيرا اين خوانش، عقلانيتِ اسطوره‌اي را در متن در نظر دارد نه عناصرِ اسطوره‌اي را كه مي‌توان با معلومات و اطلاعاتِ بيرون‌متن، در يك متن، خواند.

منظورِ من از عقلانيتِ اسطوره‌اي، نوعي از ديالكتيك است. كه از اين ديالكتيك، در انسجام‌بخشي عناصرِ واژگاني و ارتباط‌دهي واژه‌ها به عنوان اشيا و چيزها در متن استفاده مي‌شود، و متن به عنوان جهان و فضا آفريده مي‌شود و پديدار مي‌گردد. جهان، همان ارتباطِ ارگانيكِ كلي متن؛ و فضا، ساحتي كه جهانِ متن و خواننده‌ي متن را فرا مي‌گيرد.

عناصرِ واژگاني در يك شعر، تركيب‌هاي لفظي‌اي است كه با انسجام‌بخشي مفهوم‌هاي متضاد، واژگانِ جديد و بنيادينِ متنِ ادبي ساخته مي‌شود و در مرحله‌ي بعد، تعدادي از اين واژگان، توسط نوعي از ديالكتيك (عقلي، اسطوره‌اي، علمي) به عنوان چيزها (اشياي هنري سارتر) ارتباط پيدا مي‌كند و جهانِ متن را مي‌سازند.

روايتِ اسطوره‌اي، بر ديالكتيكِ خاص خودش، استوار است كه با حقيقت‌هاي برساخته (نرم‌ابزارها)، جهان را هستي‌مند كرده و انسجام اين هستي را مي‌خواند و معنا مي‌كند.

شايد با پشت‌سر گذاشتنِ دوره‌ي عقلانيت مدرن، ديالكتيكِ اسطوره‌اي اندكي تامل‌برانگيز به نظر آيد زيرا عقلانيتِ مدرن با ديالكتيك‌هاي عقلاني ديگر بشر، مانند عقلانيتِ اديان عمل مي‌كرد؛ و حكمِ بطلانِ عقلانيت‌هاي غير از خود را صادر مي‌كرد- عقلانيت مدرن، ژرف‌ساخت برحق بودن، مطلق بودن و درست بودن‌اش را شايد از منطقِ اديان گرفته بود- تنها عقلانيتي كه از عقلانيتِ مدرن سرباز زد؛ عقلانيتِ ادبي و انسجام‌يابي‌هاي عناصرِ درون‌متنِ ادبي بود. اديان هم از طريق تاويل‌ها خود را حامي عقلانيتِ مدرن (عقل و خرد) و عقلانيت علمي (تجربه و آزمون)، نشان مي‌دهد. با اين برخورد، اين تصور را مي‌خواهد ارايه كند كه علم و عقل؛ ژرف‌ساخت‌اش را از دين گرفته است. همان گفته‌ي مصظفا ملكيان است كه مي‌گويد: آخوندها، در آغاز به هر پديده‌ي علمي به ديده‌ي ترديد مي‌نگرند و مي‌گويند كه اين‌ها كار شيطاني و نشانه‌هاي دجال است اما بعد كه ديدند، واقعن هواپيما داره مي‌ره به آسمان و مسافر مي‌آرد و مي‌برد؛ مي‌گويند كه بابا اين حرفي است كه سال قبل در دين آمده بود و اين‌ها از دين تقليد كرده اند.

شناخت عقلانيت مدرن يا دركل عقل، بر ديالكتيكِ منطقي استوار است كه صورت و چارچوبِ خاص دارد. بنابر اين، خلاقيتِ ذهن را در آفريدنِ حقيقت‌هاي ادبي- متني و معناهاي ادبي، محدود، حتا بسته مي‌كند. زيرا خوانشِ ديالكتيكِ عقلي، حقيقت‌هاي ادبي و معناهاي ادبي را نه توليد و نه خوانده، مي‌تواند.

اسطوره، فلسفه و علم، صورت‌هاي از تفكر بشر يا نرم‌ابزارهاي ذهني‌اي است كه هر كدام، ديالكتيكِ خاصِ خودش براي شناخت و جهان و خلق معنا تحميل مي‌كند. ما انسان ايم با اين صورت‌ها و نرم‌ابزارهاي از تفكر. در وضيعتِ متفاوتِ فردي، اجتماعي و تاريخي ما، صورتي از اين صورت‌هاي تفكر غلبه دارد. دستاورد‌هاي بشري ما نيز ساخته و برساخته‌ي صورتي از همين صورت‌هاي تفكرِ ماست. بنابر اين، در آفرينشِ متونِ ادبي، ديالكتيكِ اسطوره‌اي؛ در ايجادِ مفاهيمِ فلسفي و منطقي، ديالكتيكِ عقلي؛ و در ساختنِ ابزار و تكنالوژي و روش‌ها، علم يا ديالكتيك تجربي، نقش دارد. و همه‌ي اين صورت‌هاي تفكر، در ارايه‌ي ماهيت هستي‌شناسانه‌ي طبيعت به عنوان يك كليت (جهان)، اشتراك دارد كه اين اشتراك از طريق روايت صورت مي‌گيرد و در روايت است كه اين صورت‌هاي تفكر، دست به دست هم مي‌دهند.

اسطوره، فلسفه و علم، ارايه‌ي نمودي نرم‌ابزاري از جهان است اما در مرحله‌ي بعد يعني مرحله‌اي كه بايد اين نمودها خوانده شوند به نرم‌ابزاري ديگر نيازمند است تا اين نمودهاي نرم‌ابزاري را بخوانند. همين مرحله‌ي دومِ نرم‌ابزاري را مي‌توان مرحله‌اي پيش‌رفته‌تر، از صورت‌تفكرِ ديالكتيكِ اسطوره، فلسفه و علم، تصور كرد.

موقعي كه ما نمايش يا صحنه‌اي از رقص را ثبت مي‌كنيم؛ اين صحنه را به نرم‌ابزرا تبديل كرده ايم و با اين تبديل، آن‌را تصرف كرده ايم اما براي خواندن و گشودنِ آن به برنامه‌ي نرم‌ابزاري ديگر، ضرورت داريم.

نرم‌ابزاري كه با آن حقيقت‌هاي ادبي- متني را خلق مي‌كنيم و اين حقيقت‌ها را با آن مي‌توانيم بخوانيم؛ ديالكتيك و نرم‌ابزاري اسطوره‌اي، است.

ديالكتيكِ فلسفي مدرن بر تغيير و ويراني چيزها استوار است. اين گزاره‌ي فلسفي ماركسيسم «ماده نه از بين مي‌رود و نه نابود مي‌شود بلكه از شكلي به شكلِ ديگر تغيير مي‌كند»، از ويراني چيزها خبر مي‌دهد. اگرچه در اين گزاره، تغيير يك روند ساده نيست؛ يعني ماده از كمي به كيفي، و همين‌طور از كيفي به كمي، مي‌تواند تغيير كند. اما چيزها با آگاهي ما و با آگاهي از خود وجود داريم؛ موقعي كه اين آگاهي از هم بپاشد، مي‌توان تصور را كرد كه چيز، پايان يافته است.

با اين‌هم در ژرف‌ساختِ اين گزاره‌ي فلسفي ماركسيسم، يك دلخوشي اسطوره‌اي وجود دارد و مي‌خواهد يك پناهگاهِ رواني ارايه كند كه ماده نابود نمي‌شود!.

در ديالكتيكِ اسطوره‌اي، مرزبندي مشخص بين چيزها وجود ندارد و تغيير هم در چيزها رونما نمي‌شود. اساسِ ديالكتيكِ اسطوره، تبديل و تكرار است. چيزها مي‌توانند با هم تبديل شوند. انسان مي‌تواند خود را درخت و درخت را انسان يا جاندار تصور كند. در منطقِ اسطوره، بيجان وجود ندارد؛ چيزها همه جان دارند. چيزها پايان، تغيير و ديگرگوني ندارند؛ به جاي پايان و تغيير، مفهوم تبديل و تكرار وجود دارد. يك چيز تا بي نهايت، تكرار مي‌شود.

مرگ در اسطوره، زهدان يا معبري براي تولد دو باره، آغازِ مجدد و تكراري يك چيز است نه پايان و تغييرِ آن. مرگ، مرحله‌اي ست كه يك چيز در آن تجديدِ قوا مي‌شود و باز براي تكرار به فعليت مي‌رسد. فرق بين واقعيت و ذهنيت، وجود ندارد؛ ديداري كسي همان‌قدر در رويا راست و واقعي ست كه در بيداري. چون اين ديدار در رويا هم روايت‌شدني ست و در جهان واقع نيز. حتا ديالكتيكِ اسطوره‌اي، خيال يا تصوري كه در بيداري در مخيله‌ي ما مي‌گذرد، آن‌را امر واقعي جلوه مي‌دهد. منطقِ فاصلهِ مكان و زمان، چيز عيني و ذهني، در ديالكتيكِ اسطوره اي، اعتبار ندارد. يك چيز مي‌تواند فراتر از منطقِ زمان و مكان، و واقعيت و ذهنيت، عمل كند و وجود داشته باشد.

اين انسجام‌بخشي چيزها و جهان نيازمندِ صورتي از تفكر و ديالكتيكي است كه امكان‌پذيري آن‌را در ذهنِ آدمي فراهم كند. اين صورت‌تفكر، ديالكتيكِ اسطوره‌اي مي‌تواند باشد.

شايد به راحتي بگوييم، اين امر به توانايي تخيل امكان‌پذير است. اين سخن را بارها گفته ايم. از ارستو تا امروز، انسجام‌يابي واژگان و اشياي شعر را نيز از توانايي تخيل مي‌دانيم. اما به اين نينديشيده ايم: چي صورتي از تفكر و نرم‌ابزاري به اين تخيل‌ها انسجام مي‌بخشد و آن را در يك متن، يك متن ادبي، به عنوان حقيقت، ارايه مي‌كند! آن‌را مي‌خواند و به آن ماهيت مي‌بخشد!.

جهان، فضا و انسجامِ جهانِ شعر كه مراد از اين جهان همان متنِ شعر است، به توانايي ديالكتيكِ اسطوره‌اي به ميان مي‌آيد. فضا در شعر، ساحتي از وحدتِ انسجام‌يابي مكان، زمان و آگاهي است كه آدمي (خواننده) را دربر مي‌گيرد و جهانِ واقع را براي مدتي، پس مي‌راند و انسان را واردِ جهانِ متن مي‌سازد كه در انسجام آن، صورتي از تفكر كه همان ديالكتيكِ اسطوره‌اي است، حاكم است. فكر كنيم كه به عنوانِ امري، واردِ يك حقيقتِ نرم‌ابزراي شده‌ايم؛ واردِ يك فيلم، كه چيزها و شخصيت‌ها همه صورت اند و آگاهي؛ و شما هم براي مدتي، صورت و آگاهي شده ايد تا اين كه حادثه‌اي بيروني، اين فضا را از هم بپاشاند و شما بياييد از آن حقيقت بيرون و به واقعيتِ سختي كه دور وبرِ شما را گرفته، برگرديد.

جانِ سيالي كه در شعرهاي سپهري تداوم مي‌يابد؛ صورت‌تفكر اساطيري بشر است نه نشانه‌هاي عام و شناخته‌شده‌ي اساطيري. بايست بين عناصرِ اساطيري كه همان اسطوره‌ها است و صورت‌تفكرِ اساطيري فرق گذاشت. برخي‌ها است كه در شعر و متنِ ادبي از شخصيت‌ها و نشانه‌هاي اساطيري استفاده مي‌كنند كه اين كار چندان اهميتي، ندارد. مهم اين است كه چگونه از صورت‌تفكر اساطيري، براي ارايه‌ي جهان، كار مي‌گيريم.

سپهري به عنوان نماينده‌ي بشر با صورت‌تفكرِ اساطيري به ارايه‌ي جهان، همچون شناخت، مي‌پردازد. و اين صورت‌تفكرِ اساطيري است كه متن سپهري را چون يك كليتِ ارگانيك و اندام‌وار، حفظ و ارايه مي‌كند.

سپهري، نشانه‌هاي اساطيري به كار نمي‌گيرد بلكه با استفاده از صورت‌تفكرِ اساطيري، حقيقت‌هاي اساطيري تازه را ابداع و خلق مي‌كند. او، نبوغِ صورت‌تفكرِ اساطيري در عصر ما است. انگار! از آن سوي سده‌ها برگشته است و در عصرِ مازندگي مي‌كند. او، شايد كودكي‌هاي بشر است. در مرحله‌ي از زمانِ زندگي بشر به سر مي‌برد كه اين مرحله؛ مرحله‌ي خيالي است. همان مرحله‌اي كه لكان آن را مرحله‌ي خيالي دركودك، مي‌نامد. هنوز بين زبان و چيزها جدايي وجود ندارد؛ چيزها همان واژه‌هاست و واژه‌ها همان چيزها. سپهري از هر بلندي‌اي؛ از سر كوهي، از بالاي درختي به آسمان دست مي‌يازد و روشنايي را به مشت مي‌گيرد: «رفته از كاجِ بلندي بالا، جوجه بردارد از لانه‌ي نور».

صورتي از تفكر به عنوان جانِ سيال، بايست وجود داشته باشد تا به واژگانِ شعر انسجام ببخشد و بينِ اشياي شعر، ارتباط برقرار كند؛ پيوستِ يك شي را به شي ديگر در بُعد كمي و كيفي، ميسر كند. بي اين جانِ سيال، نمي‌توان جهانِ متن را ساخت و متن را چون پديده‌اي ارايه كرد.

طوري كه سال‌ها پيش افلاتون در فايدروس گفته بود، هر سخني بايد «چون يك موجودِ زنده خلق شود» يعني آن‌را نتوان به اجزاي متشكله‌اش جدا كرد، طوري كه ساختنِ چنين كلي، با پيوندِ اجزا نمي‌تواند به وجود آيد (هاوكس، استعاره، 1380، ص 58). اگرچه منظورِ افلاتون، سخن و زبان است؛ اين منظور را مي‌توان به شعر نيز تسري داد و گفت كه شعر يك كل، چون يك موجود است.

در هر تيوري ادبي، از انسجامِ عناصرِ شعر و از كليتِ شعر سخن رفته است. فرماليست‌ها نيز اين انسجام و كليت را جدي گرفته اند كه از نظر آنان، اين انسجام‌بخشي، كنارهم قرارگرفتن تباين و تنش را در متنِ ادبي امكان‌پذير و ميسر مي‌سازد. اما به اين نپرداخته اند؛ ديالكتيكي كه به اين انسجام، جانِ پيوستاري مي‌بخشد، چيست! اگرچه از پس‌زمينه و پيش زمينه سخن گفته اند كه به نوعي اين پس‌زمينه و پيش‌زمينه، ديالكتيكي عمل مي‌كنند.

زبان، زير‌ساختِ اساطيري دارد، در آغاز، ارتباط واژه‌ها با هم و دركل، روابط دستوري واژه‌ها در ساختار گفتار، بر ديالكتيكي جاندار‌انگارانه‌ي اسطوره‌اي، استواربوده است. در مرحله‌ي بعدي صورت‌تفكرِ انسان، زبان با اسطوره فاصله مي‌گيرد و با منطقِ خرد ارتباط مي‌گيرد، و روابط واژها در ساختارِ زبان، مي‌خواهد بر منطقِ خرد، استوار شود.

واژه براي كاسيرر، نخستين مفهوم سازي اسطوره‌اي است كه توسطِ صورت‌تفكر اسطوره‌اي بشر ابداع شده اند. بنابر اين، واژه نخستين عناصر و نشانه‌هاي اسطوره‌اي است:

«انسان پيش از آن كه بر حسبِ مفاهيمِ منطقي انديشيده باشد، تجربه‌هاي خويش را به وسيله‌ي تصويرهاي اسطوره‌اي روشن و مجزا نگه مي‌داشت» (كاسيرر، زبان و اسطوره،1387، ص 76).

اسطوره به عنوان يك نرم‌ابزارِ ذهني و صورتي از تفكر انسان، شايد نخستين صورت‌تفكر باشد كه بشر توانسته به كمك آن به طبيعت و اشيا، انسجام بخشد؛ و جهان و هستي را به عنوان يك كليت، ارايه كند.

هايدگر به اين برداشت است كه متوس (اسطوره) و لوگوس (خرد) در آغاز بيانگر مفاهيم متضاد نبوده، حتا مي‌توان تصورِ يگانگي متوس با لوگوس را كرد. بنابر اين، لوگوس مي‌تواند شكلِ تحول‌پذيرفته‌ي متوس باشد:

«اسطوره و لوگوس به هيچ وجه‌ي آن چنان‌كه علمِ تاريخِ عمومي فلسفه مي‌گويد، به عنوان مفاهيمِ متضاد واردِ فلسفه نشده، بلكه اصولن متفكرانِ آغازين يونان... اين دو واژه را به يك معنا به كار مي‌برند» (هايدگر، معناي تفكر چيست، 1385، ص 21).

در آغاز، زبان زيرساختِ اسطوره‌اي داشته و قواعدِ زباني بنا به ديالكتيكِ اسطوره‌اي، صورت مي‌گرفته، بعدها برخي از قواعدِ آن از ديالكتيكِ عقلي، تابعيت كرد.

شعر، به جهان و اشيا انسجام مي‌بخشد، و اين انسجام‌بخشي جهان را از طريق جان‌بخشي بين اشياي زباني با پشتوانه‌ي ديالكتيكِ اسطوره‌اي، انجام مي‌دهد. اگر روزي، در اثرِ تحولاتِ ديالكتيكي مغز؛ ديالكتيكِ اسطوره‌اي ذهن، ناكارا شود؛ بشر به پايانِ منطقِ انسجام‌بخشي جهان، اشيا، مفاهيم، احساس و عواطف، توسط شعر، رو به‌رو خواهد شد، يعني آنگاه به پايان شعر رو به‌رو خواهيم بود.

بنا به برداشتي كه از صورت‌تفكري اسطوره‌اي و ديالكتيكِ اسطوره‌اي ارايه شد؛ خوانشِ اجمالي از عناصر واژگاني و جان‌پيوستاري اشياي شعر نشاني، صورت مي‌گيرد:

نخست، به مشخص كردن واژگانِ بنيادينِ شعر مي پردازيم.دو، كوشش مي‌شود تا ديالكتيكِ اسطوره‌اي در ابداعِ واژگان، واضح شود. سه، توضيحِ اين كه: در اثرِ ديالكتيكِ اسطوره‌اي، اين واژگان به اشيا تبديل مي‌شوند و با جان‌بخشي اسطوره‌اي، اين اشيا زنده مي‌شوند و در يك رابطه‌ي جان‌پيوستاري باهم ارتباطِ ارگانيك مي‌يابند. چهار، چگونه، فضايي در ساحتِ اساطيري به وجود مي‌آيد كه جهان‌شناختي كلي اساطيري در اين ساحت، توسط صورت‌تفكرِ اساطيري، مي‌تواند تبيين شود.

واژگانِ اساسي معمولا در شعر ابداع مي‌شوند كه صورتِ مجازي و استعاري دارند. واژگانِ اساسي شعر نشاني اين‌هاست:

 خانه، دوست، فلق، سوار، آسمان، رهگذر، شاخه‌ي نور، تاريكي، سپيدار، كوچه‌باغ، خوابِ خدا، سبز، عشق، پرهاي صداقت، مكث، آبي، پشتِ بلوغ، سمتِ گلِ تنهايي، پاي فواره‌ي جاويدِ اساطيرِ زمين، ترسي شفاف، صميميتِ سيالِ فضا، خش خش، كودك، كاجِ بلند، جوجه، لانه‌ي نور.

نشاني با آن‌كه شعرِ كوتاه است اما بيش‌ترين واژگان را دارد. شايد در شعرِ معاصرِ پارسي دري، شعري به اين كوتاهي پيدا نشود كه اين همه واژگان، داشته باشد.

واژگانِ شاخه‌ي نور، كوچه‌باغ، خوابِ خدا، پرهاي صداقت، پشتِ بلوغ، سمتِ گلِ تنهايي، پاي فواره‌ي جاويدِ اساطيرِ زمين، ترسي شفاف، صميميتِ سيالِ فضا، لانه‌ي نور، پيش از اين‌كه در انسجامِ كلي شعر به شي تبديل شوند؛ از مفاهيم به تصوير تبديل و ابداع شده اند. در اين ابداع، ديالكتيكِ اسطوره‌اي به اين واژگان، جان بخشيده و آن‌ها را ويژه كرده است. تبديل‌هاي شگرف از واژه به اشيا و از اشياي بيجان به جاندار، صورت مي‌گيرد. در اين تبادل، واژگان، هويتِ ويژه مي‌يابند و در يك جان‌پيوستاري اساطيري، سياليتِ فراگير، اين اشيا را فرا مي گيرد:

در فلق بود كه پرسيد سوار. فلق، روشنايي آفتاب پيش از طلوع كه در بخشي از آسمان تاريكي را مي‌شكافد. سوار در فلق قرار دارد. چگونه مي‌توان تصور كرد كه سوار در آسمان باشد! پيوستاري بين فلق و سوار، پيوستاري است كه با ديالكتيكِ اسطوره‌اي برقرار مي‌شود. همين‌طور، پيوستاري‌هايي كه بين:

آسمان و مكث‌؛ رهگذر و شاخه‌ي نور و تاريكي و سپيدار و سوار؛ كوچه‌باغ و خوابِ خدا و سبزتر؛ عشق و پرهاي صداقت و آبي؛ كوچه و پشتِ بلوغ؛ سمتِ گلِ تنهايي و سوار؛ پاي فواره‌ي جاويدِ اساطيري زمين و سوار و ترسي شفاف؛ صميميتِ سيالِ فضا و خش خش؛ كودك و كاجِ بلند و جوجه و لانه‌ي نور و خانه‌ي دوست.

برقرار مي‌شود، همه بر ژرف‌ساختِ اسطوره‌اي، استوار است. در غير آن چگونه مي‌توان: مكثِ آسمان! را پيش از آن‌كه ديالكتيكِ اسطوره‌اي، تبديلي در ماهيتِ آسمان ايجاد نكرده باشد و آسمان را به عنوانِ يك جانور ارايه نكرده باشد- باور كرد. همين طور در: «پاي فواره‌ي جاويدِ اساطيرِ زمين» تبديلي‌هاي جان‌پيوستاري ژرف و شگرف، با ديالكتيك اسطوره‌اي، صورت مي‌بندد.

اين جان‌پيوستاري چيزها، از واژگانِ شعر و مصرع‌هاي شعر فراتر رفته؛ جان‌پيوستاري كلي‌اي را بينِ اشياي شعر، برقرار مي‌كند و در اين برقراري، تبادل‌هاي ديگر نيز رخ مي‌دهد؛ اين تبادل، فضا و ساحتِ شعر را مي‌آفريند.

در اين مرحله مي‌توان:

خانه دوست، سوار، رهگذر، سپيدار، كوچه‌باغ، سمتِ گلِ تنهايي، پاي فواره‌ي جاويدِ اساطيرِ زمين، كودك، كاجِ بلند، جوجه و لانه‌ي نور را در نظر گرفت. جان‌پيوستاري كلي بين اين نشاني‌ها ايجاد مي‌شود و اين نشاني‌ها باهم ساحتي را به وجود مي‌آورد، و اين ساحت، يك ساحتِ وجودي است و فضا در اين ساحتِ وجودي و بر اين ساحتِ وجودي، ايجاد مي‌شود. اين ساحتِ وجودي يك ساحتِ اساطيري است و فضايي كه بر آن ايجاد مي‌شود باشكوه و فرا جهان واقعي، است.

آنچه كه پس از اين همه تبادل‌ها دريافتني مي‌شود؛ خودمرجعگيِ نشاني‌ها در اين شعر است. اين نشاني‌ها را فقط مي‌توان در ساحت و فضاي اين شعر (جهانِ شعر) يافت، و اين ساحت و فضا را نمي‌توان بيرون از شعر در مرجعِ ديگر تصور كرد.

فكر مي‌كنم، اين خودمرجعگي و خلقِ حقيقتِ فرا واقعيت، در جهانِ متن از ويژگي هاي شعر نشاني، است. در هيچ شعر پارسي دري اين چنين خودمرجعگي و حقيقت‌سازي را نمي‌توان يافت. اين خودمرجعگي استوار بر صورت‌تفكرِ اسطوره‌اي، است. و اين متن، يك برساخته و حقيقتي است كه توسط ديالكتيكِ اسطوره‌اي در انسجام‌يابي عناصرِ دروني شعر، خلق شده است. با آن كه انسجامِ دروني شعر برخوردار از ديالكتيكِ اسطوره‌اي است اما در آن هيچ نشانه‌ي اساطيري بيرون متن را نمي‌توان يافت. نشانه‌هاي اساطيري همه با صورت‌تفكرِ اساطيري در درون اين متن ابداع شده‌اند و مرجعِ شان به خود شان در درونِ متن، رجعت مي‌كند. شاعر در خلق شعر از نهايتِ عقلانيتِ اساطيري كار گرفته است نه از نشانه‌هاي اساطيريي كه در روايت‌هاي اساطيري وجود دارد. اهميت شعر هم در اين است كه در اين شعر مي‌توان صورت‌تفكرِ اساطيري را دريافت كه چگونه در خلق معنا و مفهوم، كار مي‌كند.

در ديالكتيكِ اسطوره‌اي، غير از تبادل و جاندارانگاري، تكرار، اهميتِ مهم دارد؛ آنچه كه در آخرِ شعرِ نشاني، اتفاق مي‌افتد؛ آغازِ شعر است. يعني آغاز در پايانِ شعر پس از يك سفر، تكرار مي شود: باز، همان سوار است و همان خانه‌ي دوست. شاخه‌ي نور و رهگذر/ كودك و لانه‌ي نور/ شاخه‌ي نور.







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



محمد یعقوب یسنا