ما به دنیایی، از نشانه های تهی رها می شویم/ شده ایم

١٠ دلو (بهمن) ١٣٩١

یادداشت: این نوشته، یک سال بعد از مرگ پدرم نوشته شد؛ وقتی بعد از مرگ پدرم رفتم به قلمروهای پدری م که بیست سال زندگی م را با پدرم و گوسپندان ش در این قلمروها گذشتانده بودم، ده سالی بود که نرفته بودم؛ بعد ده سال که رفتم دیگر آن آدم ده سال پیش نبودم، واقعیت ها هم دیگر آن واقعیت های ده سال پیش نبودند؛ پدرم درگذشته بود وُ، انگار همه چیز معلق مانده بود، وَ واقیعت های گذشته، تنها حقیقت ها یا ارزش های بودند که فقط در من وجود داشتند، هیچ کس، حتا خودم نمی توانستم آن واقعیت ها را ببینم؛ جز این که می توانستم درک شان کنم.

 

آدمي از گذشت زندگي، چيزي جز نوميدي در چانته اش برنمي دارد. نوميدي ناكرانمند. چون يك خلاي فضايي كه در آن رها مي شوي. هي! دلم گرفته است/ مي گيرد.

وقتي براي ديدن دوستان مي روي، وقتي كه دوستان تورا براي رفتن سر زند گي شان ترك مي كنند و تو دوستان را(يك دلهره ی شناخته شده و كلاسيك انسانی). چه چيزي را به خاطر مي آوري! يك رنج، يك تنهايي، يك غربت، شايد يك ديدار به پايان رسيده. اين همه چيست؟ نشانه ها؛ نشانه هاي تهي، كه ديگر براي انسان عصر ما شايد براي تو، از مدلول خالي شده اند/ مي شوند.

رودي كه سال هاست مي رود، درختاني كه هر سال تحمل ميوه دار شدن را مي كَشند، سنگ هايي كه لبريز از شكيبايي اند، راه هايي كه از مفهوم رسيدن و برگشتن تهي شده اند، دره اي كه مملو از مفهوم و معنا بود؛ اكنون ديگر رابطه ی ارگانيك اش را با تو از دست داده است. هرچه كه با آن داري، مكانيك و قراردادي ست. يك قرارداد، با درون خالي و مملو از آگاهي شكننده، كه هيچ ناخودآگاهي، آن را به وجد وخروش وا نمي دارد.

چقدر دلتنگ بايد بود! براي همه چيز. براي هيچ چيز. براي خودت! كه روزگاري، پخش مد لول و معنا به چيزهايي پيرامونت بوده اي. چيزها همچنان پُرِ پُر اند. اين تويي، كه خالي مي شوي و مد لول ها در تو مي شكند. حتا دلهره ی مرگ در تو از مد لول تهي مي شود و تو را به تهيگاه خودت رها مي كند.

دره اي كه بيست سال در آن زيستي و گَشتي؛ همه ی ناخودآگاه ات را بينباشت. هر سال، پيامي تازه داشت، هر سال از نو دلهره اي در تو مي آفريد، هر سال، چيزها نو مي شدند، راه ها، انجام كردارهاي بزرگ و نوي را به ياد مي آوردند؛ تو هم اين كردار بزرگ را با لذت رو به كمال، انجام مي دادي. اكنون، در تو فرسوده است/ مي فرسايد. كنار همان ديگدان مي ايستي، كه روزي از كنار همان ديگدان عاشق شده بودي.

سال ها پيش شايد چهارده سال پيش. چقدر لذت مي بردي، هرگاه كه در باره ی «او» صحبت مي كردي. چه آشوبي در وجودت مي خروشيد، وقتي كه به مادرش مي گفتي: دخترت را به كسي داده اي؟ مي گفت: نه. هر تصور، تداوم درد است و ياد هر لذتي، ويراني متداوم. گفته ي دكارت به يادت مي آيد: ياد خوشي هاي گذشته، مايه ی رنجي آدمي مي شود.

مرز لذت و درد درهم مي شكند. ناشاد در ميان چيزها و تصورهات مي ايستي و مي پرسي: لذت كدام، درد كدام! از كه مي پرسي از چه مي پرسي! از نشانه هايي كه در تو تهي شده اند، و ديگر به يك سياه چاله مي مانند كه تو را در خود فرو مي غلتاند!.

واژه ها! چقدر بي پشتوانه شده ايد؛ انگار، ماهیت متافزیکی تان درهم شکسته است. دلم براي شما مي سوزد. شما حقيقت هاي خالي ايد؛ شبيه كارتون. براي بازي كردن با شما كودك بايد بود.

مي دانم اين نوشته، يك نوشته ي مملو از احساسات و دلتنگي ست: از كنار يك كلكين، نوشته مي شود/ شده است. جهان از چشم اندازي كوچكي، خودش را نمايان مي كند. درخت زردالوي پُر برگ، بالاي چپ درخت، تيغه ي كوهي سياه. آسمان بر اين تيغه ي كوهِ سياه لميده؛ شبيه فكر خالي.

در تيغه ي كوه، از درزهاي سنگ، گياه رسته است، كه فكر خالي آسمان را بهم مي زند. شَر- شَر دريا، وِز- وِز باد، در خَش- خَش برگ ها پايان مي يابد و تكرار مي شود.

انگار! جايي هست كه در آن، مرگ و زايش به هم مي رسند. بوي آشنا ذهنم را مي مكد.

از همين چشم انداز كوچك، گذشته ها را مي توان تصور كرد (چند روزي كه با پدر و مادرت يكجا بودي. پدرت به راهي رفت و مادرت به راهي، و تو به راهي)؛ گذشته هايي كه در تو نشانه ها را خالي مي كند، و زيبايي درد آور، و آشوب برانگيزي را در وجودت مي لغزاند. وجودت را به تباهي مي كشاند؛ تباهي درخود غلتيده و شاد- ناشاد! درك فنا و بي بقايي.

در انبوه اين تباهي مي ايستي. شايد هنوز در تو، تصوري از زيبايي وزشتي هست! اگر هست چگونه آن را مي تواني دريابي! چقدر مهم خواهد بود تا آن را دريابي! به چه دردت خواهد خورد! وقتي كه تباه مي شويي، زشتي و زيبايي يعني چه؟ درد و لذت يعني چه؟ همان گفته ي سپنوزاست: درد و لذت دو روي يك سكه اند.

اين همه تقابل تا چه اندازه خودبنياد خواهد بود؟

حس دلشورگي در تو د ست مي دهد. دلشورگي اي كه انتهايي ندارد. به يتوپيايي نمي انجامد. شبيه يك غربت؛ غربت پوچ، تو را در وسط چيزها تنها مي گذارد. چيزهايي كه نمي تواني ديگر با آن چون نشانه اي تماس بگيري.

خنده تهي از شوق وجودت را فرا مي گيرد. آخرين غضب انساني ات را با خنده در چهره ات به نمايش مي گذاري. و به هيچ لعنت مي فرستي. شايد به خودت. شايد به «خود» ي كه در تو مرجع هايش را گُم كرده است. وَ «خود» ماوراي ات دارد از هم مي پاشد.

همه چيز از هم مي پاشد. ناگزير پذيرا مي شوي: هيچ تقابل خود بنياد، وجود ندارد. زيبايي وزشتي هم، تقابل هاي ست كه مانند هر امر متافزيكي، دچار پريشاني و زوال مي شود. حتا انسان به عنوان يك امر متافزيكي، از انسانيتي كه سال هاست انباشته شده است، تهي مي شود.

رنج و درد انساني، از درك زيبايي ناشي مي شود. زيبايي، احساسي ست از درك امر  بي ثبات و ناپايدار زندگي. انسان با اين درك بي ثباتي و ناپايداري ست كه دچار امر زيبا مي شود.

امر زيبا، دركي انساني ست كه به رنج، درد، غربت، بيگانگي، دلشورگي، دلخوري، تنهايي، مصيبت، افسردگي، سرخوردگي، آشوب و فرهنگ مي انجامد. آشوبي كه ديوار وجودت را مي لرزاند و دو امر بزرگ متافزيكي («خود» و «من») را در تو دچار پريشاني مي كند.

نگاه مي كني! خيلي چيزها را از دست داده اي. استوارتر سر جايت مي ايستي. احساس بي موقعيتي مي كني. مي بيني، داري چيزها را از دست مي دهي. يَكه مي خوري. دست وپاچه مي شوي. چاره اي نيست. در ميان همين از دست دادن ها و از دست رفتن ها، «خود» ات را مي يابي و پذيراي: بزرگ نوميدي، مي شوي.

بزرگ نوميدي: لذيذ، آشوب برانگيز، وسوسه انگيز، نفرت آور، شگرف، شگفت زدگي، درد ِبردبار، رنج مكيدني، ترس هاي در ظاهر خنده، حضور كابوس وار، دوستي، دشمني، پناه، بي پناهي، شادي شكننده، ماندن، رفتن، تداوم، تغيير، از دست دادن، از دست رفتن، وحشت، سرانجام زمان؛ زمان دروني (زمان ذهني).

اين بزرگ نوميدي، زمان دروني را در تو مي آفريند. وقتي كه با خود مي ايستي و به خود برمي گردي، در خود زمان را مي يابي كه تاريخ هستي ات (تاريخ شخصي) را ساخته است. بزرگ نوميدي وزمان با هم دروني شده اند.

درك زمان دروني، به درك زيبايي مي انجامد. اين زمان به عنوان حقيقت در تو وجود دارد. آنچه كه «هستي» مي نامي، همين زمان دروني ات است. زماني، كه گذشته وآينده ندارد. هميشه قابل تصور است. مي تواني آن را به عنوان حقيقت دريابي و به ياد،آوري.

هنگامي كه با اين زمان دروني به زمان بيرون برخورد مي كني، احساس مي كني كه بسياري از واقعيت ها در جهان بيرون پايان يافته است. هيچ اثري از آن واقعيت ها نيست. هر واقعيت كه پايان يافت مي تواني بگويي كه، وجود نداشته است!

اما اين زمان ذهني ست كه واقعيت ها را به عنوان حقيقت (ارزش یا مُثُل یا فروشی) در تو نگه مي دارد. در اين موقع، به زماني، پي مي بري كه فراتر از زمان بيرون، در «خود»ات وجود دارد. حتا اساس وَ معيار شناختِ جهان واقع، همين زمان بشري (دروني و ذهني) است.

انسان، وقتي امر زيبا را احساس مي كند كه زمان دروني با حقيقت هاش با زمان بيرون و جهان واقع برخورد كند. در اين برخورد دو زمان، و عدم انطباق دو زمان؛ امر هستي دار آفريده مي شود. در زمان بيرون همه چيز در تغيير و درگذر است. در زمان دروني وذهني، ارزش ها بر تداوم و ايستايي استوار است. اين جاست كه انسان دچار ترديد بزرگ، مي شود.

ترديدي كه سبب گسستِ دال و مدلول در نشانه مي شود. مدلول ها و مصداق ها در جهان بيرون نابود شده اند. هيچ رابطه ي بين مدلول هاي ذهني و دال هاي جهان بيرون وجود ندارد. آنچه در تو هست، همين مدلول هاي ذهني اي بي دال است. در جهان واقع، زمان گذشته است و دال ها و واقعيت ها نابود شده اند. در جهان ذهني، مدلول ها و حقيقت ها چون نشانه هاي ست؛ درون مرجع.

در اين جهان واقع رو به نيستي، آنچه داري همين حقيقت هاي زمان دروني و ذهني ات، است. نمي تواني واقعيت ها را با زمان رفته در جهان بيرون، دو باره برگرداني، آنچه را كه مي تواني بربگرداني، حقيقت هاي ذهني ات است. دو هزار وپنجصد سال به عقب برمي گردي وَ كنار جوي مي نشيني و پايت را در آب فرو مي كني، لبريز از نوميدي، همنوا با هراكليتوس مي گويي: فقط يك بار مي تواني در آب پا بگذاري؛ فقط یک بار.

همه چيز دارند نابود مي شوند. پس در انبوه اين نابودي، چگونه مي تواني، هستي ات را دريابي؟ شايد در اين گير ودار، آنچه كه به زندگي، ارزش امر هستي دار مي بخشد، زمان دروني ات است. زماني كه هستي ات در آن به عنوان ارزش، دروني شده است. با اين زمان دروني شده - كه ارزش ها را در خود دارد - به زمان بيرون و جهان واقع - كه چيزها را در خود دارد- نگاه مي كني.

اين نگاه، نگاهي ست نوميدانه به زمان و جهان واقع، كه با پشتوانه ي زمان دروني و حقيقت هاي ذهني، صورت مي گيرد. اين نگاه، تنها رابطه اي ست كه انسان مي تواند با آن زمان ذهني و زمان بيروني را پيوند بدهد. آنچه كه زيبايي مي نامي، همين نگاه ست كه ايستاده بر حقيقت هاي ذهني و زمان دروني خويش به زمان رونده و جهان شونده بيرون، نگاه مي كني. نگاهي كه دلشورگي، در پي دارد.

مي خواهد اين همه تغيير جهان بيرون را به تداوم و ايستايي وا دارد؛ ممكن نيست. اين نگاه، تنها امري را كه به انسان برمي گرداند؛ دروني و ذهني كردن زمان و جهان واقع است به عنوان زمان دروني و حقيقت هاي ذهني. انسان از بين اين دو زمان (از همين موقعيت) - يكي بر ايستايي و تداوم استوار، و ديگري بر تغيير و ناپايداري - به امر زيبا پي مي برد.

نگاه زيبايي شناسانه، هرآنچه را كه در جهان واقع، نابود مي شود، آن را به عنوان ارزش در جهان ذهني و زمان ذهني، دروني مي كند. گذر و تغيير در زمان دروني، كارگر نمي افتد، آنچه كه دروني شده است، با يادآوري و خاطره، هميشه قابل تصور است. اما این حقیقت های ذهنی که به جهان بیرون یعنی جهان واقع رجعت می کنند به بی دالی، برخورد می کنند.

انسان، هر بار كه به اين مد لول هاي ذهني بي دال در جهان بيرون، مراجع مي كند، امر زيبايي شناسانه در او اوج مي گيرد. زندگي در زمزمه ی نوميد كننده به امر هست دار، درمي آيد. آنچه كه پل والري دريافته بود: زيبايي، امريست كه آدمي را نوميد مي كند.

درك زيبايي، انسان را در موقعيت رو به رو با تغيير و زوال قرار مي دهد: دستي بالا مي رود. گيسوي در دست باد (آنچه را كه حافظ ديده بود: گر زلف پریشان اش در دست صبا افتد/ هرجا که دلی باشد در دام هوا افتد) مي افتد و پريشان (پريشاني زيبا) مي شود.

پستوني، مي لغزد و اهتزازي سراسر بدن را فرا مي گيرد. انگار اين همه براي نابودي و زوال، به حركت درآمده بود كه به طور آني، پايان يافتند. آروزي تداوم اين همه، احساس زيبايي را در تو مي آفريند. اگر اين همه پايان نمي يافت، احساس زيبا، خلق نمي شد.

هيچ چيزي متداوم نيست، همه چیز تغيير مي كند؛  وضعیتی، پايان مي يابد اما چرخ تناسخ هندویسم وَ تغییر حالت ماده از حالتی به حالتی دیگر مارکیسم همچنان باقی است؛ شاید نیروانا وَ به اشراق رسیدگی بودیسم هیچ گاهی اتفاق نیفتد. با درک این تغییر وضعیت؛ احساس زيبا، خلق مي شود وَ انسان آنچه را تغيير كرده و پايان يافته است، دروني مي كند و به عنوان امر ذهني، حفظ  می كند. به ياد آوردن آن، با وارد شدن به زمان دروني، نوميدي و دلشورگي را در پی می آورد.

بنده غافل! يسنا! مي خواستي، ياداشتي بنويسي بر يك ماه گشت وگذار در زادگاه ات(دره نيكپي). بيخود فلسفيدي؛ شايد هم بيخود نبوده، وقتي كه پس از چند سال برگشتي به زادگاه و به قلمروِ زندگي بيست ساله ات؛ كه هر سال اين قلمرو را، هم پاي گوسپندان پدرت، مي گشتي و از هر درخت، سنگ، قُل، كوه و... دره نيكپي (دره نيكپي بخش بزرگ كوهستاني افغانستان را در بر مي گيرد كه در وسط باميان، بغلان، پروان، پنجشير و سمنگان واقع شده است) يادي، داشتي.

اما روزگار، طور غير قابل تصور تو را از اين موقعيت، دور كرده، وارد موقعيتي كرد كه هيچ گاه تصورش را نمي كردي. ممكن، حق به جانب باشي، پس از چند سال، كه به اين قلمرو برگشته اي- ديگر چندان قلمرو زند گي ات نيست- چنين برخوردي، داشته باشی.

در مدت ده سال، تغيير زيادي بر اين قلمرو وارد شده، واقعيت هاي پايان يافته، واقعيت هاي ديگري به ميان آمده، آنچه كه تو در ذهن داري، فقط حقيقت هاي ست كه براي خودش و در خودش ارزش دارد كه با واقعيت هاي موجود ارتباطي ندارد؛ نشانه هاي ست تهي از دال هاي بيروني. حقيقت هاي ست چون حقيقت درون يك داستان. ياد آوري اش، زمان داستاني را مي آفريند.

ساحت انساني، ساحت رنج است. دريافت خويشتن، شوخي اي بيش نيست. آنچه كه آدم از خويشتن خويش مي گويد يك «من» خيالي ست.

درست تر بايست! با زمان دروني ات كه هستي ات را ساخته، به زمان بيرون نگاه كن! مي تواني بر هراس هايت فايق آيي؟

ناگزيري، اين همه از دست رفتن ها را كه تداوم زمان را هم خلق كرده است، در خودت دروني كني! انديشه مهلك و برآشفته، تو را سرشار ولبريز از هراس مي كند. مي گويي، من هم از دست خواهم رفت! هيچ گاه. در اين واژه ی (هيچ گاه) حس جاويدانگي، نهفته است. در اين حس، زيبايي است. در اين حس، رنج است. اين حس، ساحت انساني ست.

در پايان اين نوشته، جهان از چشم انداز بزرگ تري نمايان شده/ مي شود: كنار سنگ بزرگ نشسته ام. كوه هاي بلند از چهار سو، اگر چهار سویی باشد! آسمان را بلند نگه مي دارند. فضا، بي كران و اساطيري ست. طبيعت، سركش، بزرگ، مقتدر است. همان تسلطي را بر تو دارد كه بر نياكان ات هم داشت.

انگار، قانون ازلي اي در طبيعت نهفته است، وَ تو هم به عنوان نشانه اي كوچك، جزي اين قانون ازلي استي كه با كردار خويش هر بار زمان را از نو آغاز مي كني و خود را به كرداري پرتاب مي كني كه نياكان ات انجام داده اند؛ كردارهاي بزرگ و ازلي. در اين ميان، اين را دقيق نمي داني: طبيعت، عضو بدن توست يا تو عضو بدن طبيعت استی! فقط مي داني: رابطه اي بین تو وطبیعت هست!.

قد كشيدن سپيدار را مي بيني. تحت تاثير سيطره ی نگاه آسمان قرار مي گيري. زمزمه ی رستن گياهان را در آرامش زمين مي شنوي. چند روز پيش را به ياد مي آوري: دختركان، بدن هاشان را با پيرهن به دست دريا مي سپرد. وقتي از دل دريا برمي خاستند؛ رويدادهاي بزرگ، روي مي داد، واقعيت هاي زيادي نمايان مي شدند و پايان مي يافتند و به امر حقيقي، درمي آمدند.

برجستگي ها، فرورفتگي ها، لغزش ها، خيز- افت و اهتزاز اندام ها؛ احساس هايي را در تو زنده مي كرد - شايد احساس پدرانت - كه هرچيز غير متعارف به نظرشان قداست آفرين مي شد - حتا يك سنگ، يك درخت و... .
شايد حضور زن ايزدان، نگاه مردانه اي غير متعارف به زنان بوده!

تماس آب با پيرهن و بدن، تماس تن با پيرهن و آب؛ به چشمانت، اندام ها را غير متعارف تر نمايان مي كرد و تو مي انگاشتي، داري به زن ايزدان نگاه مي كني كه از آسمان فرود آمده اند!.

طبيعت، چقدر شاد و خلاق است! فرهنگ، چقدر بيمار و احمق! تو، شايد يك نشانه ی فرهنگي، باشي!.

آفتاب، دارد غروب مي كند. زمين، تاريك مي شود. احساس يك دايناسور را داري: خواب و بيداري، شهوت و مرگ و... .







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



محمد یعقوب یسنا