هیچ بزرگتر از همیشه

١٧ دلو (بهمن) ١٣٩١

آیینه­ ی آسمان

در ستاره­ ها،

شکسته،

وَ هر ستاره،

کوتاه­- توقفی؛

آدمی در آن

می ­گرفت اندازه

فاصله­ ی تنهایی ­هایش.

 

وَ ماه

زیبایی بلندِ ناتمامِ یک زن؛

که هیچگاه!

ندید زیبای خویش.

این مرد- آدمیان بودند

شیفته­ گی­ هاشان را

در تکبیرهای بلندتر از گلو

به مهتاب می ­زدند، برچسپ.

 

وَ روشنایی ­ای در نیابت خورشید

می­ تراوید از آغوش ماه

در زمین

بر اشیا؛

موجودی به جنون می­ رسید؛

با برآمد آفتاب،

در غیبت ماه­ وُ ستاره­ وُ شب

خلق می­ کرد جهان را

در رازی.

 

در وسطِ این راز، خدایان؛

متجلی

در سنگ

در چوب

وَ قامتی می­ شدند

برای نیاکان از مرگ برگشته

که در کشتار

وَ در حقیقتِ دینِ نواده­گان­ شان

می­ گذاشتند، مهر.

 

این ما زنده­ گان بودیم

در سرنوشتِ مشترک با اشیا

به یک ­دیگر

سایه می ­انداختیم

وَ در همسایه ­گی­ هامان

قصه­ های بزرگ

شاید بزرگ از هیچ!

روایت می ­شدند؛

این بود: فاجعه­ ی بزرگ؛

فاجعه­ ی اشیا

که در وسط­ اش

می­ کشیدند ناله، آدمیان.

 

در این وسط

در مرکز اشیا

این آدمیان بودند؛

نعره می­ زدند

خنجر می­ کشیدند

گلو می ­دریدند

برای سنگ.

 

وَ سنگ،

فرزند جنون ما بود

در قداستِ بلند یک روایت

می ­کشید: قد؛

بزرگ ­تر از جهان می ­شد

بزرگ­ تر از بزرگ

بزرگ­ تر از هیچ!

وَ می ­یافت: تجسم

در یک درفش

در یک معبد؛

خون می ­خواست.

مردمان می­ آوردند

هدیه­ های خون

وَ می­ گفتند:

«درختان برای ستایش او

ایستاده­ اند، راست.

وَ اشیا را

و خاک را

زبانی ­ست

برای نیایش او»؛

آنگاه!

شوری برمی­ خاست

غوغایی

جنونی می­شد به وسعتِ اشیا.

وَ این آدمیان بودند

راز بقا را

در راز جنون می ­یافتند؛

بزرگ- دانایی بود: جنون.

 

زمین نمی ­دانست

خاک نمی­ دانست

آب نمی ­دانست

باد نمی­ دانست

آتش نمی ­دانست

خورشید نمی ­دانست

مهتاب نمی ­دانست

حتا آسمان!

این آدمیان بودند

از زبانِ آفتاب­ وُ ماه­ وُ آسمان­ وُ خاک

قصه می­ کردند،

وَ با برچسپِ جنون به اشیا

می ­بخشیدند وسعت به خویشتن؛

 

آنگاه!

پاره می ­شدند از وسط

به «خویش»­وُ به «تن»

«خویش»هاشان

هرکجا می­ ماندند در اشیا،

 می ­بردند «تن­»هاشان را به اتاق­ ها

وَ بعد

«خویش»­هاشان با «تن­»هاشان

قصه می ­گفتند،

وَ این را می­ نهادند نام: تنهایی.

 

زمان برمی­ خاست از اشیا

فضا برمی­ خاست از مکان

می ­رفتند،

ماوراطبیعت می ­شدند؛

تغییرها بی تغییر

همه در پی ماندن

روایت­ ها

بقای جهان را

ارایه می­ کردند در فهمِ ادیان؛

بیگانه­ گان بودند­وُ دوزخ ­ها

بهشت ­ها بودند­وُ ما

وَ زنانی

همیشه باکره؛

این بزرگ- نعمتی­ ست برای مردان.

 

جهان در قصه پیدا می ­شد

قصه در جهان

وَ این مردان بودند،

در وسط قصه­ وُ جهان.

 

زمان می­ رفت

تا برگردد به آغاز؛

پایان

همیشه

تصور یک آغاز بود؛

آغاز

پیش از آنکه آغاز شود

به فهم پایان می ­رسید؛

این روایتی بود

از دایره ازل.

 

نمی ­خواستم

این شعر

در دایره­ ی ازل برسد­وُ

پایان یابد؛

شاید! قانون دایره

همین بود

که از هرکجا آغاز کنی؛

همانجا

پایان باشد؛

وَ پایان

همان آغاز

وَ آغاز

همان پایان.

 

می­ خواستم

این شعر

توری باشد

برای شکارِ زنی

اما

همیشه شعرهایم

توری می ­شوند

که خودم

در آن گیر می ­مانم.

شاید!

من یک نرینه جانم؛

هیچ فرصتی را

برای جنگ ­وُ پادشاهی ­وُ پیامبری ­وُ فیلسوفی

از دست نمی­ دهم؛

این قداست ­ها

جنون­ های بزرگ من است

تا من

مرد باشم.

 

این زنان اند؛

تا نازایی همیشه­ گی

فرصتی دارند

برای پیامبری­ وُ فیلسوفی ­وُ جنگیدن

که بزایند.

 

این، ما مردانیم

همیشه

آغوشِ خالی،

پُر از هیچ داشته­ ایم.

فقط، آنگاه!

آغوشِ پُری داشته ­ایم

که زنی در کنار ما بوده است

اما این زن

هیچگاه از ما نمی ­شود

همیشه برای خودش، هست.

 

از این متن

بیرون می­ شوم؛

بیت

همیشه یک دروازه داشته

-این سنت است-:

 

«آیینه­ ی آسمان

در ستاره­ ها می­ شکست

وَ هر ستاره

فاصله­ ای بود

برای توقف

وَ گذاشتنِ «خویش»؛

آدمی، چقدر تنهاست!»؛

 

در انتهای وسعت این تنهایی

همیشه زنی بوده است

به گنجایشِ ناتمامِ دانایی

بی آنکه بداند

من او را

پرستش کرده­ ام.

 

باور کنید!

«همیشه

وقتی،

سخن به آخر می ­رسد

سخنی هست

که نگفته می ­ماند

وَ همیشه

در پایان دیدار

دیدنی ­های هستند برای دیدن

که ندیده می­ مانند.»

 

از پایان این شعر

بدم آمد؛

در آخرش توصیه شد:

«باور کنید!».







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته

نقیب الله نثار02.01.2019 - 14:21

  باید بگویم در وقت سرودن این شعر شما یسنای که من می شناسم نبوده اید این یک معجزه است که آفریده اید فلم تان سبز باد استاد بزرگ

بسم‌الله محبت07.02.2013 - 14:36

 از این خدازن/ الهه یا هرچه که می‌نامید، در شعرهای تان خیلی لذت می‌برم. می‌شود گفت شما در این شعر به بیان یک سرگذشت پرداخته‌اید، سرگذشت انسان از آغاز تا امروز و این شعر نوعی از خوانش/ برداشت شما از هستی است ویا لااقل برداشت من از این شعر این‌گونه است. خیلی خوب بود، اما این قسمت لذت زیادی برایم داشت: می‌خواستم این شعر توری باشد...
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



محمد یعقوب یسنا