غزل
٩ حوت (اسفند) ١٣٩١
روایتی که تو در شعر دامنت داری
نفس وزیده به شریانِ کوچه میباری
دوباره زندگی! از راه تا گذر بکنی
دوباره خون به رگ جاده میشوی جاری
تمام زندگی ام کوچههای رفتن توست
که هیچ رفتنرا بر نگشته ای "ماری"!
که هیچ چیغ به گوشت نمیرسد دیگر
که هیچ، هیچ، هیچ چیز پس نمی آری
و آمدی که ببینی چگونه خواهم مرد
به زیر سایه ی این درد های اجباری↓
فضای پنجره لبریزِ مرگ بود و اطاق
پر است حافظه اش قصههای تکراری
هنوز بوی هوسناک بوسههای غم است
به روی گرمی لبهای زیر سیگاری
نگاه مرد که جان داده است خیره شده
به دوردست، به آن تابلوی دیواری
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته