روزگار
٢٠ حمل (فروردین) ١٣٩٢
روزگارم را
در نبضِ کوچهای جاری خواهم کرد
که بامدادان تا از آن میتابیدی
سایهها
مملو از نابودی
و چشمهای دیوار
بهخاک یکسان میشدند
روزگارِ من
جادهء بی سرانجامیاست
که تو سالها از آن رفتهیی
همیشه نبودنترا روی سنگفرشاش جا ماندهیی
و وقتی دور میشدی
هیچ یادت نبود که برگشت
روی نگاههای متروک یَکی فراموش شده است
میدانم چشمهای سرنوشت کور اند
و میدانم
که هیچگاهی نخواهد توانست
مارا
من و تو را
در یک آیینه
و در زیرِ نورِ آفتاب تماشا کند
گونههایت را بهباران بسپار
بگذار قطراتش نارسیده بهپلکهایت
پراگنده شوند
آنها شهوتِ بلورین شانرا
در چهار فصلِ تاریکِ گیسوانت بوسهخواهند زد
زیرا شب در موهایت غروبناپذیر است
چنانکه تقدیر در پیرامون من
حالا روزگارم
جاری شده است
در ثانیههای ملموسی که
سنگترین نفسهایشان
پنجرههای بسته زیستنم را تکتک میکند
و همینکه در چارسویم سرازیر میشوند
جولایِ پیری بیش نیستند که بر تار و پودم تنیدهاند
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته