سفرنامۀ ویلیام مورکرافت درسال ١٨٢٤ ترسایی - ٧

٧ ثور (اردیبهشت) ١٣٩٢

پشاور، کابل، کندز و بخارا

 

فصل چهارم – فرار به تالقان

 

گواهی نامه های مطلوب، بازگشت وزیر احمد، اخاذی مراد بیگ، حرکت به خلم، عزیمت نهائی عزت الله،  غیابت گوتری، تاشقرغان، خلم کهنه، احضار جدید به کندز، اتهامات محمد امین، فرار مورکرافت به تالقان، درخواست به قاسم جان پیرمعنوی مراد بیگ، حمایۀ او از مورکرافت، مصاحبه ها با بابا بیگ و خان جان، مقابله با محمد امین، رخصتی محمد امین، نمایندگی شخصی پیرزاده، ورود مراد بیگ، ترتیبات نهائی.

 

مقدمه

 

بهنگام غیابت رئیس، پیک های از بخارا و کابل رسیدند که حامل جواب نامه های او مبنی بر شهادت خصوصیات غیرتعرضی و تاجر بودن ما بود. پسر میر که در قلعه باقی مانده بود، برای ما اطمینان داد که پدرش قناعت کرده که ناحق ما را بد جلوه داده اند و در چند روز آینده میتوانیم مسافرت کنیم: اما روزها سپری شد و آزادی میسر نشد؛ حتی پس از برگشت مراد بیگ نیز هیچ خبری در مورد ما وجود نداشت. طفل پسر بزرگش بنام خان جان مریض گردیده و به گوتری فرمان داده شد که به تالقان، حدود 40 میل از کندز برود، جائیکه شهزاده مسکون بوده و برایش نسخه دهد. خوشبختانه مشکل جدی نبوده و بدون مداخلۀ او رفع گردید. پدر طفل بطور سخاوتمندانه یک لباس پنبه ای درشت راهدار را که حدود سه روپیه ارزش داشت، برای جبران سفر او پاداش داده بود.

 

ملاقات با مراد بیگ

 

میروزیراحمد که بخاطر ما به بخارا رفته بود، وضع شاه را برای ملاقات ما از آن شهر مطلوب یافته و با دانستن وضع خجالت آور ما در کندز تلاش میکند تا رهائی ما را فراهم سازد. او همان ماموری بود که از طریق او اجازه نامۀ مراد بیگ برای آمدن ما فراهم شده و حالا هم اصرار داشت که اگر او ملاحظاتی در مورد خصوصیات ما دارد، باز هم نباید وعدۀ  برخورد امن خویش را بشکناند. مراد بیگ او را چنین سرزنش میکند، "من یا هر ازبیک دیگری با خصوصیات او چه کار دارد؟ من که اینجا نشسته و مسلمانان را غارت میکنم، باید دست های خود را از غارت یک کافر نگهدارم؟" میرزا بعدا گفته بود که این رسوائی را پیش رهنمای معنوی او یا پیرزاده، میرفضل حق میبرد که در اثر بی توجهی به شفاعت او تا کنون برخورد او همانند برخورد با دزد ها بوده است؛ او در جواب میگوید، اگر این آدم مقدس در مورد ما دلچسپی پیدا کرد، میتواند ما را در بدل 50 هزار روپیه رها کند، در غیرآن ما باید مزۀ تابستان کندز را بچشیم. او چنین به پایان میرساند، "چیزیکه من گفتم، برایشان بگو و بگذار جواب آنها را بشنویم". جواب من این بود که من هیچ پولی ندارم و او هرآنچه دلش میخواهد انجام دهد.

 

بعدا دیوان بیگی را نزد ما فرستاد تا تلاش کند در زمینه توافقی بدست آید؛ پس از بحث زیاد موافقه شد که ما با پرداخت 10 هزار روپیه به میر و 2 هزار به اتما رام میتوانیم حرکت کنیم. این موضوع فیصله شده و ما بحضور بیگ رفتیم که او ما را بحیث دوستان پذیرفته، با من از مریضی خویش سخن گفته و خواستار نسخه برایش گردید؛ مدنی بودن او بصورت آشکار با خشنودی از نتیجۀ موفقانۀ دسیسه هایش به مقابل ما هویدا بود.

 

حرکت بطرف تاشقرغان

 

ما بتاریخ 17 دسمبر بار دیگر مارش خود را بطرف تاشقرغان شروع کردیم. عزت الله روز قبل به هندوستان حرکت کرده و میر وزیراحمد جانشین او گردید. باران سنگینی باریده و دریای غوری آنقدر پندیده بود که به مشکل توانستیم از آن عبور کنیم. یکی از شتران حامل کوجامه {کجاوه؟} ایکه درآن یک خدمۀ تریبیک و یک آشپز پیر (اسماعیل) قرار داشتند، هر دو در داخل آب افتادند. آشپز که فلج بوده و حتما غرق میشد، توسط تریبیک نجات یافت؛ مرد دیگر خود را بیرون کشید، اما یک قطب نمای گران بها که پیش او بود، گم شده و ما قطب نمای دیگری نداشتیم.

 

ما بدون بد شانسی دیگری به تاشقرغان رسیده و توسط بابا بیگ و تعداد زیاد مردم شهر با صمیمت زیاد پذیرائی گردیدیم. با رسیدن به تاشقرغان دیدم قاصدی از کابل رسیده و تصدیقی آورده مبنی برآن چیزیکه (یک تاجر) من ادعا کرده ام، با مُهرهای 50 تاجر و بانکدار عمدۀ کابل که با شنیدن توقیف ما و دلایل مربوط به آن، این سند را بدون خواهش من آماده نموده و فرستاده بودند. این مرد دو هفته دراینجا بوده و با بهانه های مختلف از رفتن او به کندز جلوگیری به عمل آمده است.

 

تاشقرغان

 

با وجود علاقۀ خارج شدن از قلمروی مراد بیگ مجبور بودیم مدتی در آنجا بمانیم، به امید رسیدن گوتری که به خواهش رئیس به حضرت امام رفته بود تا مریضی را ببیند. یک هفته گذشت و ما مشوش شدیم از اینکه باز کدام توطیۀ جدیدی برای تاخیر پیشروی ما چیده شده است؛ لذا تصمیم گرفتیم که بیشتر منتظر نمانده و برایمان اطمینان داده شد که گوتری را با پیشواز مناسبی برای ما میرسانند. من همچنان نامۀ به این دوست خود نوشته، دلایل عدم انتظار بیشتر خود را توضیح و هدایت دادم که چه تدابیری اتخاذ کند؛ کاملا توقع داشتیم که با ما در بلخ بپیوندد، جائیکه حدود 3 یا 4 روز توقف خواهیم داشت.

 

محیط تاشقرغان حدود 3 میل بوده و حدود 20 هزار خانه دارد. این خانه ها از گل و خشت های آفتابی ساخته شده، دارای یک طبقه با سقف های گنبدی معمول در منطقه بوده، هریک در داخل یک محوطۀ دیواری قرار داشته و غالبا دارای درخت های میوه دار میباشد. جاده ها بصورت مستقیم، دارای عرض وسطی و متقاطع با یکدیگر در زوایای مستقیم بوده و بصورت عام یک جوی آب از طریق آنها جریان دارد. یک شاخۀ دریای دوآبه که بواسطه جویبارهای زیادی افزایش مییابد، از بین شهر میگذرد، اما پس از عبور از خلم کهنه بواسطه خاک جذب میشود.

 

هیچ چیز دیگری بجز از جاده های تاشقرغان غم انگیز تر نیست، زیرا با دیوارهای لخت و غیرمزدحم تشکیل شده و به استثنای روزهای بازار کسی دیده نمیشود. بندرت میتوان 5 یا 6 مرد را در یک جادۀ طولانی ملاقات کرد؛ اگر زنی پدیدار گردد، آنقدر بیصدا میباشد که ممکن نیست تصوری از شخصیت او داشت. باشندگان آن عمدتا تاجیک ها و کابلی ها با تعداد بسیار کم ازبیک ها است. تمام آنها صرفنظر از غنی و فقیر دارای لباس مشابه و پیراهن های دراز راهدار پنبه ای یا کتانی اند. بازارها هر دوشنبه و پنجشنبه است، یعنی روزهای که اسپ ها، خرها، قاطرها، شترها، گاوها، گوسفند و بزها را در مارکیت های مربوط شان میآورند. تعداد اسپ ها درزمان قلیچ علی زیاد بوده، ولی حالا کم است: قیمت یک گوسفند از 2 تا 4 روپیه است؛ تمام آنها دارای دمبه های کلان بوده، چربوی دمبه و پشت آن بصورت عام یک سوم وزن گوسفند (بشمول استخوان های او) است.

 

لباس های پنبه ای، پنبۀ غلافدار، چرم دباغی، پوست خام، مواد سوخت، انگور، کشمش، پسته، مغز، انار، آلوی خشک، نمک، کفش های چرم قهوه ای با پاشنه های آهندار، رنگ ها مانند پوست انار، روناس (بومی) و نیلی از هندوستان یکجا با پتوهای پشم نرم از چترال و پشم خام از چترال و از بدخشان برای فروش وجود دارد. چیت های گلدار، لحاف و لنگی نیز از هند آورده میشود. سراجی درشت زیاد مورد نیاز است. دراینجا یک مارکیت کلان برای خربوزه وجود دارد که به مقدار زیادی در این منطقه تولید میشود.

 

دکان های رنگ و ادویه اکثرا در اختیار هندوها است که تا اندازۀ بحیث بانکداران نیز عمل می کنند. فروشندگان میوه جات خشک عموما از کابل اند. تعداد کابلی ها حتی در جریان توقیف ما و در پی نا آرامی ها در افغانستان بطور قابل توجهی افزایش یافته است. ازبیک ها نقش چندانی در حمل و نقل ندارند. تجارت با یارکند تقریبا در انحصار اتما رام است. او گوسفند و پوست را از کندز خریداری کرده و در یارکند با چای مبادله میکند، تقریبا به مفاد پیشکی 600 درصد. قیمت مواد زیر بهنگام بودوباش ما درآنجا چنین بود:

 

گوشت گوسفند از 4 تا 5 پیسه فی چاره یا 2.5 پوند {حدود یک کیلوگرام}

گوشت گاو، سه پیسه...

دمبه، 8 پیسه...

روغن گوسفند، 24 پیسه...

روغن گاو، 20 پیسه...

آرد گندم، 7 پیسه...

نان، 4 یا 5 دانه، 4 پیسه

تیل، 16 پیسه...

برنج، 4 پیسه...

جو، حدود یکنیم من، یک رویپه

 

یک روپیه محمود شاهی پنجاه پیسه است. کارگران حرفه های چوب، چرم و فلزات فرق زیادی ندارند، اما مزد زیاد تقاضا میکنند، نیم یا سه چهارم یک روپیه فی روز. اکثر آنها در حقیقت زمین داشته و تا اندازۀ زیادی به کار احتیاج ندارند.

 

دراینجا 4 سرای نسبتا خوب برای مسافرین وجود دارد. شهر بواسطه دو قلعه حفاظت میشود، یکی در مدخل ساحل راست دریا تا جنوبشرق و دیگری درساحل چپ در جلگه: هردو خاکی بوده و مقاومت زیادی ندارند.

 

شهر بواسطه دیوار خاکی با دروازه های چوبی احاطه گردیده است، یک حفاظت کافی به مقابل تهاجم فوری اسپ سواران، اما در مقابل توپچی هیچ مقاومتی ندارد. مردم تاشقرغان سال گذشته با انتقال اجباری به کندز تهدید شده اند که درآن مراد بیگ میخواهد بطور اتفاقی تمام روستا ها یا شهرها را کوچ دهد. او سال گذشته مردم سارباغ و خرم را به آنجا انتقال داده و مردم تاشقرغان فقط با دادن رشوه زیاد به افسران او میتوانند از این امر فرار کنند. ویرانی و تخریبی که بواسطه تب کندز بوجود آمد، اگر بطور شدید و کامل مراقبت نمیگردید، بزودی تمام وادی را خالی از سکنه میساخت.

 

خلم کهنه حدود 4 میل از تاشقرغان قرار دارد. این محل در زمان قلیچ علی جای مهمی بوده است، اما موقعیت آن در یک جلگه باعث گردیده تا با تهاجمات خاینانۀ قطغن ها از ورای کوهها مواجه گردد، درحالیکه دراین جانب، هزاره ها مسیردریا را تغیرداده که حاصل خیزی خاک شان تابع او است. لذا رئیس مرکز خود را به تاشقرغان انتقال میدهد که تا اندازه زیادی باعت تاسف مردم خلم میگردد که باغستان های ایشان بخاطر کمیت و کیفیت محصولات شان در شرق مشهور بوده است.

 

فرمان جدید مراد بیگ

 

پیامد تاخیر سفرما که باعث پریشانی شده بود به پایان نرسیده و به زودی احساس کردیم که هنوز از چنگال دزد های قطغن خارج نیستیم. شترها در جوار خیمۀ ما بارگیری شده، جعبه ها بسته بندی شده و قافله باشی مصروف توزیع آنها دربین رانندگان بود که ما با یک پیام رسیده از کندز گیج و مبهوت شدیم، زیرا رئیس هدایت داده بود که بارهای ما توقیف شده و من باید دوباره فرستاده شوم. این پیام توسط تراب بیگ، یساول اساسی آورده شده، با دستور اینکه فورا اطاعت شود؛ درصورت ضرورت او با یک دستۀ قوی سواره همراه بود که در اطراف خیمه ما قرار داشتند. یساول گزارش داد که ملا محمد امین، شخص که قبلا گفتم درخدمت الفنستون قرار داشته و به مجردیکه خبر آزادی ما برایش رسیده، با عجله به کندز آمده و لنگی خود را در پاهای رئیس انداخته، درخواست نموده که اثبات میکند من یک شخص بسیارمهم بوده، بحیث جاسوس کار نموده و مقدمۀ تهاجم به ترکستان میباشم که بطور یقین به دست کافران سقوط میکند، مگر اینکه مراد بیگ برنامۀ آنها را با کشتن من و تمام دسته ام عقیم سازد.

 

رئیس به اینترتیب رئیس تصمیم میگیرد که اگر من دولک روپیه نپردازم، باید تابستان را در کندز بگذرانم؛ بدون شک با محاسبۀ مرگ من و پیروان عمدۀ من و فروش زندگان بحیث برده و ضبط اموال من. متیقین شدم که طرح شیطانی ای درجریان بوده و عدم تمایل برای رفتن به کندز را اعلام داشتم. وقتی پیشنهاد شد که تریبیک به عوض من برود، با این موضوع نیز مخالفت کردم، زیرا اگر خطری در میان باشد، من باید با آن مقابله کنم. یساول بعدا گفت اگر یکی از ما با او همراهی نکند، او مجبور است از زور کار گیرد و بهانه ای در کار نیست. با آنهم طوریکه او میخواست، من اعلان کردم که آن شب حرکت نمی کنم، اما صبح وقت آماده خواهم بود که او را همراهی کنم. او تمام شب گذشته را روی جاده سپری نموده و ظاهرا بهانه مستدلی برای استراحت داشت: لذا او برایم اجازه باقی ماندن شب را داده و این حد اقل فرصتی را برایمان میسر ساخت تا دربارۀ چه میتوان کرد، فکر نمود.

 

برنامۀ فرار به تالقان

 

قطعه ای فرستاده شده با یساول حدود 200 سواره بوده و شب هنگام در دو بخش برای پاسبانی تعین شده بودند، یکی در پیش رو به فاصله حدود 100 قدم و دیگری در عقب بفاصله کمی بیشتر. دوست جوان من پیشنهاد کرد که ما باید دستۀ خود را دو تقسیم نموده، شب هنگام بالای ازبیک ها حمله کرده، آنها را پراگنده ساخته، اسپ هایشان را گرفته و با مارش اجباری از قلمروی رئیس قطغن خارج شویم. این برنامه قابل تطبیق بود، چون با وجودیکه تعداد ما کم بود، ما بیشتر منصوب و منضبط بوده، مردان ما ازبیک ها را بسیار بی ارزش پنداشته و ما آماده بودیم تا قدرت خویش را مورد آزمایش قرار دهیم. من در باره پیروزی مان کمترین شکی نداشتم، لیکن این موضوع فقط با تلفات جانی از هردو جانب ممکن بوده و با وجودیکه ما شاید میتوانستیم فرار کنیم، اما مراد بیگ انتقام آنرا از گوتری و خدمه های او میگرفت. پس از ملاحظات کامل و در تفاهم با یک دوست بومی که تابع منافع ما بود، من تصمیم گرفتم برنامۀ دیگری را طرح و عملی کنم؛ یعنی درجریان شب خیمه خود را مخفیانه ترک گفته و پیش قاسم جان، خواجۀ تالقان، پیر و خسر مراد بیگ رفته و شفاعت او را خواستار گردم.

 

بخاطر اجتناب از نظارت یساول و قطعه او موافقت شد که سه اسپ من برای آمادگی سفر صبح به شهر رفته و پس از تاریکی شب در یک گورستان منتظر باشد، توسط یکتعداد افراد مورد اعتماد که بحیث رهنمای من تا تالقان عمل کرده و من تلاش کنم با سرعت ممکن و مخفی خود را به آنها برسانم. اسپ ها فرستاده شدند. وقتی شب فرا رسید، محافظت تقویه شده و سواره ها بطور دوامدار بدور خیمۀ من تقرب نموده و گردش میکردند. هیچ زمانی را نباید از دست داد: من با لباس معمولی بیرون رفته و پس از بازرسی نگهبابان خویش فورا برگشته و درچند دقیقه یک لباس ابریشمی ازبیکی را در بالای لباس خود پوشیدم، یک بالاپوش پشمی که مردم عام میپوشند و با گذاشتن یک کلاه قره قولی بر سرم، بسته شده در پائین با یک دستار که یک انجام آن باز بوده و انجام دیگر آنرا به مقابل دهن و زنخم پیچانیدم طوریکه چهره و ریش خود را پنهان کنم؛ به اینترتیب مجهز شده، سریعا پیاده حرکت کرده و با پنهان کردن خود بواسطه سرپائینی دره ها و تنگی ها بطرف یک مسیر غیر مزدحم کوهها پیش رفتم؛ مهتاب تازه بود، اما باران باریده و ابرها تاریکی شب را تقویه میکرد. با پیاده روی حدود نیم میل و با مشکلات زیاد به جایی رسیدم که باید با رهنماهایم ملاقات میکردم. سرانجام آنها را در محل شان با یکی از افراد خودم و سه اسپم پیدا کردم.

 

ما سوار شده و با سرعت بطرف جنوب حرکت کردیم تا اینکه به پای کوه رسیدیم؛ از دامنۀ شهر پای کوه ها را برای چند میل دنبال نموده و راه خود را با مشکلات پیدا کردیم. مسیری را که در پیش گرفتیم آبادی کمتر داشته و به علت خرابی شب که برای سفر مناسب نبود، با کسی مواجه نشدیم. در یانگ اریخ دربین مخروبه ها گرفتار شده، سرانجام آنها را صاف نموده و نزدیک به قلعه بدون اینکه دیده شویم، عبور کردیم. پس از این محل در جلگۀ بدون درخت و بته تا زانو آب بوده و اسپ های ما با مشکلات زیادی بر رفتن روی خاک گلی مواجه بودند. در باش آبدان نزدیک بود که کشف شویم، چون رهنماهای من بی تدبیرانه داخل محلی شدند تا پایپ خود را روشن کنند، جائیکه یک دسته هندو های خدمه دیوان بیگی قرار داشتند. خوش بختانه من بدون انتظار برگشت آنها باقی ماندم. در کوتل شاهباغلی یکمقدار ابهام درمورد مسیر بوجود آمده و رهنماهایم پس از مدتی خود را در قعر یک دره یافتند که مجبور شدیم پائین گردیده و تا روشنائی صبح منتظر بمانیم. با آنهم با کم شدن باران و صاف شدن نسبی هوا اعتماد خویش را بدست آورده، مسیر خویش را پیدا کرده و کوه را عبور کردیم، وقتیکه صبح دمیده بود.

 

خوشبختانه ما کوه را شب هنگام از طریق راه معمولی طی نکردیم، چون در تیره گی صبح تشخیص کردیم که در پای شرقی کوتل آتش یک دسته روشن است که باید دزدان باشند، چون هیچ مسافری هرگز در چنین جائی توقف نمیکند. ما مسیر خود را در بالای راه راست ادامه دادیم، طوریکه گویا ما آنها را ندیده ایم؛ اما به مجردیکه به عقب یک زمین بلند رسیدیم، که ما را از آنها می پوشانید، بطرف شمال حرکت کرده و سریعا چهارنعل رفتیم تا اینکه متیقین شدیم از خطر تعقیب نجات یافته ایم. با پیشروی درعین خط به آبدان رسیدیم یا مسیری که به اکسوس رسیده و بعدا به جهت کندز برگشتیم. با حرکت کردن یک فاصله کوتاه بطرف چپ، بسوی شرق و جنوب تاخته و یک جلگه وسیع و لخت را پیمودیم. پس از انحرافات زیاد که باعث تشویش در شایستگی رهنماهایم میشد، یکتعداد ازبیک ها را دیدیم که از دریای غوری میگذرند، ما نیز مسیر آنها را دنبال کردیم. دریا حدود 100 یارد عرض داشته و جریان سریع بود.

 

ما بعدا تا فرا رسیدن تاریکی ادامه دادیم تا اینکه به یک خیمه ازبیک رسیدیم، جائیکه فکر میکردیم توقف کرده و به اسپ های خویش غذای جو بدهیم که در کیسه های زین خود آورده بودیم. چون حیوانات برای 24 ساعت بدون غذا بودند. یکی از افراد من که ترکی را مثل یک ازبیک صحبت میکرد به خیمه های آنها رفت تا یکمقدار شیر، چای و نمک بخرد. درحالیکه من بالای یک نمد دراز کشیده بودم، رهنمای دیگری که با من باقی مانده بود در جواب به آنهای که پرسان کردند من کی هستم، گفت که من همسفر او بوده، مریض هستم و تب دارم. شیر پیدا نکردیم، ولی یکمقدار چای بدست آوردیم. من بعدا مشتاق بودم که حرکت کنیم، اما رهنماهایم بسیار خسته شده بودند و من مجبور شدم جهت رضائیت ایشان حدود یکساعت استراحت کنند. ما بعدا سوار شده و تاختیم. شب تاریک بود و مسیر غیرمشخص. وقتی سه ساعت به روز مانده بود، رهنماهایم اعلان کردند که دیگر نمیتوانند پیشروی کنند، چون دیگر از مسیر خویش متیقین نبودند. لذا مجبورشدیم تا نزدیک صبحدم توقف کنیم. وقتی با یک مسافر شبگرد دیگر مواجه شدیم، از معلومات او متیقین گردیدیم که ما راه خود را گم کرده ایم. با مشکلات زیاد توانستیم راه خود را پیدا کنیم که صبح کاملا دمیده بود و کشف کردیم که ما تا اندازه زیادی عقب رفته و حدود 4 کاس از کندز فاصله نداریم. مسیر ما پر از آب و گل و غالبا تا زانوی اسپ ها بود.







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



دکـتـور لـعـل زاد