من از تبار نظرهای خستۀ فقرم
١ جوزا (خرداد) ١٣٩٢
...و من غروبتر از هرچه شامگاهانم
پر از شب است، پر از غصه رگرگِ جانم
شکستگاۀ عجیبی بهسینۀ سنگم
فضای غمزدۀ انتحار، از جنگم
کنارِ دورترین ساحلِ غبارآلود
پُر است هرطرفم موجهای شعله و دود
قفاقهای آسمان بهچهرهام جاریست
و اشک منظرۀ دردهای اجباریست
اسیر بوسۀ لبهای آتش است تنم
هزار لکۀ خون خفته روی پیرهنم
شکوۀ قامت من از شکست لبریز است
تبر هنوز برای شکستنم تیز است
بهار بر لب من خندههای غمگینیست
دل خزان زدهام از حضور سبزه تهیست
من از بلوغ تن آفتاب محرومم
زمین تشنه از آغوش آب محرومم
من از تبار نظرهای خستۀ فقرم
دوچشمِ خیره بهدرهای بستۀ فقرم
دقیقههام درونِ گریستن غرق است
چقدر مرگ چشیدم وَ زیستن غرق است
قرون بودن را باختهای شطرنجم
اسیر بازی دلتنگ سالها رنجم
سکوت زیر تپشهای نبض من دفن است
درآن کویر که دریای نبض من دفن است
خراب گشته و پوسیده استخوانهایم
میان برزخ تاریک سرد و تنهایم
فغانههام به رگهای آسمان جاری
تب گرسنگی من به جسم نان جاری
سرود سوختنم را هزار میلودیست
به تار شاه رگم انفجار میلودیست
ولی به چنگ خموشیست صوت آهنگم
گم است در دل یک شعر چهچۀ زنگم
آهای خالق آشوب، های همسایه!
فرو مریز سرم از هوای غم سایه
مگر به تابش خورشید دستبرد زدم؟
به ماهتاب که تابید دستبرد زدم؟
ویا ستارۀ شبتاب هم ازان تو بود؟
نشستگاه خدا روی آسمان تو بود؟
فرو مریز سرم خاکروبههایت را
به من حواله مکن کهنه کفشِ پایت را
اگر بهپیرهنم چاکهای خنجر توست
نشانههای شکستن هنوز در سر توست
به هوش باش من آنم که سالها بودم
هزار بار لبت را به خاک آلودم
من آستانۀ یک عمر شور و بیدادم
"قرار باش من افغانستان آزادم"
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته