حکایت اشتران جمازه

٥ سرطان (تیر) ١٣٩٢

امروز حکایتی کردم برای یکی از رییسان تازه به دوران رسیده و آن حکایت چنین است: گویند روزی و روزگاری مردی بود بیابان نشین که اشتری داشت جوان و نیرومند. مرد پیوسته بار های گرانی بر اشتر می نهاد و می رفت از سرزمینی  به سرزمین دیگر، و بدینگونه روزگار می گذراند. سالیان بدینگونه می گذشتند تا این که آن اشتر نیرومند پیر وفرسوده شد و دیگر اورا توان بارکشی نماند! مرد بیابان نشین را دل به آن اشتر بسوخت و روزی مهار اشتر گرفت و رفت به گوشۀ دور بیابان و اشتر آن جا رها کرد؛ اما پیش از آن گردن اشتر در آغوش گرفت و با زاری و مهربانی از اشتر خواست تا او را ببخشد! مرد گفت ای اشتر جمازۀ من، خوب می دانی که همه زنده گی ام از تو بود، چه روز های درازی در تابستان های داغ، یا در زمستان های جان سوز بارهای گرانی بر تو می نهادم و تو آرام و شکیبا آن بارهای سنگین را می بردی از جایی به جایی! تا من زنده‌گی کنم. گاهی از تشنگی می سوختی، گاهی هم گرسنه منزل می زدی، ترا از من ظلم بسیار رسیده است، گاهی نتواستم درست تیمار داریت کنم، حال که پیر و فرسوده شده ای ترا رها می کنم، اما مرا ببخش تا آسوده خاطر به خانه برگردم!

اشتر، با اندوه بزرگی به آسمان ها دید و آهی از دل بیرون کرد، گویی می خواست همه آسمان ها را شاهد آورد؛ آن گاه چشم در چشم مرد دوخت و گفت، اگر گرسنه مانده ام و تشنه و اگر بیان های سوزانی را شبان و روزان پیموده ام و بار های گرانی از شهری به شهری برده ام تا تو در آسوده‌گی زنده‌گی کنی، بدان که همه را بر تو بخشیدم، حلالت باد، هر چه به تو کرده ام! اما بایدبگویم که تو همیشه بر من چنان ظلمی روا می داشتی که اگر استخوان ها یم هزار بار هم که بپوسد نمی توانم ترا ببخشم!

مرد با زاری گفت بگو ای یار سفر های دراز من، ای اشتر عزیزمن! بگو که چه بیداد بر تو کرده ام که نمی توانی آن را ببخشی، بگو که از این سخن تو تمام جگرم می سوزد! شتر بار دیگر روی به آسمان‌ها کرد که مگر به یاد نداری که هر بار مرا به سفرهای دور می بردی ،تو مهار من به دم خر می بستی و آن گاه من نا گزیر از آن بودم که به دنبال خر گام بردام، مانند خر گام بر دارم و با خر هم آهنگ باشم، من ترا ازاین سبب نمی توانم ببخشم که تو هیچگاهی ندانستی که بر اشتران چقدر ننگین است، راه زدن به دنبال خران! شتر بار دیگر در چشم مرد دید و با صدای اندوهناکتر از پیش گفت: این گناه ترا هر گز نمی توانم بخشید، نه تنها نمی توانم بخشید، بلکه می خواهم به همه اشتران جهان این پیام را برسانم که ای اشتران جمازه زینهار به دنبال خران گام برمدارید که خران جز پیش پای خود دیگر چیزی را نمی توانند دید، اشتران آخربین نباید به دنبال خران آخوربین گام بردارند. اشتر گردن خود را رو به آسمان دور داد و صدایی کشید و رفت در غبار بیابان گم شد!

بعد این پاۀ شعر خود یادم آمد:


خدای من 

عدالتت را چگونه باور کنم 

وقتی که اشتران جمازه را

به دنبال الاغی می بندند

که گوشهایش

بلند ترین آنتن حماقت است


تا این حکایت به پایان آمد دیدم که رییس گوش هایش چُر شده و یک لحظه حس کردم که هنوز پیش پیش گام بر می دارد!







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته

ناشناس30.06.2013 - 07:05

  بسیار جالب استاد. عالمی از رمز و راز و معنی در این حکای شما نهفته است، پیروزباشید.
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



پرتو نادری