نامه ی عاشقانه

١٤ ثور (اردیبهشت) ١٣٨٨

دوستان عزیز!

چندی قبل نامه  ای را در قطار یافتم که به جز از اسامی  فرستنده و گیرنده ی آن، هیچ آدرسی در عقب آن نوشته نشده بود. بناً خواستم تا آن نامه را که به زبان پارسی نوشته شده بود، بدون تغییر در محتوا ازاین طریق به گیرنده ی آن رسانم.

 

عزیزم گلدسته جان!

درست دو سال پیش از امروز بود که برای بار نخست توانستم واژه ی زیبایی را درک نمایم. لبخند ملیحت در ِ دنیای عشق و امید را برویم گشود و دنیای کوچک و بیرنگ مرا رنگین ساخت .

شما بعد از سال ها اقامت در دیار رحمت (اروپا) یاد از میهن زخم خورده و رنجدیده کرده و به دیدار خاله ی عزیز تان بلقیس جان به کابل آمده بودید. چون در تمام دوره ی نوجوانی و جوانی افتخار آبکشی از چاه عمیق به طبقه ی ششم منزل خاله جان تان را داشتم، توانستم با شما آشنا شوم. در همان نگاه اول به چشمانت که رنگ چپن کــرزی را داشت به سادگی دل باختم و به سان ملت ساده و پاکدلم که امید به آن چپن و کلاه داشتند، به لبخند و نگاه گرمت دل بستم. از بی پرده نمودن احساساتم برایت در هراس بودم اما به قول پیر عشق:

وصال کعبه میسر نمیشود سعدی                    مگرکه راه بیابان پرخطر گیرند

نامه ای برایت نوشتم. بعد از خواندن آن چه شیرین خندیدی و گفتی: " So cute!". من نمیدانم که آن چه واژه ی سحرآمیز بود ولی حلاوتش را تا اعماق قلبم احساس کردم. برایم گفتی باز هم بنویس و من ساده دل فقط برای شنیدن آن یک واژه ی دلنشین برایت مینوشتم. هر روز بر سر راهت لبخند داشتم به معصومی کودک چشم گشوده در زندان پلچرخی و گلی به زیبایی آن دخترکی که در هفتمین بهار زندگیش دستانش را با حنای عروسی بستند. آه که حتی انتظار کشیدن برایت دلپذیر بود. آفتاب خوشبختی هر روز از بام خانه ی من بلند میشد و شبانگهان در بحر رویا های رنگین شده از حسن تو غروب میکرد. اما افسوس که از سپری شدن چند هفته شما عزم برگشت به فرنگستان کردید. حباب رویا هایم شکست و کاخ آرزوهایم بسان تندیس بودا در پای خشم طالبان فروریخت. من با چشمان پر از اشک ناظر کاروان امید خویش بودم که رهسپار دیار ناآشنا بود. هر جرس این کاروان مرا چنان دستخوش دلهره و هراس میکرد که گویا طفلک بهسـودی زنگ اشتر کوچی به گوشش میرسد. وعده کردی که نامه مینویسی و تابستان بعد به دیدارم خواهی آمد. اما تا هنوز نامه ای ا ز تو دریافت نکرده ام. خیلی ها دلگیــــرت کرده ام و خواب بسان مجاهدی از کلمه ی جنگ سالار از چشمانم فرار کرده است. انتظــــــار دلم را تنگ و خیالم را افسرده میسازد. ای کاش میشد چرخ زمان را بدستان خود بچرخانم تا لحظه ها، روزها، ماه ها و سال ها یکدم سپر ی شوند. و بسان آن وزیر زرنگی که در یک رور از ۲۹ سالگی به ۴۵ ساله گی رسید، و یا آن دیگری که دمار از روزگار فرهنگ کشید ولی دوبار در "خانه ی ذلت" بر کرسی ملت خزید، به روز وصال تو رسم.

این دومین تابستان است که میگذرد و من هنوز به امید دیدارت چشم براه استم. دیدارت برایم خواب شیرینی بیش نیست اما به گفته ی سرور عاشقان که:

در خاک ره افتاده ام اماچه خیالیست      کز یاد شب وعده فراموش تو افتم

وعده ی وصالت را هنوز به دل دارم.

آری میدانم که عشق من از جنس وحدت ملی ست که فقط من به آن باور دارم، ولی من به سنت شاهان این سرزمین که گلوی هر فریاد آزادی را به دار بافته ی اجنبی بسته اند، گلویم را به تار زلفان تو میبندم و می گویم: دوستت دارم.  کاش میتوانستم بسان یاران مصلحت اندیش که پا روی هر نوع قربانی ارزش و افتخار گذاشته و پیکر وجدان را لباس فراموشی پوشانده اند، فراموشت کنم! اما دریغا که عشق من غیرت برادران "زایی" را دارد که به چیزی کمتر از مسند قلبت راضی نیست و ترا فقط از آن خویــــش میداند.

درد هجرانت جانکاه و جفایت جانکاهتر است. اما من ناامید نیستم چرا که از دیاری می آیم که مردمان آن حتی در تلخترین لحظات ظلم بیگانگان و بیگانه پرستان، گوهر امید را درسینه نگه داشته و دست دعابلند کرده میگویند: "خدا ای ظالما ره گم کنه و یک کسی ره (بیارن) که رعیته عذاب نته". آری، من از دیاری استم که مردمان آن حتی به رهبران (آورده شده) چشم امید دارند. آری من دعا میکنم چراکه امید من بسته به دعاست و چیزی بیشتر از آن ندارم. من برای رسیدن به گلی از نیستان عشق و سراب وصال دعا میکنم







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته

ساغر02.05.2013 - 16:48

  دوستت دارم

نرگس19.02.2012 - 14:02

  سلام.ببخشید نامه خیلی قشنگ بود.اما این واقعا واقعیه؟خیلی جالب بود...

شادي13.11.2011 - 08:32

 ممنون خوب بود.باآرزوي مؤفقيت روزافزون.
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



سیروس حبیب