سفرنامۀ الکساندر برنز (۱۸۳۴م)، فصل هشتم

۱۲ دلو (بهمن) ۱۳۹۲

برگردان: دکتور لعل زاد

لندن، فبروری 2014

فصل هشتم – بخارا و آمادگی حرکت

 

شهر بخارا

روایت متداول اینستکه تهداب شهر بخارا درعصر اسکندر ذوالقرنین یا الکساندر بزرگ گذاشته شده و جغرافیۀ کشور بدین باور است که این شهر مربوط به اعصار باستانی است. خاک حاصل خیز و آبیاری شونده بواسطۀ یک جویبار و احاطه شده توسط یک دشت، حیثیت پناهگاه برای دریانورد را دارد. بخارا دربین باغ ها و درخت ها قرار داشته و نمیتواند از فاصلۀ دور دیده شود؛ اینجا یک محل دلپذیربوده و اقلیم گوارا دارد؛ اما من با جغرافیه نگاران عربی نمیتوانم دمساز باشم که اینجا را به حیث جنت جهان توصیف کرده اند. فردوسی بزرگترین شاعر پارسی میگوید، "وقتی شاه ماورالنهر را دید، جهانی از شهرها را دید". این مسئله درمقایسه با عربستان و جلگه های خشک پارس میتواند درست باشد، اما بعضی از سواحل دریاهای هند دارای چنین غنا، قشنگی و حاصل خیزی است. محیط بخارا بیش از 8 میل انگلیسی است؛ شکل آن مثلثی بوده و بواسطۀ یک دیوار خاکی احاطه شده که حدود 20 فت ارتفاع و 12 دروازه دارد. مطابق به رسوم شرق این دروازه ها بنام شهرها و محلاتی یاد میگردد که به آنطرف هدایت میشوند. چند تعمیر بزرگ از بیرون دیده میشود، اما وقتی مسافر از دروازه های آن عبورمیکنند، راه خود را دربین بازارهای بلند و کمانی خشتی طی کرده و انواع تجارت را در بخش های جداگانۀ شهر می بیند؛ دراینجا فروشندگان چیت گلدار، درآنجا کفش سازان؛ یک اتاق با ابریشم ها پُراست و دیگری با کالاها.

 

در هرطرف میتوان کتله های بزرگ و عظیم تعمیرات، مدارس، مساجد و منارهای بلند را دید. حدود 20 کاروانسرای دربرگیرندۀ تاجران ملل مختلف و حدود یکصد حوض و فوارۀ ساخته شده از ستون های مربع، آب جمعیت فراوان آنرا تامین میکند. شهر بواسطۀ کانال های قطع شده که توسط درخت های توت سایه گردیده و آب را از دریای سمرقند انتقال میدهد، دراینجا باوری دربین مردم وجود دارد که مستحق ذکر و آن اینستکه بلندترین منار اینجا که حدود 150 فت ارتفاع دارد، برابر به منار پایتخت مشهور تیمور است. بخارا بدون تمایز با آب تامین میشود، دریا حدود 6 میل دور بوده و کانال فقط یکبار در 15 روز باز میشود. باشندگان بعضی اوقات درتابستان برای ماه ها از تامین آب صحی محروم میشوند و وقتی ما در بخارا بودیم، کانال ها برای 6 روز خشک بود؛ برف در زمین های مرتفع سمرقند آب نشده و مقدار کم آب دریا قبل از رسیدن به بخارا ضایع میشود. لذا توزیع این مادۀ ضروری زندگی یک موضوع دارای اهمیت کم نبوده و یک افسر حکومت مخصوص ریاست این وظیفه است. کیفیت آب بخارا خراب بوده و گفته میشود که باعث کرم گینه میگردد، یک مرض ترسناکی که در بخارا شیوع داشته و بومیان میگویند که منشای آبی دارد؛ آنها می افزایند که این کرم ها عین همان کرم های اند که در بدن ایوب پیامبر وجود داشتند!

 

نفوس بخارا 150 هزار نفر است؛ لذا در اینجا بندرت باغ یا زمین گورستان در داخل دیوار های شهر باقی مانده است. به استثنای تعمیرات عامه، اکثریت خانه ها کوچک و یک طبقه اند؛ با آنهم تعداد زیاد خانه های عالی در شهر وجود دارد. بعضی از آنها بصورت پاک با دیوارها گچ کاری و رنگ شده اند؛ دیگران دارای کمان های گوتیک بوده، با طلا و لاجورد مزین شده و اتاق ها هم ظریف و هم راحت اند. خانه های معمولی از خشت های آفتابی دریک چوکات چوبی ساخته شده و تمام سقف ها هموار اند. خانه های شهرهای شرقی منظرۀ ندارند، چون بواسطۀ دیوارهای بلند احاطه شده اند. قسمت اعظم تعمیرات عامه مسجد است که یک مربع 300 فت را اشغال نموده و دارای گنبدی است که حدود یک سوم آن ارتفاع دارند. اینها با کاشی های میناکاری از لاجورد آبی پوشیده شده و ظاهر پُرهزینه دارند. اینجا یک محل تقریبا باستانی است، زیرا گنبد آن که توسط زلزله تخریب شده بود، توسط تیمورمشهور ترمیم گردیده است. متصل به این مسجد یک منار بلند وجود دارد که در سال 524 قمری {1130 م} ساخته شده است. این منار از خشت ساخته شده و به بهترین وجه هنری چیده شده است. مجرمین از این برج به زیر انداخته میشوند؛ هیچکس بجز از روحانی بزرگ اجازۀ بالا شدن به آنرا ندارد (و آنهم در روزجمعه برای احضار مردم به نماز)، زیرا ممکن است به اتاق های زنان درخانه های شهر نگاه کند. قشنگ ترین تعمیر در بخارا، مدرسه شاه عبدالله است. جملات قرآن در بالای یک کمان بلند نوشته شده و در زیر آن مدخل آن قرار دارد، اندازۀ آن زیاده از 2 فت بوده و با عین مینای قشنگ خطاطی شده است. اکثریت گنبد های شهر که تزئین شده اند قله های آنها با آشیانه های "لک لک" ها پوشیده شده، یک پرندۀ که عبور آن دراین منطقه زیاد بوده و توسط مردم بحیث نشانۀ خوشبختی درنظر گرفته میشود.

 

طرح تاریخی

قرارمعلوم بخارا در ایام باستان شهر بزرگی نبوده است. دوری آن از تمام حصص جهان اسلام و همچنان به علت اینکه یکی از قدیمی ترین فتوحات خلیفه ها بوده، برایش شهرت زیادی داده است. میتوان تصور کرد که اولادۀ شماری از اولین فرماندهان مسلمان باید امتیاز آنرا در بیشه های دور و تجملی آن جستجو نموده باشند. نام آن بصورت وسیع توسط تعداد زیاد مردان مشهور مذهبی و دانشمندی که عرضه داشته، گسترش یافته است؛ پسوند "شریف" یا مقدس بزودی توسط اشغالگران مسلمان به آن افزوده شده است. اگر شخصی بگوید که دیوارهای بخارا کج است، نشانۀ مطمئین برای کافر بودن او پنداشته میشود؛ اما عجیب است اگر گفته شود که مهندسی آن چنان ناقص است که من شک دارم یک دیوارعمودی در شهر موجود باشد. روحانیون امروزی تاکید دارند که نور از تمام نقاط دیگر جهان وارد زمین شده و از بخارای شریف صعود میکند! گفته میشود که محمد در سفر خویش به جنت این حقیقت را مشاهده کرده، زیرا توسط جبرئیل برایش توضیح گردیده و دلیل نام گذاری آن است. من در پهلوی پوچ بودن این داستان، باید تذکر دهم که پسوند شریف در مقایسه با روزگار پیامبر بسیار جدید است، زیرا من سکه های را دیدم که نام آنرا نداشته و عمرشان کمتر از 850 سال است.

 

بخارا بحیث یک شهر در روزهای قزل (الپ؟) ارسلان وجود داشته است. این شهر توسط چنگیزخان تخریب و توسط هلاکوی نواسه اش تهدید شده است؛ ما یک حکایت مذاکره با تخریب کنندۀ آنرا داریم که فکر میکنم در جای دیگر کتاب گفته ام. مردم یک پسر دانشمند را با یک شتر و یک بُز پیش هلاکو میفرستند. وقتی جوان به مقابل فاتح میرسد، او دلیل انتخاب چنین نوجوان بحیث نماینده آنها را پرسان می کند. جوان میگوید، "اگر شما یک موجود بزرگتر میخواهید، اینهم شتر؛ اگر در جستجوی ریش هستید، اینهم بُز؛ اما اگر دلیل و استدلال میخواهید، اینهم من". هلاکو به دانش پسر گوش داده، شهر را بخشوده و آنرا نگه میدارد، همچنان او اجازۀ توسعۀ استحکامات آنرا صادر میکند. دیوارهای موجود توسط رحیم خان در عصر نادر ساخته شده است؛ چون سرمایه و سهام حاکمان آن همگام با افزایش وسعت آن بوده است، بخارا در زمان موجود شانس بهتری برای یک شهر بزرگ شدن نسبت به ایام باستان داشته است.

 

مدرسه های بخارا

من از آشنائی با ملای که در مسیر قرشی داشتم، سود برده و برای بازدید مدرسۀ او رفتم که یکی از تعمیرات اساسی بخارا بنام "مدرسۀ قاضی کلان" است. من معلومات مکمل به ارتباط این موسسات را از میزبان خود و آشنائی او بدست آوردم که با ارایۀ یک چاینک چای و بحث طولانی سپری شد. در بخارا حدود 366 مدرسۀ بزرگ و کوچک وجود دارد که یک سوم آنها تعمیرات بزرگ بوده و بیش از 70 یا 80 شاگرد دارند. تعدادی حدود 20 و بعضی ها فقط 10 دانش آموز دارند. مدرسه ها به سبک کاروانسرای ساخته شده اند؛ یک تعمیر مربع احاطه شده بواسطه یکتعداد اتاق های کوچک که بنام "حجره" یاد شده و فروخته میشوند که قیمت آن حدود 16 طلا و بعضی از آنها به 30 طلا میرسد. یکمقدار مدد معاش ثابت به استادان و شاگردان مسکون پرداخت میشود؛ مدارس از توجۀ خوبی برخورداراند؛ تمام بازار ها و حمام های شهر مانند مزارع ماحول توسط افراد مذهبی مختلف برای این مقصد خریداری شده است. از قوانین فهمیده میشود که مصرف عواید کشور برای تقویۀ مساجد اختصاص می یابد؛ به اینترتیب یک چهارم آن در بخارا توزیع میشود و حتی روحانیون در مالیات گمرک شریک اند.

 

در این مدارس، مردمانی از تمام کشورهای همسایه به استثنای پارس یافت میشود؛ شاگردان آنها هم جوان و هم پیر اند. آنها پس از 7 یا 8 سال آموزش، با افزودن دانش و اعتبار به کشور خود برمی گردند؛ اما یکتعداد برای تمام عمر در بخارا میمانند. مالکیت یک حجره برای شاگرد شرایطی را برای درخواست پول حفظ و مراقبت سالانه و عواید کشور فراهم میسازد. مدارس برای نیم سال به فرمان شاه مسدود میشود تا کارمندان آن در مزارع کار نموده و یکمقدار عواید اضافی برای زندگی خود بدست آورند. آیا دوستان اکسفورد و کامبریج در باره درویدن گندم با داس فکرمیکنند؟ موسم توقف بنام "تعطیل" و موسم آموزش بنام "تحصیل" یاد میشود. شاگردان میتوانند ازدواج کنند، اما نمیتوانند زنان خود را به مدرسه بیاورند. در موسم تحصیل، صنف ها از آفتاب برآمد تا آفتاب نشست باز بوده و استادان بطور ثابت حاضر میباشند؛ دانش آموزان در موجودیت استاد بالای نکات مهم علوم دینی مناقشه میکنند، درحالی که او گفتمان ایشان را رهنمائی میکند. شخصی می پرسد، "اثبات کن که خدا وجود دارد!" و حدود 500 دلیل اقامه میشود: به عین ترتیب در مورد مسایل دیگر. شاگردان بطور کامل مشغول علوم دینی اند که جانشین تمام مسایل (علوم) دیگر شده است: آنها جاهل کامل بوده و حتی از سالنامۀ تاریخی کشورخود خبر ندارند. از علوم دقیق دیگر هرگز به آن علاوه نشده است؛ آنها به استثنای مذهب خویش، در اکثر مسایل یعنی خارج از چوکات مسایل عبادی اسلامی، همسان مردم عادی اند؛ اما ادعا های بزرگ و تظاهر بزرگتر دارند.

 

سختگیری اسلامی

من دربالا قوانین سختگیرانۀ اسلام را تذکر دادم که در بخارا به اجرا گذارده میشود. نمونه های بیشتری ارایه میشود. حدود 12 سال قبل که یک شخص قانون را نقض کرده، به قصر رفته، در پیش شاه جرم خود را اظهار نموده و خواهان تطبیق عدالت مطابق قرآن میشود. ازاینکه یک فرد به تنهائی حاضر شده و اعتراف به گناه خود کرده، باعث میشود که شاه از گناه او صرفنظر کند. این مرد روز بعد با عین داستان حاضر شده و بازهم حرف های او شنیده نمی شود. او بارسوم به قصر رفته، گناه خود را تکرار نموده، شاه را بخاطر بی مبالاتی در عدم اجرای عدالت سرزنش کرده و بحیث یک مسلمان التماس میکند که می خواهد به عوض آن جهان دراین دنیا مجازات گردد. علما یا مجمع روحانیون چنین فیصله می کنند: برای او مجازات مرگ اعلام شده و آن مرد که خودش یک ملا است برای این فیصله آماده گردیده و محکوم به سنگسارمیشود. او روی خود را به طرف مکه گردانیده، لباس خود را روی سرخود گذاشته، کلمه را تکرار میکند ("خدای دیگری بجز از الله وجود ندارد و محمد پیامبر اوست!") و به سرنوشت خود میرسد. شاه حاضر بوده و اولین سنگ را میزند: اما به افسرانش هدایت میدهد اگر مرد فریبکار بخواهد فرار کند، برایش اجازه دهند. وقتی میمیرد، شاه بالای جسد او گریه کرده و فرمان میدهد که شسته و دفن شود، بعدا شخصا به گور او رفته و مراسم تدفین را اجرا میکند. گفته میشود که او بسیار متاثر میگردد؛ تا امروز روایت مرگ این مرد بدبخت یاد آوری میشود که او را باید یک خرافاتی (متعصب) یا یک دیوانه دانست.

 

یک حادثۀ مشابه، امسال رخ داده است. یک پسر که به مادر خود دشنام داده، حاضرشده و خواهان اجرای عدالت در مورد خود میشود. مادر، خواهان پوزش و بخشودگی پسر خود و پسر خواهان مجازات خود میشود: علما مرگ او را فیصله کرده و او بحیث یک مجرم در جاده های بخارا اعدام میگردد. اخیرا یک بازرگان بعضی تصاویری از چین وارد میکند، اما فورا دستگیرشده و مورد مجازات قرار می گیرد؛ چون قوانین اسلامی اجازه نمیدهد که تصویر موجود زندۀ کشیده شود. تصور عدالت آنها در بعضی موضوعات شگفت انگیز است. یک افغان یک کاروانسرا را غارت میکند و محکوم به اعدام میشود؛ اما مطابق قانون برایش اجازه داده میشود که خون خود را خریداری کند و از بخارا تبعید گردد، چون او یک خارجی است. قبل از اینکه این ترتیبات تکمیل شود، سرقت دومی توسط دستۀ دیگری از مردان همین قوم صورت میگیرد: روحانی مرگ او را اعلام میکند؛ درضمن فکرمیکنند مجازات شخص اولی یکجا با دیگران شاید باعث سود مندی بیشتر و نمونۀ موثر تر گردد، لذا پول خون او را برگردانیده، بخشودگی را حذف کرده و تمام متخلفین را اعدام می کنند.

 

تصورما اروپائی ها برخلاف چنین تغیرات دلخواه است، با وجودیکه نمیتوان گفت مجازات غیرعادلانه بوده است؛ اگر این کار اثر یا نفوذی بالای بدکاران داشته باشد، مطمئینا بسیار بی خردانه و غیرعاقلانه نیست. صرفنظر ازاینکه ما دربارۀ این عادات و قوانین چه فکر میکنیم، اینها شرایط رفاه دراین کشور را بالا برده و تشویق کرده است؛ در تمام آسیا هیچ جائی وجود ندارد که چنین حمایۀ عمومی برای تمام طبقات فراهم کرده باشد. کسانیکه مسلمان نیستند، در صورت توافق با یکتعداد عادات میتوانند در سطح "مومنان" قرار گیرند. مواد قانون خون آشام و خونین است، اما غیرعادلانه نیست. هرگاه ما منکرات بخارا را در مجاورت قوانین و عدالت آنها بگذاریم، چیزهای زیادی برای تقبیح داریم؛ اما مردم خوشحال اند، کشورشگوفان است، تجارت رونق دارد و اموال محفاظت میشود. اینها تحسین های کمی در پناه یک حکومت ستمگر و ظالم نیست.

 

ادبیات آسیای مرکزی

یک نظریۀ رایج در اروپا وجود دارد که این بخش آسیا زمانی مهد تمدن و ادبیات بوده است. ما نمیتوانیم شک کنیم که شاهان یونانی بکتریا درسلطنت های تسخیرشدۀ جدید خویش، هنر و دانش سرزمین بومی خویش را نگه داشتند. یک مورخ برجسته (گیبون) اشارۀ دارد مبنی بر اینکه "او گمان میکند، اکثریت دانش سکایتیا و هند از این شاهان یونانی اشتقاق شده باشد". ما درحال حاضر هیچ تشویشی در مورد هند نداریم؛ اما در مورد تصدیق نظریات این مورخ بزرگ در آسیای مرکزی و غربی ناکام میمانم. ما میدانیم که در سدۀ ششم، وقتی الریک و آتیلا بر امپراتوری روم هجوم بردند، مالک هیچ هنر یا ادبیاتی نبودند. در سدۀ هشتم، وقتی توسط خلیفه درهم شکسته میشوند، هیچ چیزی نمی شنویم. در سدۀ دهم، وقتی این کشورها سلسلۀ شاهان سلجوقی را بوجود میآورند، ما هنوزهم ایشان را چوپانان و پذیرندگان دین اسلام می یابیم که خلفای اسلامی قویا غرس کرده بودند. ظهور چنگیز در سدۀ سیزدهم نشان دهندۀ یک گروه وحشیان اند؛ در سده های بعدی هم (زمان تیمور ویرانگر) گامی درجهت رشد و انکشاف برداشته نمیشود. تمام این تاخت و تازها توسط بربرها صورت میگیرد و تا زمان مرگ تیمور هیچ ادبیاتی در آسیای مرکزی دیده نمی شود.

 

ستاره شناسی الغ بیگ سمرقند را جاودانه میسازد و او شاید دانش خود را از بکتریا گرفته باشد: زیرا عربهای عصرهای اولیه به هیچوجه ستاره شناس نبوده و به احتمال زیاد، ما این شعبۀ دانش را در مردمی رد یابی می کنیم که این کشورها را برای یک هزارسال پس از مقدونی ها در اختیار داشتند. ما در عصری پس از خاندان تیمور، طغیان قبیلۀ دیگری بنام ازبیک ها را داریم، از عین منطقۀ که آتیلا و چنگیز تولید کرده و آنها نیز مانند اسلاف خود هزار مرتبه وحشی تر بودند. بطوریقین، ادبیات دراین کشور در عصر تیمور تشویق و رشد بزرگی کمائی میکند. ما در روزهای بابر مجموعۀ از شاعران نچندان عمده داریم؛ چون خود او با نقل قولها و اشعار خود برای ما بینش، فهم و روحیۀ عصر خود را توضیح میدهد. معلوم میشود که این ظرافت های بومی تا دوره های بسیار اخیر ادامه یافته؛ چون مردم ذاتا تمایل شاعرانه دارند. من تشویش دارم که حالا آنها خدا حافظی جاودانه با ماورالنهر کرده اند: سلطنت شاه اخیر (میرحیدر یا سعید) ترویج عصر تعصب و خرافات مذهبی است. او لقب "امیرالمومنین" را اختیارکرده و وظایف یک روحانی را اجرا میکند، نه یک شاه را: او بالای مرده ها نماز میخواند، در مساجد موعظه میکند، خدمات را هدایت و در مدارس درس میدهد. او زمانی در کوچه از اسپ خویش پیاده میشود تا مراسم احترام برای یک سید یا خواجه را بجا آورد؛ تمام اوقات اضافی خود را در خلسه مذهبی میگذراند. همسایۀ قوقند او نیز همین شیوه را اختیار میکند: او لقب "امیرالمسلمین" را اختیار نموده و در بین خود یک نظم جدید در ترکستان معرفی می کنند. ملاهای مدارس ازآن ببعد، تمام دانش های دیگر بغیر از علوم مذهبی و تمام مطالعات به غیر از قرآن و تفسیرهای آن را تحقیر و تحریم می کنند. بخارا و قوقند را میتوان شامل تمام ترکستان دانست، زیرا این دو با نفوذ ترین شهرهای آنست. هیچ کسی نمی تواند حرف دیگری بجز از اظهار تاسف داشته باشد که 366 مدرسۀ بخارا باید در پلکان یا پیچ و خم های بی ثمر و مناقشات جدلی درگیر است.

 

ملاقات با وزیر

ما پس از اینکه مدت 15 روز در بخارا ماندیم، وزیر به هنگام نیمه روز ما را فرا خوانده و ما را تا شام نگه داشت: قرارمعلوم او یکمقدار وقت اضافی داشته و میخواسته آنرا با ما بگذراند. ما او را با تعداد زیاد ازبیک ها یافته و معلوم گردید که موضوع مورد استنطاق او زمینی نبوده است. او میخواست بداند که ما به خدا باور داریم و تصور عمومی ما در بارۀ مذهب چه است. من برایش گفتم که ما به الوهیت یگانه باور داریم؛ او همه جا است؛ پیامبران را به زمین فرستاده؛ روزی بنام قیامت (قضاوت) وجود دارد، یک دوزخ و یک جهنم. او بعدا وارد نکتۀ مورد مناقشۀ پسر خدا و خصوصیات پیامبری محمد گردید؛ او با وجودیکه نظریات عیسویان در بارۀ این موضوعات را تائید نمی کرد، هیچگونه تعرض یا اهانتی روا نمی داشت، چون من نام پیامبر آنها را با احترام یاد می کردم. وزیر ادامه داد، "شما بت ها را می پرستید"؟ من برایش یک جواب قوی و منفی دادم که باعث تعجب او گردید. او به یکتعداد مهمانان نظر انداخته و یکی از آنها گفت که ما فریبکار هستیم؛ چون میتوان دریافت که هر دوی ما بُت و چلیپا را در گردن خود آویزان داریم. من فورا سینه خود را باز کردم و مهمانان متوجه اشتباه خود شدند؛ وزیر با یک تبسم اضافه کرد، "اینها مردمان بدی نیستند". خدمه ها مصروف آماده نمودن چای پس از ظهر بودند، وقتی وزیر یک پیاله را برداشت و گفت، "شما باید با ما بنوشید؛ چون شما اهل کتاب و بهتر از روس ها بوده و معلوم میشود که تصور کاملا درستی از حقیقت دارید"! ما به تشخیص او احترام و اظهار تشکر کردیم و پس ازآن همیشه به هنگام ملاقات با وزیر مفتخر به چای میشدیم. چون او با اعتقاد به ایمان آغاز کرده بود، مصمم بود که پیش برود. او میخواست بداند که آیا ما ارمنیان را بحیث "پیرها" یا مرشدان عیسوی ها میدانیم؛ اما من برایش اطمینان دادم که ما چنین مرتبۀ عالی به این فرقۀ ابتدائی قایل نیستیم. او حیرت خود را از معاشرت ما با یهودان اظهار کرد، زیرا آنها را یک مردم بسیار شریر میدانست. قرار معلوم مخالفت جدی اسرائیلی ها به مقابل محمد در عربستان، آنها را در چشم پیروان محمد خوار کرده است.

 

وزیر حالا میخواست در بارۀ تعامل ما با هندو ها و مسلمانان هند بداند. من برایش گفتم که ما به مقدسات هر دو فرقه احترام داریم، ما بصورت همسان مساجد و بتکده ها را تعمیر کرده، طاوس، گاو و میمون را مورد حرمت قرار میدهیم، چون این مسایل آنها را خوشحال میسازد. قوش بیگی گفت، "این راست است که این مردمان این حیوانات را می پرستند"؟ من برایش گفتم که یا میپرستند یا احترام قایل اند. جواب او "استغفرالله" بود. روحانی محیل پرسان کرد که ما گوشت خوک میخوریم؛ دراینجا لازم بود یک جواب مسلکی و شایسته داد؛ لذا گفتم بلی ما میخوریم، اما مردم فقیر معتاد آنند. او گفت، "مزۀ آن چطور است"؟ من سوال را متقاطع یافته و گفتم. "شنیدم مثل گوشت گاو است". او پرسان کرد که آیا من گوشت اسپ را به هنگام بودن در بخارا امتحان کرده ام: برایش گفتم که خورده ام و آنرا خوب و خوش طعم یافتم. او بعدا پرسید که من زیارت مشهور بهاوالدین در نزدیک بخارا را دیده ام؛ با ارایۀ آرزوی دیدن آن، او از یک مرد خواهش کرد که ما را همراهی کند و از ما خواست که خاموشانه آنجا برویم.

 

قوش بیگی پرسان کرد که ما پس از اینقدر غیابت طولانی، به اقارب خود در اروپا چه چیزهای می بریم؛ یک سوال با ارزش از قلب یک مرد خوب: اما من جواب آنرا به سفر طولانی و مشکلات حمل بار رجعت دادم؛ همچنان با افزودن اینکه سربازان هرگز ثروتمند نبوده اند. این آقای پیر بصورت فوری از قالین خود بالا شده، یک تفنگ فتیلۀ خواسته، آنرا در دست من داده و خواهش کرد که تمرین جوخۀ نظامی را اجرا کنم و من انجام دادم. او مشاهده کرد که این مشق نظامی از آنچه روس ها انجام میدهند، فرق دارد؛ درعین زمان با تظاهر زیاد در اتاق مارش کرد. وقتی ما ایستاده شده و از صحنه لذت بردیم، قوش بیگی که یک مرد قد بلند و ازبیک شانه وسیع بود، بما نظر انداخته و فریاد زد، "تمام شما فرنگی ها مردم کوچک اندام هستید: شما نمی توانید با یک ازبیک بجنگید و شما مثل سیخ ها حرکت می کنید". دراینجا یک مکالمه در بارۀ مفاد انظباط شروع شد که این مردم را بخاطر بی باوری به آن میتوان معاف کرد، زیرا آنها فرصت خوبی برای قضاوت نداشتند. وزیر بعدا در بارۀ یک کاروان صحبت کرد که آمادۀ حرکت بسوی بحیرۀ کسپین و روسیه است و او میتواند گام های در بارۀ حمایۀ مطمئین ما اتخاذ کند، اگر ما بخواهیم پیش برویم؛ تمام اینها یکجا با مهربانی و تحمل زیاد یک مرد (ازبیک) بسیار لذت بخش بود. او میل داشت کمی در بارۀ وضع مالی و مقدار مصرف روزانۀ ما بداند؛ ما هم چیزی برایش گفتیم و لازم نبود مقدار مجموعی آنرا اظهار کنیم. منبع مالی ما وافر بود، اما اجنت های ما که هندو ها بودند، در تادیۀ ما مرتعش و لرزان بودند. ما تا وقتیکه تاریک نشده بود، وزیر را ترک نگفتیم؛ او از دکتر خواست تا یکی از اطفالش را معاینه کند که مرض گیج فزیکی داشت. او آنرا سستی استخوان و یک حالت مشکوک تشخیص کرد؛ وزیر پس ازآن از احتمال بهبودی آن سخن رانده و گفت که 13 پسر و تعداد زیاد دختر دارد.

 

سمرقند

ما یک فرصت مناسب برای بازدید مقبرۀ نزدیک بخارا پیدا کردیم که به فاصلۀ چند میل در مسیر جادۀ سمرقند قرار داشت. من با سفر در چنین مسیر کمتر در بارۀ یک مقبره فکر می کردم؛ اما نمی پنداشتم که محتاطانه خواهد بود تا برای دیدن آن با خصوصیات مشکوک ما اجازه بخواهیم. آنجا حدود 120 میل از بخارا فاصله داشته و ما در قرشی در دو مارشی آن قرار داشتیم. حالا مجبور بودیم با یک گزارش آن شهر باستانی قانع باشیم که موجودیت آن به عصر الکساندر رد یابی میشود. آن پایتخت تیمور بوده و شهزادگان او زمستان های خود را درآن سپری میکردند. بابر میگوید، "در تمام جهان مسکون، فقط چند شهر خوشگوار مثل سمرقند وجود دارد". شهر حالا از آن عظمت و جلال گذشته اش به یک شهر ولایتی 8 تا 10 هزار باشنده تبدیل شده و باغها و مزارع جای کوچه ها و مسجد های آنرا گرفته است؛ اما این محل هنوزهم با حرمت بلندی توسط مردم درنظر گرفته میشود. تا وقتیکه یک شاه بخارا آنرا ضمیمه حاکمیت خود نسازد، نمیتواند یک سطان مشروع باشد. مالکیت آن اولین هدف یک فرمانروا و بعدا الحاق شهرهای دیگر است. یکتعداد تعمیرات آن باقی مانده که نشانۀ شکوه قدیمی آن است. سه مدرسۀ آن کامل باقی مانده و یکی از آنها که رصد خانۀ الغ بیگ مشهور است، بسیار قشنگ می باشد. این با برنج مزین شده و خشت های آن میناکاری یا رنگه است. من نتوانستم چیزی در باره ستون هرمی مشهوری بشنوم که او ساخته بود، به استثنای بعضی گزارشات مبهم به ارتباط ایستاده کردن آن، طوریکه خشت بالای خشت گذاشته میشد. دراینجا مدرسه دیگری نام شیریدار موجود است که مهندسی قشنگی دارد. مقبرۀ تیمور و خانوادۀ او هنوز وجود دارد؛ خاکستر امپراتور در زیر یک گنبد بلند قراردارد که دیوارهای آن به بسیار زیبائی با عقیق مزین شده است. موقعیت سمرقند بطور مستحق توسط آسیائی ها تحسین شده است؛ چون او در جوار کوههای پست قراردارد، در یک منطقۀ که هرجای آن هموار و مسطح است. برای ما گفته شد که کاغذ بار اول در سمرقند ساخته شده: اما چه تغیرات بزرگی که حالا از روسیه آورده میشود.

 

مقبرۀ بهاوالدین

ممانعت سواری در خارج مرزهای بخارا وجود نداشته و خدمه های ما از سواری بر تاتو های ما لذت بردند. وقتی به بیرون شهر رفتیم، بزودی به مقبرۀ بهاوالدین نقشبند رسیدیم، یکی از روحانیون بزرگ آسیا که در زمان تیمور شگوفان گردید. میگویند که زیارت دومی به مقبرۀ او مساوی به زیارت مکه است. یک محفل در جوار آن هفتۀ یکبار دایر شده و بخارائی ها در بالای خرها به آنجا چهارنعل میروند تا دعا نموده و نذر خویش را تادیه کنند. شاه موجود قبل از اینکه به تخت بنشیند، برای این روحانی یک نذر(عهد) میکند که اگر به کمک او بر تخت بنشیند، هرهفته به این زیارت آمده و از شهر تا اینجا سالی چندین بار پیاده بیاید. من باور دارم که اعلیحضرت حرف خود را نگه داشته است؛ چون می بینیم که محمولۀ او بیرون شده، جائی که او دعا نموده و شب را سپری خواهد کرد. دراینجا هیچ تعمیری در مقبره وجود ندارد که ضرورت به توصیف داشته باشد، یک چوکات بلند مربعی با یک مسجد مرغوب و یک مدرسۀ کلان در جوار آن. در اینجا هر زایر چرخیده و کتیبه های را می بوسد که عمر و تاریخ آنرا نشان میدهد. اینجا محل ثروتمند وقف بوده و اولادۀ بهاوالدین حامی آن است. ما داخل مکان مقدس شدیم، با هیچگونه مراسم خاص و بغیر ازاینکه کفش های خود را در بیرون آن بکشیم.

 

ما همچنان به نزد مرد مقدسی برده شدیم که رئیس آن بوده و برای ما چای دارچین داده و خواست که یک گوسفند برای ضیافت ما قربانی کند. اما او چندین مرض حقیقی یا خیالی داشت که پس از توقف دو ساعته خوش بودیم که از چنگال او خارج شویم. او حالت خاصی در پرسان نمودن نام روحانیون و رفتن به هند و اروپا داشت. فقط ادب و نزاکت آسیائی می تواند تصدیق شهرت او را تحمل کند؛ چون بهاوالدین در تمام دنیای اسلامی واقعا مشهور بوده و زیارت بخارا درمقام مکه بنام نقشبندی او شهرت دارد. من مشاهده کردم که این زیارت بزرگ و در واقع اکثریت تعمیرات مشابه آن که در سفرهایم دیدم، همگی با شاخ های قوچ های قربانی شده در آن نشانی شده اند. گفته میشود که آنها نشان دهندۀ قدرت اند؛ شاید بهمین علت باشد که ما به الکساندر بزرگ لقب ذوالقرنین یا دو شاخ داده ایم؛ در حالیکه میدانیم او شاخ ها را بحیث یک پسر "آمون مشتری" استعمال میکرد.

 

یک شهر باستانی: سکه ها وغیره

به فاصلۀ تقریبا 25 میل بطرف شمالغرب بخارا و در کنار یک دشت، خرابه های یک شهر باستانی بنام خواجه بان وجود دارد که به اساس روایات مربوط به عصر خلیفه عمر است. مسلمانان بعضا پیش از عصر پیامبر خویش میروند، درحالیکه این امر هیچ چیزی را اثبات نمی کند. دراینجا تعداد زیاد سکه ها در جوار آن یافت شده؛ من خوشبخت بودم ازاینکه مالک چند قطعۀ قشنگ آن شدم و معلوم میشد که آثار واقعی سلطان های بکتریا بوده است. اینها نقرۀ بوده و به اندازۀ نیم کرون بزرگ اند. یک سر در یک جانب آن حک شده و یک آدم نشسته در جانب دیگرآن. ساخت اولی بسیار عالی است؛ ارایۀ چهره ها و روحیۀ تمام آنها نشان میدهد که باید مربوط به عصر یونانی ها باشد. آنها تعداد زیاد آثار باستانی را از عین محل آوردند که نمایانگر تصویر مردان و حیوانات حک شده در بالای عقیق جگری و سنگ های دیگر بود. بعضی از آنها نوشته های متفاوت از هرآن چیزی داشت که من قبلا دیده بودم و شباهت به هندی داشت.

 

من از بعضی سنگ های تراشیده بشکل پرندگان و به اندازۀ پرستو ها شنیدم که در کوه های بدخشان یافت میشود. من هیچ نمونۀ ندیدم، چون مالک آن دربخارا نبود. من بیش از آن مواجه بوده ام تا به موجودیت چنین اشیا باورکنم، چون تعدادد بیشمار اشکال سنگ پشت و چلپاسه های را دیده بودم که از سلسله کوههای بلند هیمالیا آورده بودند. البته من نمیتوانم عین اعتماد را بالای داستان های در بارۀ یک شهر جادوئی و سنگی داشته باشم، طوریکه بخارائی ها میگفتند که در کنج جنوب غرب بحیرۀ ارال و در بین اورگنج و اورنبورگ قرار دارد. آنها آنرا بنام "برسا- گیل- میز" می نامیدند که در ترکی به معنای برو و هرگز بر نگرد، میباشد؛ چون گفته میشود که سرنوشت آن کنجکاو چنین بوده است. در کشوری که نویسندگان شرقی استعاره های زیادی برای جنت و چنان تحسین های برای ماورالنهر ایجاد کرده اند، ما توقع داریم داستان های همانند شب های عربی{داستان هزارویکشب} را بشنویم. بومیان بخارا باور زیادی به سحر و جادو داشته و هند را مهد دانش آن میدانند. اما هیچ کسی در بارۀ وجود آن شک ندارد؛ من دریافتم که مطابق گفتۀ آنها، این هنر روزانه در سورت تمرین میشود، جائیکه جادوگران زن اند، درحالیکه جادوگران بنگال مرد اند. من دو سال در شهر سورت بسر برده و این دو سال برایم بسیار خوش آیند بود. من تعداد زیاد آشنا داشتم و جستجوی زیادی به ارتباط عادات و نظریات عامیانۀ آنها کردم؛ اما برای اولین بار در بخارا شنیدم که زن های آنها جادوگر اند. حد اقل میتوانم تاکید کنم که اگر آنها جادوگری هم داشته باشند، متشکل از ظرافت های بومی خود شان است. من باور دارم که فاصله باعث تغیر قیافه برای اکثریت افسانه یا داستان های میشود که در جهان بوجود آمده است. ابوالفضل تاکید داشت که حدود 300 سال پیش درهند مردانی وجود داشتند که می توانستند جگر یک آدم را بخورند؛ این نظریه تا کنون وجود داشته و هنوزهم در تمام کشورهای آسیائی قابل باوراست.

 

یک خانوادۀ ازبیک و بخارا در جمعه

اوضاع خاص شرایطی را فراهم ساخت تا با یک خانوادۀ ازبیک قابل احترام در بخارا آشنا شده و آنها را در یک روز جمعه ببینم. این خانواده اصلا از "دشت قپچاق" آمده و دراین کشور برای 150 سال مسکون شده: یک عضو ایشان دوبار بحیث سفیر در قسطنطنیه تعین شده و به این علت آنها از لقب عالی "بی" برخوردار شده اند. آنها حالا با روسیه تجارت داشته و بازندگان بزرگ آتش سوزی در مسکو بودند که باور دارم با وجود تمام وحشت آن نمیتواند باعث انتقال محنت و تنگدستی به مرکز تاتار شده باشد. من توسط این مردم به ازبیکی پذیرفته شده و مجبورشدم چندین پیاله چای را در یک نیمروز داغ بنوشم. ازبیک ها دارای غیرمعمول ترین عادت در مهمانی هستند، زیرا مالک خانه بحیث خدمه هر کاسه را شخصا پیشکش می کند؛ خودش هم به هیچ چیزی دست نمیزند تا اینکه تمام مهمانان نان نه خورده باشند. آنها مردم مهربان اند و اگر خرافات مشکل عمدۀ آنهاست، گناه تعلیم و تربیه بوده و من هرگز آنرا با حمله بر احساس دیگران مشاهده نکردم. با آنهم کسانی ممکن است آنرا در اعمال روزمرۀ زندگی و نیات عمومی مکالمات آنها کشف کند. چنین واقع شده که ما در بارۀ کشفیات روسها صبحت کنیم، کسانیکه دراین اواخر بعضی رگه های طلا را در بین کشور آنها و بخارا پیدا کرده بودند. یکی از مهمانان خاطرنشان ساخت که رازهای خدا غیرقابل کشف بوده که این خزاین را از مومنین واقعی پنهان کرده و حالا آنرا در جوار سطح زمین و برای کافران آشکار ساخته است. من تبسم کردم؛ اما طوری گفته نشد که توهین پنداشته شود، بلکه به شیوۀ صحبت عادی ایشان در باره اروپائیان بود. وقتی من مهمانی را برای بازگشت به خانه ترک کردم، با وقاری که جمعه ها در بین کوچه ها برگذار میشود، مبهوت شدم: بطور محکم مانند روزهای یکشنبه در اروپا و شاید بیشتر از آن مانند فضیلت حوزۀ اسقف لندن برای توبیخ رعایای خویش. حتی یک دکان هم اجازه ندارد تا پس از نماز در ساعت یک باز باشد و تمام باشندگان مکلف اند با خوبترین لباس های خود در مسجد حاضر باشند. دراینجا یک جاذبۀ در بارۀ مسلمانان و چیزهای در بارۀ لباس آنها وجود دارد که یک قالب تحمیلی به بدن آنها میدهد که به معبد خدا میروند.

 

ترتیبات

حدود یک ماه از رسیدن ما به بخارا میگذرد و لازم بود در بارۀ سفر خویش فکر کنیم؛ اما مسیری را که باید دنبال میکردیم، به علت حالت نا آرام کشور به یک مسئلۀ جدی تبدیل شده بود. هدفی که ما در پیش داشتیم، رسیدن به کسپین و اگر بتوانیم هرقدر بالاتر در سواحل آن پیاده شویم، بهتر خواهد بود؛ اما در هر جانب مشکلات وجود داشت. هیچ کاروانی در یکسال گذشته به علت دشمنی خونین با قرغزهای جلگۀ وسیع، از خیوه به کسپین نرفته بود. یک کاروان در خیوه و یکی از استراخان (مونگوسلوک در کسپین) قرار داشت: هیچ دستۀ نمیتواند پیشروی کند، تا بعضی تنظیمات صورت گیرد؛ این البته یک امیدواری بود نسبت به اینکه توقع شود. از اینکه چقدر بخت ما در همراهی این کاروان بسته است، پس از این خواهیم دید. راه مستقیم از طریق قلمروی خیوه تا استراباد در پارس نیز بسته بود؛ چون خان خیوه به میدان برآمده و در مخالفت با پارسیان در دشت جنوب پایتخت خود قرارگاه ساخته و فرمان داده بود که تمام کاروان ها رهنمائی شوند.

 

مسیر مرو و مشهد باز و بسیار امن بود؛ اما مشوره برای ما این بود که مسیر دومی را دنبال کنیم، چون ما باید قسمتی از قلمروهای خیوه را میدیدیم و بعدا مسیر خویش تا مرزهای پارس را دنبال کرده و سرانجام از طریق دشت ترکمن به بحیرۀ کسپین برسیم. تمام دوستان ما هندوان، ارمنیان و افغانان خواهان انصراف ما از تقابل با خان خیوه بودند که او را دشمن اروپائیان میخواندند؛ اما چون ما مصمم بودیم با هر خطری مقابله کنیم و مسیری را دنبال کنیم که به آنجا هدایت میشد، منتظر حامی خود یعنی وزیر شده و خواهان آگاهی او از نیات خویش شدیم. او خواستار پیشروی ما توسط یک کاروان 200 شتری شد که آمادۀ سفر به روسیه بوده و ما را به تروتسکی در آن کشور می رساند؛ اما این مسیر مطابق برنامۀ ما نبود، چون این مسیر توسط هیئت اعزامی روسی سفر شده و ما نمی خواستیم داخل روسیه آسیائی شویم، مگر اینکه به کسپین برسیم. وزیر گفت که او در بارۀ عزیمت کاروان تحقیق خواهد کرد؛ از اینکه ما می خواستیم مسیری را دنبال کنیم که ما را به مرز های پارس برساند، او می توانست با قدرتی که دارد، ما را کمک کند. کاروان فقط منتظر فرمان او برای شروع سفر بود.

 

ملاقات خدا حافظی با وزیر

ما بتاریخ 21 جولای دیدار خدا حافظی با وزیر بخارا داشتیم؛ محضر عزیمت ما خصوصیت این مرد خوب را حتی در یک روشنائی مطلوبتر نسبت به تمام مهربانی های قبلی او جای میداد. قوش بیگی حدود 60 سال عمر دارد و چشم های او می درخشد، در حالیکه ریش او با گذشت عمر نقرۀ شده است؛ قیافۀ او سرشار از هوش است، اما با حیله گری و زیرکی همراه است که قرارمعلوم زننده ترین مشخصۀ او است. او کنجکاوی زیادی در بارۀ لسان ما داشت؛ از من خواست که اعداد انگلیسی را از یک تا هزار با الفبای پارسی بنویسم و همچنان واژه های عامی را که در زندگی روزمره ارائه میشود. او حدود یک ساعت را در این درس گذرانده و تاسف از این داشت که فرصت مناسبی برای فراگیری زبان ما ندارد: او بعدا ازمن خواست تا نام او را به انگلیسی بنویسم و او را به دکتور جیرارد داد تا بخواند. او به موضوع ادویه برگشته و از اهرم یک وسیلۀ کشیدن دندان بسیار خوشحال بود که برایش تشریح داده شد. او آنرا در چوب دروازه نصب کرده و بعدا بعضی پرزه های او را محکم کرد. بعدا تقاضا کرد که ما بحیث "نمایندگان تجارتی" به بخارا برگردیم تا یک تفاهم بهتر و تجارت وسیع با کشور را ایجاد کنیم.

 

او قافله باشی کاروان و رئیس ترکمن ها را احضار کرد که محافظ کاروان به مقابل قبیله او بود. او نام های آنها، خانواده ها و سکونت آنها را نوشته و به آنها گفت، "من این اروپائیان را به شما تسلیم میکنم. اگر هر حادثۀ بالای آنها بیاید، زنها و خانوادۀ شما در اختیار من بوده و من آنها را از روی زمین ریشه کن خواهم کرد. هرگز به بخارا برنگردید، مگر اینکه یک نامۀ اطمینانی با مُهر آنها بیاورید که شما ایشان را خوب خدمت کرده اید". او با نگاه به ما ادامه داد، "شما نباید "فرمان" شاه را که حالا برایتان میدهم، به کسی نشان دهید، تا اینکه ضرورت نباشد. بدون نمایش سفر کنید و هیچ آشنا نگیرید؛ چون شما از یک کشور خطرناک میگذرید. وقتی شما سفر خود را به پایان رساندید، برایم دعا کنید، چون من یک آدم پیر هستم و خواهان سلامتی شما". او بعدا برای هر کدام ما یک جوره لباس داد، باوجودیکه گرانبها نبودند، اما با این ملاحظه افزود، "دست خالی نروید: اینرا بگیرید، اما پنهان کنید". من از جانب خودم و دوستانم با تمام اخلاص از وزیر تشکر کردم. او بلند شده، دست های خود را بالا نموده و برایمان "فاتحه" خواند؛ ما خانۀ قوش بیگی را ترک کردیم. هنوز به خانه نرسیده بودم که دوباره خواسته شدم و وزیر را نشسته با 5 یا 6 نفر خوش لباس یافتم که بطور آشکار در بارۀ ما صحبت میکردند. قوش بیگی گفت، " سکندر (مرا همینطور صدا میکرد)، من پشت شما فرستادم تا پرسان کنم، اگر کسی شما را در این شهر آزار داده باشد، یا از شما بنام من پولی گرفته باشد و آیا شما از ما راضی هستید". من جواب دادم که ما را به حیث مهمانان افتخاری عزت کرده اند؛ حتی محمولۀ ما را باز نکرده اند، از اموال ما مالیه نگرفته اند و من باید با عمیق ترین احساس، از آن همه مهربانی های که برای ما در شهرمقدس بخارا نشان داده اند، سپاس گذاری کنم. این جواب تمام مکالمات ما با وزیر را به پایان رساند و جزئیات خود سخن می گوید. من این وزیر ارزشمند را با قلب پُر و آرزوهای مخلصانه ترک کرده و هنوز هم آرزوی رفاه این کشور را دارم. من بعدا فرمانی را بررسی کردم که وزیر برایمان داده بود که مختصر بود، اما بازهم بسیار با ارزش و نشاندهندۀ معرفی ما با اعلیحضرت که ما افتخار آنرا نداشتیم. این نامه به فارسی بوده و میتواند چنین ترجمه شود:

 

"دراین زمان با ارادۀ خداوند، دو شخص فرنگی خواستار عزیمت به کشور خویش می باشد. مناسب است که مردمان گذرگاه (بندر) ها و همچنان حاکمان شهرها و نواحی در تمام قلمرو باید از هیچگونه همکاری دریغ نفرمایند، چون اینها پس از ملاقات با شاه و با اجازۀ او بسوی کشور خویش حرکت می کنند". بعدا مُهر نصیرالله امیر بخارا در پائین نامه است.

 

عزیمت

پس از ظهر شترهای ما بار شده و آمادۀ حرکت بودند. آخرین نفری را که در خانه دیدیم مالک خانه بود که در شلوغی آمادگی، برای خدا حافظی آمده بود. او برایم یک کلاه قشنگ و زیبا منحیث هدیه آورده بود: لازم نبود برایش بگویم که پس از چند ماه، لباس های من کاملا تبدیل گردیده و دادن یا داشتن این تحفه بیفایده است. من در عوض برایش یک جوره قیچی داده و با بزرگترین نمایش دوستی جدا شدیم. شتران در پیش بوده و ما با یک آشنای ازبیک همراه شده و آخرین قدم های خود در کوچه های بخارا را بر میداشتیم. ما از بومیان کشور تشخیص نمی شدیم، چون لباس و عادات آنها را داشته و چهرۀ خویش را مطابق آنها ساخته بودیم. من هوشیارانه تاخته و کوشش داشتم تا قیافۀ من مورد توجه قرار نگیرد. ما کمترین توجه را جلب کردیم؛ در حالیکه یک یهود و به کسیکه لباس ما شباهت داشت، نمیتوانست سوال کند که چه وقت رسیده ایم. نمیتوانم بگویم که با گذشتن از دروازه های شهر احساس تاسف کردم، زیرا حالا بسیار آزاد تر از شک و گمان بوده و میتوانستیم هم سوار شویم و هم بنویسیم. ما درواقعیت توانستیم قلم را شب هنگام با چشم های خیره استعمال کنیم؛ اما حتی بعد ازآن آنرا با ترس استفاده کردیم. ما حدود نیم میل دور تر از دروازۀ شهر به کاروان پیوستیم، جائیکه شب هنگام در یک مزرعه خیمه زدیم.







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



دکـتـور لـعـل زاد