در تــــنـگــنـای زنـــدگـــی

۲۰ سنبله (شهریور) ۱۳۹٣

خورشید بامدادان ، با جبين گشاده و بی دريغانه، تمام گرمای مهرش را بر آسمان آبی کابل پخش می کرد. مرغکان این سو و آن سو سرمست از نسیم ملایم بهاری، عاشقانه مشغول ترانه سرایی بودند . با شنیدن نوای شان آدمی می پنداشت كه شیدا ترین موجودات روی زمین استند و در شورِ شوريده حالی  برای هم ترانه های عاشقانه می سرايند   . 
حسرت من در آن لحظات  اين بود، که ای كاش با زبان پرنده گان آشنا بودم؛ و راز سر بسته ی اين ترانه های عاشقانه را می دانستم.

اما، عبدالله از چنین حسرت فاصله داشت ، با چنین آرزومندی  بیگانه بود وهمچو خيالاتی به سر نداشت . دنيای ويران وی آنقدر سرد و تاريك بود، كه نه آسمان با آن جبين گشاده اش و نه خورشيد با آن پرتو مهربانش برای وی اندازه ی  يك فانوس كوچك شيشه يی بها داشت . نه نسیم ملایم بامدادی و نه حتا ترانه سرایی مرغکان می توانستند خاطر آزرده و پرُ ملالش را، لحظه ی کوتاهی آرامش بخشند 
 .

آسمان با همان آبی یی بی کرانش، مانند کوهی اندوه او را در زير باری سنگینش می فشرد. چنان كه گويی برای نفس كشيدنش هم هوا كم می آورد . آشوب درونيش تمام هستی وجودش را به لرزه انداخته بود  . 
هيچ نمی دانست که امروز سرنوشت خانواده کوچکش یکبار دیگر چگونه برباد خواهد شد . تصمیم زندگی زخم خورده اش امروز به دست بزرگان و مُلای مسجد محله بود. 
 نگاه غم انگيز و درد ناکش از پنجره ی کوچک اتاق گلی اش به روی حویلی تماشاگر دختر یازده ساله اش، آرزو بود . از لابلای مژه گان نمناکش می ديد که آرزوی كوچك درمیان گرد و خاک با قامت ضعیف اش چه زود زود به تیزی خاص  مشغول جاروب کردن روی حویلی است. تا هر چه زود تر پیش از آمدن مردم محله ،روی حیاط را پاك كند .   
 عبدالله تمام روزگار برباد رفته  اش را درهوای همين گرد و غبار تماشا می كرد . روزگار شادش در سالهای پیشین بودند . آن زمانی كه هنوز فرزندانش مادری داشتند . و خودش بالآی دو پا راه ميرفت . همه بدبختی ها يكباره نصيبش شدند . يك حمله انتحاری تمام هستی زندگيش را به تباهی كشيد . در آن رویداد خونریز وبيدادگر، همسر عزيزش را از دست داد و خود برای باقی عمرش از دو پا معيوب شد . از آن روز به بعد با سه فرزند و يك عالم درد بينوايی تنها ماند . 
 فرزند بزرگش آرزو، آن زمان فقط نُه (۹) سال داشت كه مجبور شد بار سنگين زندگی  را بردوش بگیرد . دنيايی  پُر صفای كودكانه اش با يك چشم بر هم زدن از هم پاشيد . ديگر او باید با تمام دشواری ها، پاسخ گوی همه مسؤولیت و کار و بار خانه  می بود . افزون بر آن باید از دو برادر خرد سالش كه هريك چهار و دو سال عمر داشتند  و نيز از پدر معيوبش رسيدگی  ميكرد  . 
نميدانم چه بگويم ؟ شايد توانايی یی كه در مجبوريت گودال درد و رنج های روزگار است، انسان را خيلی سريع به پخته گی می رساند يا اين كه حتی يك كودك هم خيلی زود درك می كند كه از پی سعادت از دست رفته ، نمی توان دويد و یاد می گیرد که  اگر روز گار با او  نمی سازد مجبوراست او با روز گار بسازد       . 
 به هر روی ، بگذريم ! مغز سخن اين جاست كه آرزوی كوچك ديگر هر روز با لشكر غضبناك زندگی در نبرد بود و اين خود سبب می شد كه او ديگر كودك نباشد و ناچار همراه با پدرِ معيوبش چرخ روزگار را بچرخاند    . 
 او برای دو برادر كوچكش هم خواهر بزرگ و هم مادر شده بود و نيز برای پدرش هم فرزند بود و هم پرستار و هم دوست . از همين بابت پدرش او را از ناز ( مادرك ) صدا می كرد . و گاهی هم  از مهربانی  زياد برايش می خواند         
دختر مه ، دختر اس ، از صد پسر بهتر اس... 
    و آنگاه آرزوی كوچك از قدردانی پدر به خودش می باليد و با خشنودی به سوی پدر كه اورا با چشمان ذوق زده نگاه می كرد، با لبخند رضايت  آمیز می دید . در چنين هنگام اكثراً رخسار كوچكش مانند گل می شگفت و او زيبا و زيباتر می شد.       
    در آن هنگام مصيبت آمیز و سياه كه ناگهان بخت با نامهربانی تمام از عبدالله و خانواده اش رو گردانيد ، اورا مجبور ساخت تا برای مراسم جنازه ی همسرش و هم برای مصرف درمان خودش مبلغ پنجاه هزار افغانی  را از حاجی يعقوب قرض بگيرد . در طی این چند سال با تمام تلاش های كه از بام تا به  شام  روی سرك برای پينه كردن و دوختن بوت های كهنهٔ  مشتريانش داشت ،  دستمزدِ دستان زخم خورده اش تنها قادر به خريد اندک نانی  برای سه فرزندش می شد و بس . از اين رو با وجود تقاضای هر روزه ای  حاجی يعقوب نتوانسته بود قرض او را  بپردازد . تا آنكه مسأله به جنگ و دعوا و بی حرمت شدنِ عبدالله کشیده شد.       
 بالاخره قرار شد كه امروز حاجی يعقوب  با شماری  از بزرگان محله به خانه وی آمده و اين مسأله را به گونهٔ حل سازند تا بيشتر از اين سبب دشمنی طرفين نگردد. 
                                                            *
 
افكار پريشان عبدالله را صدای نرم و مهربان دخترش آرزو در هم پاشيد.

 پدر جان ! صدای تق تق دروازه است.         
 عبدالله يكبار تكان خورد و با اندكی مكث صدا كرد:    
 زلمی بچيم !

" دروازه ی كوچه ره  واز كو.          "
زلمی فرزند دوم عبدالله، دوان دوان خود را به میان حویلی رسانید . همين كه دروازه كوچه را باز كرد صدای بلند وكيل گذر حاجی حيدر در فضای چهار دیواری  پيچيد .        
او بچه عبدالله ! كجا هستی؟  اينه ما آمديم        . 
پس از آن كه عبدالله مانند هميشه به مشقت زیاد به ياری دخترش روی تخته چوپی كه به چهار ارابهٔ كوچك وصل بود و راه رفتن را برای عبدالله ميسر می ساخت نشست ، خود را كشان كشان به روی حویلی محقر رسانید    . 
نگاهی غم انگيزش  بر ديده گان همسايه گان و مردم محله اش افتاد و در حالی كه با توسل به غرور پیشینه ها  ،می كوشيد بغض گلويش را پنهان كند، با صدای لرزان گفت :

 اسلام و عليكم بيادرا ! بيایين بفرمايين. مردان محله يكايك داخل چهار دیواری  شده و روي نمد فرسوده یی كه در گوشه حیاط هموار بود نشستند         . 
 چند لحظه سكوت كامل فضای چهاردیواری  را فرا گرفت. تنها می شد اين سو و ان سو نوای پرنده ی را يگان يگان شنيد . 
عبدالله در گوشهٔ  پايان حیاط ، مانند مجرمی که در پيشگاه داد گاه سرش را پايين بیندازد،  نشسته بود . در درون اش می گريست و فرياد ميزد كه من گنهكار نيستم ، مجرم نيستم، اين سرنوشت است كه مرا اينجا كشانده . تمام زنده گی من با حملهٔ انتحاری ويران شد. من مقصر نيستم ...! 
اما كسی نوای درد هايش را نمی شنيد . كسی سكوتش را نمی خواند . بعد از چند لحظه سكوت مُلای مسجد شروع كرد به حرف زدن:       
بسم الله الرحمن الرحيم  
بيادرا!   ما امروز اينجه جم شديم تا معضله یی را كه دو ، سه سال به اين سو ميان دو برادر ما است به شكل خير و  مطابق اصول دين  اسلام  به مشوره ی همه ی بزرگا و ریش سفيدای محله ، حل و فصل كنيم . 
بعد خطاب به عبدالله ادامه داد. 
اينه بيادر چند سال است كه از حاجی صاحب پيسه قرضدار هستی ، درست اس كه مشكلات خودت هم برِ ما مالوم اس ، اما خوده به جای حاجی صاحب قرار بتی ، ده روز سختت به دردت خورد كه جنازه ی سياسرت ده ميدان مانده بود. خودته از موردن نجات داد. حالی بايد قرضشه ادا كني بيادر! 
 نميشه كه منكر شوی   . 
عبدالله در حالی كه با تمام قدرتش ميخواست بغض  گلويش را زندانی نمايد، با نگاهی خجالت زده خطاب به حاجی يعقوب گفت : 
 او بيادر! مه كجا منكر شديم ؟ 

دَين دارت هستم تا به قيامت .  
حاجی يعقوب با نگاه غضب آلود و چشمان از حدقه برامده فرياد زد      : 
 ایره سيل كو ! كليت ده جايش خو اس ؟        
 روز قيامت ؟!         
او بيادر روز قيامت كی داد و كی گرفت ؟؟     
 عبدالله که خود را بيشتر از پيش در تنگنای ناتواني ميديد ، نتوانست  بغض ِگلويش را نگهدارد. غرور مردانه اش قطره قطره با اشك چشمانش بروی خاك پيش پای مردم محله فروريخت و در همان لحظهٔ  بيداد گر با لحن مظلومانه ی كه دل كوه را پاره ميكرد گفت : او جان بيادر قربانت شوم اينه ده همی غريب خانه چه دارم غير همی نمد توته و پرچه ؟  
يك آدمِ بي پای معيوب هستم .اينه مه ده اختيارت گردن ميزنی خو بزن !         
مه كه پيسه ميداشتم خو حاجت ايقه جنجال نبود قربانت شوم      ! 
 در همين هنگام نگاهی اسرار آميزی ميان حاجی يعقوب و مُلا خير محمد رد و بدل شد. مانند آن بود كه ملاخيرمحمد با نگاهش از حاجی يعقوب چيزی می پرسيد. همين كه حاجی يعقوب سرش را به علامت رضايت تكان داد، ملا خير محمد به ملایمت شروع كرد به گفتاٰر . 
    ببين بيادر! ما اينجا بری قتل و كُشت و خون كه نامديم . اينجه چند نفر سر سفيد جم شديم كه مسله ره به خير و رضای خدا حل و فصل كنيم . ما می خواهیم یک کار شوه كه هم خرما باشه و هم ثواب . 
 عبدالله درحالی كه با پشت دست اشك چشمانش را پاك ميكرد با نگاهی پرسش آميز به سوی ملاخير محمد ديد . ملا خيرمحمد با مكث كوتاهی خطاب به عبدالله ادامه داد .       
 گوش كو بيادر وضع و روزگار خودت بری ما مالوم اس.     
 ما همه كوچه گی ها و سر سفيد های گذر با حاجی صايب يعقوب خان زياد سر ای مسأله چرت زديم وبلاخره با حاجی  صاحب به يك مافقهء خير رسيديم         . 
عبدالله مانند آن كه تازه خون در رگ هايش دويده باشد شتابزده گفت      : 
خير ببينين ملا صايب خدا همرای تان نيكی كنه كدام مافقه ی خير؟     
ملا خيرمحمد درحالی كه با نگاهش همه حاضرين را از نظر می گذشتاند، ادامه داد : 
 حاجي صايب حاضر است پيش تمام همی  مردم محله از قرض تو بگذرد و تو هم كه دختر داری ، دخترته به حاجی صايب نكاح كو، آمين الله و اكبر. هم تو خوش و هم حاجی صاحب، و هم خدا خوش ! و بعد خطاب به حاضرین پرسید                            
 چطو بیادرا؟           
 رنگ از رخ عبدالله پريد . گويی تمام خون بدنش كه لحظهٔ  كوتاهی پيش در رگ هايش جريان پيدا كرده بود، دوباره به يكبارگی تركش كرد . 

نه ديگر ميتوانست درست چيزی بشنود و نه چيزی را ببيند . چيز، چيز هایی از ميان سخنان مردان به گوشش می رسيد كه همه از حاجی يعقوب تحسين می كردند.     
 خير ببينی حاجي صايب كه ای قدر قلب رحيم و مهربان داری.         
ای خودش يك حج کلان  اس     ... 
 راستی بخدا یک حج اکبر نصیبت شد حاجی صايب ! ... خدا ازی زياد تر بتیت ... 


عبدالله در حالی كه مانند ديوانه ها دست و پاچه شده بود و نمی دانست چه بگويد ، زاری كنان در لابلای سيل اشك هايش تكرار ميگفت:    
بيادرا به لياز خدا او سغير هنوز طفل اس . او نباشه ای سغيرای  دگه ره كی كلان می كنه مه خو  لنگ و لاش هستم . از برای خدا رحم کنین!      
حرف هايش را يكی از ریش سفيدان محله كه بابا رسول نام داشت قطع كرده گفت : 
 او نا جوان خدا همرايت خير كنه ، از خدايت شكر گذارام باش كه حاجی صايب ايقدر دل رام داره قرضته تو داده نمی تانی، به نكاحی مسلمانی دخترت تو راضی نيستی، خی چی ميخايی ؟ 
 يك خورده عقلته ده كار پرتو! 
كسی كه دست خوده برِ كمك پيش كد ، دستشه ميگيری يا از شانه قطع يش ميكنی . .؟       

    عبدالله مي خواست داد و فرياد بزند اما ،حتی يك كسی هم حاضر نبود سخنانش را بشنود . از هر سو هياهوی آمين الله اكبر ... بيادرا خدا مبارك كنه ... به گوشش می رسيد كه چو خنجر بــُران  قلب داغديده اش را پاره پاره ميكرد  . 
 حاجی يعقوب مرد سال خورده و خوشگزرانی  بود، كه باوجود داشتن دو زن و ١٣ فرزند هيج فرصتی را براي خوشگذرانی از دست نداده بود .

                                                    *
هنوزهفته یی  نگذشته بود، كه روز مراسم نكاح فرا رسيد . باز هم در بامدادی شفق سحرگاهان آسمان آبی كابل را بوسهء مهر هديه كرد؛ و باز هم پرنده دگان مستانه به نغمه سرايی پرداختند . آرزوی كوچك بی خبر از سرنوشت بی رحم و پُر ملال خويش هنوز در خواب عميق و كودكانه اش فرو رفته بود .  او از خواب شيرين و معصوم كودكانه اش با صدای نالهٔ  پدرش  بیدار شد . 
    همین که چشمانش را باز کرد حیران به ديده گان اشك الود پدر خيره ماند که رو به قبله بروی جای نماز نشسته و  درميان بغض گلويش ميخواند:         


خدای من چرا کردی غریبم

که از شادی دنیا بی نصيبم

چرا اينسان مرا ناچارکردی

به چرخِ زنده گانی خار کردی

چرا آشفته کردی روزگار م

 که من آواره گردِ این دیارم

 درِ رحمت برويم بسته يی تو

مگر از جنس آدم خسته يی تو؟

چوبینی روز وشب از غم بنالم

چسان رحمت نمی آيد به حالم

مرا هرگز پروای خودم نيست

 هراس از هستي تارو پودم نيست

 بكن رحمی به حالی  طفلكانم

كه من زار وغريب و ناتوانم

بجز امید ره بر مشكلم نيست

بجزچند قطره اشكی حاصلم نيست

خدايا سجده گاهت را جبینم

زخود دورم ولی باتو قرينــــم

 

آن روز ترانهٔ پدر بر وصف دخترش نبود . آنروز رخسار زيبای آرزوی كوچك از خوشی نشگُفت . آن روز دگر لبخند رضايت بروی پدر هديه نكرد. آخر لبخندِ كودكانه اش را برای هميشه ربوده بود ند. آنروز يك بار ديگر مصيبت، سياه ترين سيمای خويش را برای اين خانواده نشان داد و زندگی ایشان را با بی رحمی  تمام در تنگنای خويش فشرد.    

 

پایان







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته

حضرت ظریفی29.01.2016 - 05:42

 داستان با بافت زیبا بر محور سرایش موزون حقایق زندگی هموطنان رنجدیده را در قالب احساس خوش بیان کرده اید. یلدای نازنین بانوی بزر گوار خواهر مهربان شما سلامت باشید خواندم و کیف کردم با چنین نوشتار که بیانگر رنج مردم بخاطر جلب ترحم برجسب بجا هست عرض ارادت به شما/

زرغونه عبیدی تیبکین27.01.2016 - 07:29

  عزیزم یلدا جان! دردمندانه و با بغض گِره شده در گلو، این سرنوشت را که تو برایش گلوی صدا شده ای میخوانم. با آنکه همه روزه بدلیل فعالیت در کانون هماهنگی زنان افغانستان، با همچو جنایات بشری در آگاهی نزدیک قرار دارم، باآنهم تراژیدی این زندگی، برایم بار دیگر سند برآنست که همه روزه چه جنایات در حق مستمندان وطن، در حق زن صورت میگیرد. برای از بین بردن همۀ این مصایب، شاید عمر من کفایت نکند و اما آرزومندم تا آخرین نفس، در دفاع از حق در مجموع و برای اعاده و دفاع از حق زن افغان بطور خاص و مبارزه بر علیۀ همچو سالاران، قلم در دستم بیقرار باقی بماند. بسیار تشکر
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



یلدا صبور