رهایی
۱۷ جوزا (خُرداد) ۱۳۹۴
دلم با بغض سنگینی
درون سینه محبوس است
دلم
چون ابرهای درهم و آشفتهٔ بیسرنوشت خسته از تبعید
بر صحرای خشک دردهای خویش
زارِ زار میگرید
×××××
دلم میگیرد و هر لحظه میگرید
به فریاد گلوگیر درختانی
که در جنگل اسیر گند مردابند
×××××
دل من
این صبور خسته از دالان تنگ کهنهٔ فرسوده از تخدیر
از تبعیض
از تقدیر قسمتهای زهرآلودهٔ تزویر
میگرید
دلم
از بیزبانی
در سراب کام تلخ تشنهٔ بیهمزبانی سخت خشکیده است
×××××
دلم
مثل رگ سرکندهمرغی در هوای لانهٔ گرمی
که خود بر گردن باریک باورهایش افکنده است
زنجیر اسارت را
به حال بیپناهیهای بال خویش
میگرید
×××××
بیا آرش!
کمانت را بیاور
آستین بر زن
کمر بر بند و از ترکش برآور
تیر زرین رهایی را
که در سرداب تنگ این اسارتگاه بیروزن
دلم از درد
میمیرد
---------------------------------------
۲۹ اردیبهشت ماه (برج ثور) ۹۴ خورشیدی
کوپنهاگن
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته