آیا ما باید به دنبال ایجاد محور پاسخگو برویم؟

۲۱ سرطان (تیر) ۱۳۹۴

پیش از هر مقدمه ای باید باید بگویم خیلی صریح پاسخم به پرسش عنوان متن آری است اما همین ابتدای بحث ابعاد مختلف و چرایی نهفته در آن را رو نمی‌کنم. چون اصولا با مخاطبین طرفیم که به نا به دلایل عدیده ی تاریخی، فرهنگی، سیاسی و … نسبت به این واژه یعنی ” قدرت ” هیستری دارد و تا آن را می‌شنود از کوره در می‌رود و یا اگر هم آرام بماند، صحنه هایی از کله مناره‌‌های تیمور لنگ تا بمباران هیروشیما و ناکازاکی در ذهنش نقش می‌بندد. بر همین اساس ابتدا باید راجع به این مقوله که قدرت چیست (یا ما منظورمان از قدرت چیست) حرف بزنیم. البته این را هم باید خاطر نشان کرد که این مسئله گاهی چنان حالت بداهت به خود می‌گیرد که اتفاقا صحبت کردن از آن برای مایی که درونش قرار داریم بسیار دشوار می‌شود. چرا که شرح و بسط بدهیهات بسیار سخت تر از شرح وقایعی است که پیچیده باشند یا چندلایه به نظر برسند. حتی کسانی هم که در بالا به آن‌ها اشاره شد و درگیر این هیستری قدرت ستیزی هستند ( یا قدرت ترسی ) هم هرگاه می‌خواهند از یک شکاف حرف بزنند ناخواسته خلا یک نیرویی را نشان می‌دهند، نا خود آگاه از ضعف یک چیزی صحبت می‌کنند.


در این نوشتار نمی‌خواهیم جای دوری برویم از همین قوم خود حرف می‌زنیم و محدود به همان بحث را ادامه می‌دهیم. فکر می کنم همه بر روی این جملات اتفاق نظر داشته باشیم یا حداقل چند بار این‌ها را شنیده و در باره ی آن اندیشیده ایم:


"ما الان در وضعیت بد هستیم" یا “در این چند ساله خوب عمل نکرده ایم” … “فلانی‌ها در میان مردم نفوذ زیادی دارند” و …

همه‌ی آنچه می‌خواهیم بگوییم شرح و بسط همین عبارت‌‌های به ظاهر ساده و در عین حال عمیق و گویاست. ما در این کشور ضعیف هستیم یعنی چه؟ آیا تا به حال به این فکر کرده ایم؟ تا به حال به این اندیشیده ایم که جدای از این که علل و ریشه‌‌های این ضعف در کجاست اصلا خود این “ضعف” و “انحلال” به چه معناست؟ وقتی میگوییم قدرت قبیله رو به افول است دقیقا به چه اشاره می‌کنیم؟ بیایید برای فهم این وضعیت که ما چه بودیم (یا چه می‌توانستیم باشیم) و چه شدیم ( و یا چه هستیم ) مقایسه ای انجام دهیم. برای این کار دوره ای را در نظر می‌گیریم که ظاهرا در آن دوره مردم ما در وضعیتی که الان به آن می‌گویند” ترس از هویت” قرار نداشته است. فرض کنید بین سال‌‌های جهاد (که شروع پروژه ی سرکوب و هویت بخشی دروغین بود) را در نظر بگیریم. برای یک ناظر خارجی که تحولات جنگ را دنبال می‌کرد چه منظره ای از اقوام وجود داشت؟ از ظاهری ترین مصادیق شروع می‌کنیم:

هر گاه تجمعی از مردم یک قوم شکل می‌گرفت در آن تعدادی انحصار گرا با دیدگاه های متضاد که مختص اندیشه ی قدرت خواه بود هم بالا می‌رفت. موضوعاتی که حول آن‌ها حرکتی شکل می‌گرفت یا بیانیه ای صادر می‌شد دیگر اختصاص به تحلیل جناح خاصی از وضعیت سیاسی نبود و اگر نه تمام آن‌ها که در بخش قابل توجهی مربوط به مسائلی بود که دغدغه‌‌های اصلی قومی را تشکیل می‌داد که دیگران را در دامن خود میدانستند. نشریاتی نوشته می‌شد و عنوان هایی که در فضای رسانه ای بر سر زبان‌ها می‌افتاد رنگ و بویی از یک قوم را با خود داشت. مناظرات و برنامه‌‌های عمومی که برگزار می‌شد یا یک پای ثابتشان یک قوم بودند یا قوم مسلط می‌توانستند با حضور خود مسیر این بحث و گفت و گوها را به سمت دلخواه خود بکشانند. نامه‌ها و یا بیانیه هایی که از حوالی قرا وقصبات بیرون می‌آمد یا ادبیاتی از قوم مسلط را بر خود داشت و یا امضای چند نفری از بزرگانش زیر آن خورده بود.

خلاصه اگر قرار بود فعالیتی انجام شود از هر نوعی که در بالا ذکرش رفت و هر کسی یا گروهی که میخواست کاری انجام دهد می‌بایست به فکر همان هویت بخش های دروغین می‌بود. یا باید با آن‌ها همکاری می‌کرد یا نظر مساعد آن‌ها را هم می‌بایست جلب می‌کرد. و قس علی هذا…

در تمام این نمود هایی که ذکرش رفت یک اصل پای ثابت تمام این قضایا بود و آن این که جدای از تمام کیفیت‌ها و چگونگی ها، هزاره های سنی “بودند”، “حضور” داشتند و حق “دخالت” نداشتند. اصلی که بزرگان قوم هویت بخش در دوره ی به اصطلاح شکوفایی خود به آن پایبند بود و یا بهتر بگوییم این شکوفایی را وامدار آن بود همین اصل ساده ی “حضور” و “دخالت گری” بود. هنوز آفت خانمان برانداز ” این‌ها مسئله ی ما نیست؛ به این مردم هویت باخته حمله ور نشده بود. آن موقع همه چیز مسئله ی ما بود (جدای از این که چه اصالتی برای آن قائل باشیم) و الان هیچ چیز مسئله ی ما نیست و به ما تلقین میکنند (یا چیزهایی مسئله ماست که دیگر مسئله نیست! ). کیفیت زندگی ما؟ نه این مسئله ی ما نیست. حضور در تاسیسات نظامی ؟ مسئله ی ما نیست. تاکید بر قوم مسلط بودن؟ مسئله ی ما نیست. حضور در نقطه نقطه زندگی سیاسی مان؟ مسئله ما نیست. انتخابات؟ داد خواهی که دیگر اصلا مسئله ی ما نیست! حضور مردم در تظاهرات و حق خواهی؟ همه پس مسئله ی ما نیست!….

پس چه چیزی مسئله ی ما هست؟ جواب ساده است : لغات پر طمطراق ناکجا آبادی. از دلایل اختلافات بلشویک‌ها و منشویک‌ها بگیر تا عقلانیت گفتمانی هابرماس. از دلایل شکست وال استریت تا گفتمان پسااستعماری ادوارد سعید. از ارتباط بین ابژه و سوبژه تا زیبایی شناسی لوکاچ و …. . این‌ها مسئله ی ماست. آری وقتی مسئله ای وجود ندارد که ما تمام قد در عینیت اجتماعیمان درگیرش باشیم این‌ها همه مسئله ی ما می‌شوند و یا این‌ها را مسئله ی خود می‌کنیم تا از سنگینی بار “حضور نداشتن” خود را برهانیم.
اولین قدم برای تغییر این وضعیت بغرنج این است که بپذیریم از کوچک ترین اتفاقات تا بزرگترین تحولات هزاره های سنی ( و در سطح کلان بیرون از حصارهای قومی ) همه و همه “مسئله ی ما هستند” حتی اگر اصالتی برای یک شکاف اجتماعی قائل نباشیم باید با حضور خود آن را به حاشیه بکشانیم نه این که به حال خود رها کنیم تا دیگران بر آن سوار شوند. همه چیز یا با ما ارتباط دارد و یا علیه ماست. پس به ما مربوط است و در نتیجه مسئله ی ماست!

وقتی این آفت “مسئله ما نیست” را از خود برانیم اولین گام بازگشت ما به آن وضعی که باید باشیم برداشته شده است. چون اکنون همه چیز مسئله ی ماست!

حال بر می‌گردیم به اصل حرفمان: برای این که به همه ی مسائل رنگ و بوی خود را بدهیم و یا آلترناتیو‌‌های خودمان را ارائه دهیم در میان قوم خود باید نیرو و قدرت تاثیر گذاری داشته باشیم. باید به دنبال قدرت برویم و برای گفتمان خود هژمونی بسازیم. وگرنه هیچ اثری بر مسیر تحولات هزاره های سنی از طرف ما متصور نیست. در وضعیت فعلی تنها بخشی از مشکلات ما به فشارهای امنیتی و تهدید‌ها و محرومیت‌‌های همیشه موجود مربوط می‌شود. اما قسمت عمده ای از مشکلات ما به این بر می‌گردد که ما اصلا وجود نداریم. ما نیستیم که بخواهیم محروم بشویم یا منتفع. ما نیستیم که بخواهند تهدیدمان کنند یا تشویق. حرفی نمی‌زنیم که بخواهند هو کنند یا دست بزنند. اولین چیزی که ما باید به دنبالش باشیم این است که باشیم. به همین سادگی! همین بودن بخشی از قدرت ماست. و خود این بودن سیاسی است و در نتیجه قدرت ما هم سیاسی ست. اما بودن تنها به رفت و آمد کردن ها مربوط نیست. به سکوت نیست. بودن یک وجه عمده اش حرف زدن است. باز به همین سادگی! حرف زدن نه در وایبر نه در فیسبوک نه در متن فلان نشریه ی اقتصاد سیاسی! حرف زدن در همین میان قوم خود . اما باز هم حرف زدن پازل قدرت ما را کامل نمی‌کند. با که حرف می‌زنیم و در باره ی چه؟ با بزرگان پولدار ؟ در مورد درختان و سرسبزی؟ نه هیچ کدام از این‌ها نیست. ما باید با همه حرف بزنیم و صدایمان باید به گوش همه برسد. و برای همین ما باید در میان هزاره های سنی باشیم. چند سالی ست که نیستیم اما از این به بعد باید باشیم. در مورد چه چیزی باید حرف بزنیم؟ همین قوم خود! چه کسی آمد و چه کسی رفت! آینده مردم ما چه میشود؟ برخورد همتباران و غیر تباران ما قابل قبول هست یانه! عصبانی و بی حوصله نشویم از همین چیزهای بزرگ باید صحبت کنیم! به تمام این مسائل به ظاهر قوی باید وارد شویم. گفتمان ما اگر برای این ساده ترین‌ها جوابی نداشته باشد در بغرنج ترین‌ها قطعا هیچ حرفی برای گفتن نخواهد داشت!

حرف هایی که سال‌ها از آن غافل بوده ایم و به جای آن صدها صفحه در مورد جنبش وال استریت و بحران مالی آمریکا و تحولات سوریه و فلان خواننده ی آوانگارد در جنوب فلان کشور غربی در شمال قلم فرسایی کرده ایم. از همین دم دست‌ها و زبان ها و فکر ها باید شروع کرد.

اما اشتباه نکنید. ما در همین‌ها نمی‌مانیم! این‌ها نقطه ی شروع هستند اما جای ماندن نیستند. گام بعدی چیست؟ در همین شورا و با همین مسائل قدم بعدی ما این است که مثلا در مورد ایجاد محور برای قوم خود حرف می‌زنیم. قدم بعدی راجع به اموزش و شکوفایی صحبت می‌کنیم. قدم بعدی تشکل‌‌هایی منسجم، بعدی شخصیت سازی، بعدی ابقای شورا و …. همین طور بگیرید تا آخر خطش! و برای حرف زدن در مورد همه ی این‌ها و خطاب به همه ی هزاره های سنی باید صدایمان بلند باشد. و در شرایط فعلی شورا برایمان بلندگویی هست و ما از آن نهایت استفاده را می‌کنیم و یا نیست که خوب حنجره مان را پاره می‌کنیم! ما به هر حال باید حرف بزنیم! تریبونی بود ما میرویم میگیریم و سوالاتمان را می‌پرسیم. نقدمان را می‌گوییم و اعتراضمان را به گوش همه می‌رسانیم. نشریه بود می‌نویسیم از صدر تا ذیل همه را به زیر تیغ نقد می‌کشیم! نشریه نبود شبنامه پخش میکنیم. ده تا بیست تا! هر چه قدر که بود. چون ما باید حرف بزنیم! هزینه دارد؟ قطعا دارد! همان طور که هر کار دیگری هم دارد. وقتی امرزو در فضای دمکراسی همه به قوم خود می نگرند و خودشناسی خدا شناسی! اما این دلیل نمی‌شود که ما عقب بکشیم و حرف نزنیم یا به جای حرف زدن پچ پچه کنیم؟ البته سنجیدن هزینه‌ها و مصلحت‌ها و دست آورد‌ها در هر کاری از رد شدن از سیلاب بگیرید تا ساحلی سرسبز در یک فضای مسموم یکی از اصول که چه عرض کنم جزئی از خود کار است! در این مورد به خصوص هم باید دید وقتی محرومیتی متحمل می‌شویم در عوض چه داریم یا چه به دست می‌آوریم و چه می‌کنیم؟ اگر داشتن و یا انجام آن‌ها جای بودن و دخالت گری در میان اقوام را می‌گیرد که دیگر بحثی نیست (البته باید آن‌ها که شورا را جایی برای بودن نمی‌دانند بیایند و بگویند کجا باید بود و کجا باید رفت ؟ ) اما اگر نه که خب هزینه به خاطر بودن نه تنها توجیه پذیر که ضرورت هم هست!

بله شاید ما هزاره های سنی قدرتی نیستیم یا بهتر بگویم ما اصلا نیستیم که بخواهیم قدرتی داشته باشیم و حرف زدن و گفتن اولین قدم بودن و دیده شدن و شنیده شدن است! و این روند بقیه ی گام‌ها را پی در پی به دنبال خود می‌آورد و از جایی به بعد ابتکار عمل در دست ما خواهد افتاد! وقتی حضور داریم و چند نفری حرف ما را می‌شنوند و از بین آن‌ها چند نفر حرف هایمان را دنبال می‌کنند و از بین آن‌ها چند نفر حرف هایمان را می‌پذیرند و از بین آن‌ها چند نفر با ما همراه می‌شوند دیگر بقیه ای که حتی ممکن است از ما خوششان نیاید یا به هر دلیلی نخواهند که ما باشیم مجبورند که وجود ما را بپذیرند! مجبورند که در بازی نظر ما را هم جلب کنند. مجبورند که در حساب و کتابهایشان ما را هم به عنوان بخشی از معادله در نظر بگیرند. وقتی چیزی می‌نویسند بدانند که از طرف ما هم جوابی خواهد بود. وقتی شورایی تشکیل می‌دهند بدانند که بدون در نظر گرفتن ما نمی‌توانند جمعی را با خود همراه کنند و این یعنی ما هستیم و قدرت داریم. و این قدرت ما عمیقا سیاسی ست. چون در رابطه ای قرار داریم که خود این رابطه در درون سیاست موجود شکل گرفته و ما بخشی از آن را به طرف خود چرخانده ایم!

در باب بحثی که از نظر گذشت ذکر چند نکته ضروری ست :

بودن و قدرت گرفتن و استفاده از شکاف‌‌های موجود لزوما به معنای شریک شدن در معادله ی قدرت حافظ وضع موجود (و در سطح کلان حاکم بر وضع موجود) نیست. بلکه اتفاقا مصادره و پر کردن فضاهای قدرتی است که به هر دلیل از دست وضعیت موجود آزاد شده یا می‌تواند بشود. اتفاقا اگر این مصادره انجام نشود این میدان به حریف واگذار شده و به صورت غیر مستقیم در قدرت گیری یا در قدرت ماندن او نقش ایفا کرده ایم!
حضور در ساختار قدرت و اجتماع و سایر فضاهایی که باید باشیم و نیستیم باید بر محور گفتمان هزاره گرایی اتفاق بیفتد نه افراد رهبر! ممکن است در یک قوم تنها یک فرد محافظه کار وجود داشته باشد اما گفتمان هزاره گرایی غالب باشد و در قوم دیگر چند ترسو وجود داشته باشد و هیچ صدای دادخواهی از آن بلند نشود. برای ما هژمونی گرفتن مسئله است و این که بقیه ای را که بودن ما را نمیخواهند به این ترس برسانیم که اگر موضعی بگیرند جوابی هم از ما خواهند داشت!

تمام این حضور از گام‌‌های خیلی کوچک آغاز می‌شود. باید حرف زد ، شکل داد، راه باز کرد و از لایک هویت دروغین بیرون شد!







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



محراب الدین شیرزاد