آن روز ...

۱۹ اسد (مرداد) ۱۳۹۴

آن روز بهر ِ او

روزی بزرگ بود !

 

)))


تنهایی همیشه گیش ، بیشتر از روزهای پیش

از وی خبر گرفت .


)))

تنها میانِ فاصلهء صبح و چا شت

صد آسمان تگرگ فروبارید .


)))

در کوچه ها که قدم می زد

ده مردِ پا بریده و بی دست دید.


)))

شاید هزار گونه گدا

ـ طفل و میانه سال و پیرِ شکسته ـ

او راخطاب کرد.


)))

در چنگِ گربه یی

بی سر مسیچه دید .

 

)))


همسایه شان

دو نانِ خشک قرض خواست.


)))

یک پای او

در جوی پُر لجنِ کوچه فرو رفت

و چاه خشک بود.


)))

در آخرین دقایق آن روز

با خویشتن  بگفت :

[ امشب کتاب « معجزه . . . » را میخوانم !! *]


)))

 

یادش نبود

که برق نیست

و شمع دانهء هفتاد روپیه ست !!

 

 

*  منظور رومان « گدایان معجزه » از کنستانت ویرژل گیورگیو میباشد.

 

 

=   +  +  =

=   +  +  =

=   +  +  =







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



رفعت حسینی