امتداد خاطره و زنجیرپاره‌های روی دیوار

۳ عقرب (آبان) ۱۳۹۴

صبور سیاه‌ سنگ درنخستین سال‌های تجاوز شوروی بر افغاستان، هنوز در صنف  دوم دانشکدۀ طب دانشگاه کابل درس می خواند که به وسیلۀ پولیس مخفی « خاد» به اتهام فعالیت‌های سازمانی سیاسی برضد حاکومت دست نشانده  دست‌گیر و زندانی شد. بیشتر از هفت سال را در پشت میله‌های باستیل پل‌چرخی زندانی ماند. سال‌های سیاست مصالحۀ ملی، داکتر نجیب در دهۀ شست خورشیدی بود که از زندان رها شد. دوباره برگشت به دانشگاه و آموزش نا تمام خود را تمام کرد.

من او را در زندان شناختم. باری درگفتگویی که در پیوند به چندی و چونی شعر معاصر پارسی دری زیرنام «از واژه‌های اشک تا قطره‌های شعر» داشتم و بعداً در کتاب «پنجره‌های رو به روی» به نشر رسید، این گونه نوشته بودم:

«در زندان مدت زمانی با شاعر ارجمند صبور سیاه سنگ هم‌كاسه بودم. این هم‌كاسه‌گی تنها به دلیل آن نبود كه ما سوای «منظرۀ مرگ» و «نماز كامل» كتاب‌های دیگری را هم می‌خواندیم؛ بلكه این هم‌کاسه‌گی از آن جهت نیز بود که زنجیرۀ فقری كه از میان استخوان دست‌های‌مان می‌گذشت، ما را بیشتر به هم پیوند می‌داد.

من شعرهایم را روی زرورق‌های سیگار می‌نوشتم و صبور هم به نوعی چارۀ شعرهای خود را می كرد. ما نخستین شنونده گان شعر های هم‌دیگر بودیم. وقتی من یا سیاه سنگ شعری می‌سرودیم شعرها را برای یك دیگر می خواندیم. خواندن شعرها تنها یك تعارف نبود؛ بلكه به هدف نقد و ارزیابی خوانده می شدند. فكر می كنم چنین شیوه‌یی برای هردوی ما سود مندی‌های فراوانی در پی داشت. دست كم من چنین می اندیشم. نمی دانم سیاه سنگ در این پیوند چه اندیشه‌یی در سر دارد.»

1388، ص 78.

سیاه‌ سنگ درکاربرد زبان  و تکنیک در شعر وسواسی عجیبی دارد. در بعضی از شعرهای او این امر آن قدر جدی می شود که حرکت و تکوین طبیعی شعر را صدمه می زند. در چنین حالتی شعر بیشتر بر بنیاد آگاهی از زبان در حضور دانش ادبی رنگ می گیرد نه در کارگاه یک تخیل سیال و سازنده.  چنین بود که او روی شعرهای بلندش روزها و گاهی هفته‌ها کار می کرد. حتا در مواردی به ساختن شعر باورداشت. در آغاز بیشتر دل‌بستۀ داستان کوتاه بود و نخستین نوشته‌یی که از او به نشر رسیده، داستانی است به امضای « صبور غزنوی » در مجلۀ ژوندون ارگان نشراتی انجمن نویسند‌ه‌گان که نویسنده در آن زمان در زندان بود.  سیاه‌سنگ از نویسندۀ ارجمند داکتر اکرم عثمان که در آن سال‌ها رییس انجمن نویسنده‌گان افغانستان بود، بسیار سپاس‌گزاری داشت که این داستان  را در چنان روزگاری دشوار به نشر رسانده بود.

کار شعر وشاعری او به همان‌سال‌های دشوار زندان بر می گردد. البته این نکته راباید یاد دهانی کرد زمانی که او از زندان پل‌چرخی رها شد، دیگر نه تنها شاعر تمام عیاری بود، بلکه در پیوند به شعر، چه‌گونه‌گی آفرینش شعر، تیوری‌های ادبی، نقد و بررسی شعر دیدگاه‌های گسترده‌یی داشت. با چنین ظرفیتی بود که او درنیمۀ دوم دهۀ شست خورشیدی به زودی در میان شخصت‌های فرهنگی  کابل به شهرت گسترده‌یی دست یافت. با عضویت درسازمان‌ها و انجمن‌های ادبی و نشر شعرها و نوشته‌هایش در نشریه‌های انجمن نویسنده‌گان افغانستان، اخبار هفته و مجلۀ سباوون دامنۀ شهرت ادبی خود را گسترده ترساخت.  او در سال‌های حاکمیت مجاهدان در جنگ‌های تنظیمی در شهرکابل زخمی شد و جهت درمان به پاکستان رفت، سالیان چند در نهاد‌های مربوط به سازمال ملل متحد کار در پاکستان کار کرد تا این که به سال 2001 به کانادا رفت و هم اکنون آن جا زنده گی می کند.

 با این حال فکر می کنم که سیاه سنگ در سال‌های پسین کم‌تر به شعر و داستان می پردازد و بیشتر در گیر تیوری‌های ادبی ، نقد ادبی، تاریخ و موضوعات سیاسی – اجتماعی و ترجمه می باشد. به هرصورت  در ادبیات جایگاه یک شاعر را نه کمیت؛ بلکه این کیفت کار او است که مشخص می سازد.

«زنجیرپاره‌ها» نام یک رشته دوبیتی‌های است که سیاه‌سنگ  آن ها را در زندان پل‌چرخی سروده، زنجیرپاره‌ها پاره‌یی از سروده‌های مقاومت او در زندان است.

 

زپشت میله‌ها کردم نظاره

به لوح آسمان پر ستاره

به جای آفتاب خفته در خاک

همی رخشید چند الماس‌پاره

 

 

به پشت میله‌ها شیری به زنجیر

به ناخن کرده بر دیوار تصویر

هوا پیما و تانک آتش افروز

تفنگ و چقمق و جنگنده‌یی پیر

 

 

به پشت میله‌ها دیدم کتابی

همش خنجر، کمان، تیری طنابی

به آن راهی که او می رفت سوگند

زهر حرفش چکد خون عقابی         

 

*

ز پشت میله ها برسقف تیره

همه زندانیان خوانند خیره

دو حرف یادگاری از شهیدی

«بگردد بر سیاهی نور چیره»

*

به پشت میله‌ها آن کوه پیکر

به دهلیز دل‌اش غم بسته لشکر

نه از بیم طناب و چوبۀ دار

به یاد زخمی تنها به سنگر

*

به پشت میله‌ها با خط زشتم

سرود واپسینم را نوشتم

گر اعدامم کنی باکی ندارم

به قلب عاصی‌ام ارمان نه هشتم

*

زپشت میله‌ها آید به گوشم

ز زندانی و زندان بان خروشم

زیک سو بانگ «میهن می پرستم»

زیک سو بانگ «میهن می فروشم»

*

ز پشت میله‌ گفتم پاسبان را

فرامش کی کنم این داستان را

کلاه پیک تو داس و چکش دار

چه خوش می بوسی هردم آستان را

*

ز پشت میله‌ها گفتم عدو را

بیا بنگر نبرد رو به رو را

ز جنگ افزار تو مردم بلرزد!

به گورستان ببر این آرزو را

*

به پشت میله‌ها اشکی نمازی

به یاد کشتۀ گردن فرازی

چه میراث شگفتی جا نهاده

پیام کوتهی ، راه  درازی

به پشت میله‌ها بینم همیشه

که زندان‌بان همی کوبد به تیشه

به خط حک شده در قلب دیوار

«به انگشت آفتاب پنهان نمیشه»

 

پبیشنۀ تجدد، پیدایش و بالنده‌گی شعر نو در افغانستان ، 1392 ص 456-457

 

هرچند در شعر شماری از شاعران معاصر و مدرن پارسی دری در افغانستان می توان رگه‌های داستان‌پردازی را دید؛ اما چنین امری در بیشترینه شعرهای بلند سیاه‌سنگ برجسته‌گی و ویژه‌‌گی بیشتری دارد. شاید دلیل این امر بر می گردد به گذشتۀ پربار ادبیات کلاسیک پارسی دری  که بخشی بزرگ از شاهکارهای شعرکلاسیک این زبان، بیان داستانی دارند. به زبان دیگر شماری از شاعران بزرگ پارسی دری خود داستان پردازان بزرگی اند. شاعرانی که شاید هرگز نتوان از سایۀ شفاف تاثیر گذاری آنان به آسانی گذشت.

 

نخستین گزینۀ شعری سیاه‌سنگ «های آذرشین» نام دارد. آن‌جا صبور شعری دارد  زیر نام «امتداد خاطره و خاطرۀ  امتداد». این  شعر به سال 1362 خورشدی در زندان پل‌چرخی سروده شده است.  خواننده در این شعر خود را با داستانی رو به رو می بیند که با زبان شعر نوشته شده است. به زبان دیگر شعر جامۀ داستان کوتاه به بر کرده است. یا هم می توان گفت این جا داستان کوتاه زبان خود راعوض کرده ، برای آن که وقتی شعر را می خوانی می اندیشی که شاعرساختار و تکنیک داستان کوتاه را هدفمندانه و آگاهانه در تکوین  این شعر پیاده کرده است. یا خواسته است که در ساختار و تکنیک داستان کوتاه، شعر بسراید.

شعر زبان نمادین و استواری دارد. این نمادها ذهن خواننده را گاهی به سرزمین‌های اسطوره می کشاند و گاهی هم به تاریخ مبارزات آزادی‌خواهی در خراسان زمین. شعر از زنده‌گی در کوچۀ آهنگران آغاز می شود. قهرمان  شعر یا به زبان دیگر قهرمان داستان همان جا با مادر و دو خواهرش درخانۀ کهنه و فرسوده‌یی زندده‌گی می کند. مادرگل دوزی می کند. زنده‌گی آنان گویی با بخیه‌های پر رمز و راز مادر راه می زند.  مادر پیوسته به دخترانش اندرز می کند که در گوشۀ دستمالی یا چادری گل بی نامی ندوزند و سُند خام در سوزن نکنند:

 

و اما مادرم، محور- ستون زندگی ما

كه شبها تا سحر پنهان ز چشم ما

به روی تكهء اطلس

نميدانم چرا راز نهان ميدوخت،

هميشه رخ به سوی خواهرانم با خلوص زمزمی ميگفت:

 

"به كنج هيچ دسترخوان و كنج هيچ رومالی

                                                كنار هيچ دامانی

                                                            گل بينام ننشانيد

و هشداريد دخترها!

كه سند خام را سوزن نيندازيد،

عصر خامه دوزی نيست"

اندرز مادر ظاهراً خیلی ساده به نظر می آید؛ اما تا می اندیشی  این اندرز ژرفای بزرگی دارد برای اندیشیدن. باید در زنده‌گی نام خود با پخته‌گی برجای گذاشت، هر جای که هستی! دوران خامی‌ها گذشته است و باید راز پخته‌گی زنده‌گی را دریافت!

از کوچۀ آهن‌گران  دو سه منزل آن سو تر پیرمرد روزگار دیده ای دکان آهن‌گری دارد. مردی که پیر و مرشد همه آهنگران دهکده است. پیش‌وای آنان ، به زبان دیگر رهبر آنان. قهرمان داستان با چند هم مکتبی خویش همه روزه نیمه‌یی از روز را  در پای کورۀ آهن‌گری آن مرشد و رهنما با آتش و آهن سروکار دارد و نیمه‌یی دیگر روز را با قیل وقال مدرسه به پایان می آورد. با این حال او بیش‌تر دل‌بستۀ آن آهن‌گر پیر و آن دکان آهن‌گری است. برای آن که آن آهن‌گر پیر  به او چنان  پند و اندرزی می دهد که مفهوم زنده‌گی در ذهنش رنگ دیگری پیدا می کند.

 

همان اخگر شمار، آهن شناس پير

كه بادا قامتش هم‌چون غرورش ناشكن بالا

هم آوا با نصيحت‌های پولادين

كه قهر آذرين پتك وی  اندر گوش ناپيدای آهنها فرو مي‌خواند

به ما شاگردها مي‌گفت:

 

"درين دنيای بی بنياد

همه آهن‌گران استند،

ز آغازين در بی لوحهء بازار، بيا تا قلعهء ارباب،

                                                همش دكان آهن‌گر

بر ايوان‌ها و ليكن لوحه‌یی ديگر

                      به اسم و رسم تازه

                                    رنگ و روغن ديده تر از شهپر طاووس مي بندند"

 

و آن اختر شمار، آدم‌شناس، آموزگار پير

كه اندرز سپيد خويش را روی سياهي‌ها

به خط هم‌چو مرواريد مي‌پاشيد

به ما ناچيزها مي‌گفت:

 "ايا فرزانه‌گان! سرمايهء تاريخ!

سوا از اين ورق‌هايی كه در زير بغل داريد،

كتاب ديگری هم هست

به سان پهن‌دشت زير پاها تان

كه تا خوانيد گسترده است

شما خود فصل‌ها و قصه ها و نقطه های جمله های آن"

 

این دکان آهن‌گری روزگار دیده که قهرمان داستان نیمه‌یی از روزهای خود را آن جا شاگردی می کند، ذهن خواننده را به سرزمین اسطوره‌ها می کشاند، به اسطورۀ قیام و دادخواهی کاوۀ آهن‌گر در برابر ضحاک و به همین گونه در تاریخ  سیمای شکوه‌مند آن سرهنگ جوان‌ مردان یعقوب لیٍث در ذهن‌ها پدیدار می شود که روزگاری در نیمروز روزانه به مزد نیم دانک مس‌گری می کرد. این جا قهرمان « امتداد خاطره ...» نیز با چند تن دیگر به چکش کوبی می پردازند.

من و مانند من چندين قد و نيم قد ديگر

براي لقمهء نانی

هميشه نيم روز خويش را آن جا كنار آهن و آتش

  به ياد نيزهء آرش

به پای كوره خاک و دود مي كرديم

 

چکش کوبی روی سندان او را به یاد نیزۀ آرش می اندازد. نیزه‌یی که آرش با تمام نیرو چنان به سوی سرزمین دشمن پرتاب کرد که جان بر سر آن کرد.  گویی این تیر یا نیزۀ آرش نبود که پرتاب شد؛ بل این جان آرش بود که پرواز می کرد تا مرز سرزمین اش را مشخص سازد تا دشمن دیگر نتواند از آن مرز گامی این سوتر گذارد.

در این شعر،  درپیوند به مکتب و این که قهرمان چه‌گونه نیمۀ دیگر روزش را به گفتۀ شاعر کتاب آلود می سازد بحثی در میان نیست.شاید دلیل آن، چنین باشد که  پرسش‌ها و اندرزهای پیر آهنگر و گل دوزی های رازناک مادر ذهن او را به جستجوی مفهوم دیگر زنده‌گی بر انگیخته است. مفهومی که آن را نمی تواند در کتاب های تکراری مکتب پیدا کند. شاید هم شاعر می خواهد بگوید که درمکتب‌های آن روزگار به واژگان آزادی و اندیشه اجازۀ ورود داده نمی شد. شاید می خواهد بگوید که مکتب‌ها در آن سال‌ها به دیگر اندیشی باور نداشتند؛ در حالی که سخنان مادر و سخنان پیرآهن‌گر شور داغ و آتشینی را برای جستجویی و رسیدن به حقیقت زنده‌گی را در سینۀ او روشن کرده بود.  چنین است که شبی مادر با زبان شور انگیز آمیخته با حماسی  فرزند را چنین دستور می دهد:

 

 

"برا ای پور آهنگر!

برا ای قوغ آتش‌دان!

برا ای خو گرفته با دكان و مكتب و دالان

برا زين برزخ سه‌كنج

برا از اين مثلث كان برای زيستن تنگ است

برا ای وارث خورشيد!

برا ای واژهء عنوان!

برا تا کی مسيرت انحنای كوچه ها باشد؟

برا از اين كهندژ، رو به سوی بي‌كرانی كن

كه خفتن بهر تو در بستر پنبه

به سان مردن الماس اندر تنگنای شيشه ننگين است!

 

 همان گونه که گاهی اوج حادثه در بعضی از داستان‌های کوتاه در پایان شعر به میان می آید، در این شعر نیز اوج داستان را در پایان شعر می بینم. مادر فرزند را به سوی آزادی رهنمایی می کند. به سوی قیام  و به سوی مبارزۀ همیشه‌گی در برابر بی داد. نماد این اوج همان است که مادر پرچم پخته دوزیی که یادگاری از پدر و گذشته‌گان است به فرزند می دهد،  تا این یادگار، این نماد آزادی بیشتر از این در خانه و پس‌خانه زندانی نماند و باید قهرمان با این نماد پیروزی در دست به میدان مبارزه واقعی زنده‌گی گام بردارد.

 

به يادم هست چون دي‌روز،

به يادم هست چون دي‌روز

كه او – آن بيوهء تنها – سكوتی كرد

و با سرپنجهء خونين درفش پخته دوزی را به من بخشيد

درفش پخته دوز تكهء اطلس و چوب راست بالاي سپيد بيد

فرازش اختر چوپان

كنارش اين سرود دايم شب‌های بابايم:

 "به راهی رو كه نقش گام‌های تو

چو سو سوی چراغ رهنما، اميدگاه ره‌روان باشد

كه هر شهراه اكنونی

    زمانی كوچه يی بوده.. ."

 

این بیرق نماد خورشید است، خورشید نشانۀ زنده‌گی روشنایی  و آزادی است. این که مادر این خورشید را به دست فرزند می دهد، بیان‌گر آن  است که شب بر زنده‌کی حاکم شده است. تاریکی همه جا را فرا گرفته است. افزون براین مادر در دل یک شب تاریک این بیرق را به فرزند می دهد.  چنین حادثه‌یی در شعر، ذهن خواننده را به همان روزگاران حاکمیت تجاوز شوروی و حکومت دست نشانده می کشاند که مبارزان راه آزادی بیشتر در دل شب‌ها با هم دیدار می کردند. مادر این خورشید یا این بیرق را که میراث نیاکان است و نماد آزادی و آزاده‌گی به وارث آن تسلیم می دهد و او را برای مبارزه فرا می خواند. گویی  مادر برای آن زنده مانده است تا این مسوُولیت بزرگ ادا کند.

این درفش، چنان درفش کاوۀ آهن‌گر ویژه‌گی‌هایی دارد. «فرازش اختر چوپان» است، یعنی شب به پایان خود نزدیک است. این درفش یادگار نیاکان است. یعنی مبارزه برای آزادی یک امر همیشه‌گی است و این سنت بازمانده از گذشته‌گان است. گذشته‌گان همین بیرق را در میدان‌های بزرگ با خود داشتند. گویی این بیروق فاتح تاریخ است و پاس‌دار آزادی میهن. گویی نسل در نسل وصیت شده است که این بیرق را برای برگزیده ترین بسپارند و سرانجام به کسی می رسد که در اسطوره با کاوۀ آهن‌گر و در تاریخ با یعقوب لیث رشته و پیوند دارد.

روی این درفش سرود پدران و گذشته‌گان  دیده می شود که به راهی که می روی باید نقش ‌گام‌هایت چنان چراغی رهروان آینده را به سوی آزادی و مفهوم زنده‌گی رهنمایی کند. وقتی تو در چنین راهی گام بر میداری باور داشته باش که دیگران نیز در دنبال تو گام برخواهند داشت. یعنی کار مبارزه را پایانی نیست.

 

به يادم هست چون ديروز

به يادم هست هی ميدان و طی ميدان كه فرسخها،

چگونه راه پيمودم

هم اكنون راه ميپويم

و من اينك نشان شهر بی ارباب را از هر شهيد و

                                                            هر مسافر

وز پرستوهای آتشديده ميپرسم.

 

رسیدن به «شهر بی ارباب» یعنی رسیدن به آن مدینۀ فاضلۀ که شاعر در ذهن دارد. یعنی شهری که همه گان در آزادی و عدالت در کنار هم زیست کنند. هیچ کس ارباب دیگری نیست. این شهر بی ارباب می تواند آن مدینۀ فاضله‌یی باشد که چندین نسل برای رسیدن به آن مبارزه کرده اند و نسل بعد نیز. برای آن که آرمان انسانی و افق‌های آزادی را پایانی نیست. این راه را دیگران رفته اند، ما نیز باید برویم، و فرداییان نیز خواهند رفت!







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



پرتو نادری