باقی قایل زاده، شاعری در آن سوی موج‌های بنفش

۱۹ عقرب (آبان) ۱۳۹۴

وقتی می خواستم در پیوند به شعر شاعر نابینا باقی قایل زاده چیزهایی بنویسم، خاطرۀ چند روز پیش در ذهنم زنده شد. دانشگاه افغانستان در کابل، سومین سال پایه گذاری اش را جشن گرفته و شب شعری برپا کرده بود. در آن شب شعر دختر جوانی  به نام بنفشه احمدی پارچه شعری خواند از سروده‌های خودش. چشم‌های زیبایی داشت و نمی انگاشتی که این بانوشاعر جوان با چنین چشمان زیبایی نمی تواند شنونده‌گان خود را ببیند. در کنار رییس دانشگاه افغانستان جناب  فرامزتمنا نشسته بودم، آرام در گوشم گفت که این شاعر نا بیناست.  نابینای مادرزاد. دل‌تنگ شدم.

بیشتر از شعرهمه شاعران به شعر او توجه کردم، سطرسطر ذهنم با شعر او راه زد. می خواستم بدانم که شاعر در شعر خویش از چه رنگ‌های سخن می گوید و جهان او چه قدر رنگین است. تنها با یک رنگ برخوردم که جایی می گفت: «چنان دشت‌ سبز!» با خود گفتم خدایا مگر سبز و آن هم دشت سبز، در ذهن این شاعر عزیز چه مفهومی دارد و سبز را چه گونه احساس می کند. آیا سبز برایش یک مفهوم است یا یک تجسمی که ذهنی او برای خودش ساخته است. این دشت سبز با دیدن آن یا گذشتن از آن  به همراه نبود؛ بل به گونۀ یک تشبیه  ذهنی پدیدار شده بود. شاید دشت‌ سبز را وقتی شناخته که از مادر شنیده وبعد پرسیده دشت سبز چگونه چیزی است؟ شاید مادر گفته باشد که دشت سبز مانند زیبایی تست و شب تاریک مانند چشم های تو! بعدأ چنین چیزهایی توانسته تا در ذهن او موهوماتی را ایجاد کند و آن گاه که آن موهومات در نفس و ذهن او جای گرفته اند، توانسته اند تا در شعر او چهره بنمایانند؛ با این حال ما نمی دانیم دشت‌ سبز برای او یعنی چه؟ برای آن که دشت سبز او نمی تواند آن دشتی سبزی باشد که ما در ذهن داریم.

رنگ‌ها را چشم تشخیص نمی دهد، همان گونه که آواها را گوش؛ بل‌ چشم و گوش دو دستگاهی اند که انگیزه‌هایی را به نام رنگ و آوا به مغز می رسانند و این مغز است که تشخص می دهد بیننده چه رنگی را می بیند یا چه آوایی را می شنود. حس و مفهوم رنگ و آوا این گونه در ذهن انسان پدید می آید. آنانی که نابینای مادرزاد اند هیچ گاهی نمی توانند چنین انگیزۀ‌یی را در مغز  داشته باشند و اگر تصوری هم که از رنگ دارند، تصوری است که از شنیدن واژۀ رنگ در ذهن آنان ایجاد شده است. ما نمی دانیم که آن تصور یا توهم چه گونه است!  چه معلوم شاید توهم آنان زیبا تر از دنیای به ظاهر رنگنین ما بوده باشد!

شفیعی کدکدنی داستانی را از ابوحیان توحیدی نقل می کند: «یکی از طلاب حکمت از مرد کور مادرزاد پرسید: تو سپیدی را چگونه تصور می کنی؟ گفت: "شیرین است" و بعد ابوحیان توضیح می دهد که چون این مرد کور، حس درک سپیدی را نداشته، آن را به حاسۀ دیگری که خود واجد آن است، انتقال داده است». صورخیال در شعر پارسی دری، 1368، ص 356.

 

 این روایت از آن  آوردم که باقی قایل زاده هرچند نابینای مادرزاد نبود؛ اما در نیمه‌های زنده‌گی چراغ روشن چشم‌هایش به خاموشی گرایید و از آن  زمان به بعد او به نام شاعر نابینا نیز شهرت یافت؛ بیماری چشم، او را در سال 1330 خورشیدی با درد بزرگ نابینایی گرفتار ساخت. چنین بود که می نالید:

 

بی وفایی کی روا باشد

ظلم بر من کی به جا باشد

درد باقی بی دوا باشدا

چشم باقی بی شفا باشد

میوۀ باغم، مرهم داغم، آهوی راغم، تا به کی آزار

 

مشاطۀ فکر، کلیات اشعار، 1388، ص 206.

قابل‌زاده دست کم دو دهۀ اخر زنده‌گی اش را در نابینایی و تاریکی به سر برد و این دوران پخته‌گی شاعری او بود. وقتی کلیات او را برگ گردانی می کنی، می بینی که بازتاب رنگ‌ها در سروده‌های او بسیار  بسیار اندک است. می توان گفت که  شعرهای او از نظرکاربرد رنگ  سیاه و سپید است. در حالی که او سه سال زنده‌گی را در بینایی به سر برده، رنگ‌ها را یده، گل‌ها و شگوفه ها را دیده و بوییده، غروب و طلوع را دیده ، آسمان پر ستاره و ماه را نیز. چنین شاعر اگر نابینا هم که شود، با مفاهیم رنگ‌ها آشناست. به زبان دیگر از رنگ‌ها یک جهان ذهنی  با خود دارد. این جهان ذهنی در هنگام سرایش شعر با جلوه‌های رنگین خویش،  ظاهر می شود.  با این حال چرا در شعرهای قایل زاده چنین نشده است. چرا قابل زاده به کار برد رنگ‌ها در شعرهای خویش بی اعتنا بوده یا چرا آن جهان ذهنی رنگین در هنگام سرایش شعر با سروده‌های او در نیامیخته است؟  می توان این امر را گونه‌یی ویژه‌گی شعرها او خواند؛ اما به این پرسش که چرا چنینشده است؟ پرسشی است که نمی توان به ساده‌گی پاسخ آن را یافت. شایدهم برای آن که روزگاری شاعری قاابل زاد خود روزگار سیاه و سپید بود و اگر رنگی هم که وجود داشت همان رنگ خون بود. روزگارکه نظام بیدادگر زنده‌گی مردم را سیاه ساخته بود و شاعر همه چیز و همه رنگ‌ها را  تنها سیاه و سپید می دیده.

 

*

 

کلیات شعرهای قایل زاد زیرنام « مشاطۀ فکر» به همت انجینر نصیراحمد صابری، خواهرزادۀ شاعر پس از زحمت بسیار به نشر رسیده است. فکر می شود که او با چنین کاری نه تنها زنده‌گی معنوی قایل زاده را از تباهی نجات بخشیده؛ بل‌ خدمت بزرگی را نیز به شعر و ادبیات معاصر پارسی دری انجام داده است. بر بنیاد اطلاعاتی که در پیوند به زنده‌گی‌نامۀ  قایل زاده آمده است، طاهر ناصری، محمد اسماعیل گلبان، داکترحسین به‌روز و قاسم صابری از نخستین کسانی اند که شعرهای پراگندۀ شاعر را گرد آوری کردند. بدون تردید اگر تلاش این دوستان و نزدیکان شاعر نمی بود، امروزه کلیاتی هم از او در میان نبود!

قایل زاده شاعری بود عیار پیشه و جوان‌مرد، که شعر و صدایش، صدای دادخواهی بود و مبارزه در برابر استبداد. عاشق آزادی و همبسته‌گی مردم بود و با جنبش‌های روشن‌فکری روزگارش پیوند استواری داشت. شعرهایش لبریز است از مفاهیم اجتماعی، وطن دوستی، آزادی‌خواهی، مبارزه و پای‌داری دربرابر استبداد و حاکمان روزگار.

بر بنیاد اطلاعاتی که انجینر نصیر احمد صابری در زند‌گی‌نامۀ قایل زاده ارائه کرده است، پدر قایل‌زاده عبدالله نام داشت، عالم دین بود و قایل تخلص می کرد. در دربار امیر حبیب الله در ارگ سلطنتی سر رشته داربود. باقی به سال 1293 خورشیدی در چنداول کابل چشم به جهان گشود. هنوز به جوانی نه رسیده بود که مرگ پدر را از او گرفت. آموزش‌های ابتدایی را نزد مامایش سلطان محمد که مردی بود شاعر و دانشمند فراگرفت. او بود که قایل‌زاده را با فلسفه، زبان و ادبیات پارسی دری، فنون ادبی و زبان عربی آشنا ساخت. بعداً قایل‌زاده به مکتب صنایع رفت و آن جا در بخش قالین بافی و زبان پارسی دری به آموزش پرداخت. سال 1314 خورشیدی بود که مکتب را تمام کرد و همان‌جا آموزگار زبان و ادبیات پارسی دری شد.

عمر دراز نکرد؛ اما در این عمرکوتاه شاهد دوره‌های پر فراز و فرود زنده‌گی سیاسی اجتماعی کشورش بود. سال خاموشی او را عبدالحق واله 1340 خورشیدی نوشته است. هم به قول او قایل زاده به سال 1330 بینایی خود را از دست داد.

دوست دیگر شاعر حاجی محمد یوسف نظری در یاد داشتی که بر کلیات او نوشته است می گوید:«  من در میمنه به حیث آمر شعبۀ بانک ملی وقند و شکر کار می کردم : « دو سه سال بعد یعنی به سال 1329 که دوباره به کابل بازگشتم، از احوال دوستان معلومات نمودم. شنیدم که آقای عبدالباقی خان بینایی خود را از دست داده، به عیادتش رفتم.»

کلیات اشعار، 1388، ص 57.

 پس سال نابینایی او می تواند سال 1329 یا 1328 باشد که به سال‌های صدارت شاه محمود خان بر می گرد. درست دورانی که قایل زاده با جنبش‌های سیاسی و مشروطه‌خواهی این روزگار پیوند استوارتری برقرار کرد. پس از آن که قایل زاده روشنایی چشمان‌اش را از دست  داد، خواهر زاده اش محمد قاسم صابری شعرهایش را یاد داشت می کرد که بخشی بزرگ کلیات اشعار قایل زاده بر اساس یاد داشت‌های او تهیه شده است.  قاسم صابری بعدأ پزشک شهره‌یی شد در جراحی قلب، با دریغ که او در سال‌های تجاوز شوروی، به وسیلۀ رژیم دست نشانده به مانند هزاران، دانشمند، نویسنده، شاعر، روشن‌فکر و آگاهان دیگر به شهادت رسید.

قایل‌زاده شاعری بود هدف‌مندی بود. نه تنها با پادشاهی نادر خان مخالف بود؛ بل‌که با میراث سیاسی باقی مانده از او نییز سر سازگاری نداشت. او شعری دارد زیر نام « بلوای خیال». او در این شعر در هوای تغییر تقدیر خود و تقدیر اجتماعی – سیاسی کشور است. به گفتۀ اقبال می خواهد تقدیر خود و سرزمین‌اش را به دست خود بنویسد.  این گونه است که در برابر  روزگار و قضا و قدر می ایستد و فریاد می زند:

 

باش تا پنبه ز گوش فلک سفله کشم

انتقامی ز قضا و قدر ... کشم

زود باشد که به آهنگ نقار و سرنا

شاه ناخواسته را، مسخره از حجله کشم

با شرار دل سوزان ضعیفان جهان

عاقبت ماهی بریان شده از دجله کشم

چند گاهی است گرفتم به شبانان الفت

که سگ و گرگ و شگال از وسط گله کشم

دام بازم، نکنم صید غزال و نخچیر

دارم امید، پلنگ رمه در تله کشم

زان نه رفتم عقب کرمک  شب‌تاب هرگز

قحبه ام، گر قدمی جانب هردله کشم

مرگ صد مرتبه دارد شرف آن دم که به عجز

پیش نا جنس، یخن پاره کنم، سله کشم

کم‌تر از سگ به نظر آیم و بدتر ز مگس

چون پشک، گر سر خوان دگران کله کشم

لذت عمر همان است که جدی گذرد

عار خوانند چو صوفی بروم، چله کشم

دوستان قیمت هر ناکس و کس می دانم

تو مپندار، دُر و شیشه به یک پله کشم

آصف آزرده مشو! می گذرد شام فراق

روز وصل آید و یاران همه زین وهله کشم

مرد را جامۀ دیبا کند احمق « باقی»

بهتر آن است تن از پیراهن حُله کشم

1388، ص 138.

این شاه نا خواسته چه کسی می تواند باشد؟ که او می خواهد او  را از حجله بیرون  بر آورد. واژۀ «حجله» در دومین بیت شعر این اندیشه را در ذهن خواننده بیدار می سازد که گویا قایل‌زاده با دامادی گفت و گو دارد، در حالی با تأ ملی می توان کفت که این شاه ناخواسته جز نادرخان کسی دیگری نیست.  به همین گونه گرگان و پلنگان در این شعر می توانند استعاره‌‌های باشند برای نادرخان ، برداران  و دم و دستگاه او که چنگ و دندان در گلوی مردم کرده اند.  شاعر می خواهد رمه را که نماد  مردم است از شر این گرگان و پلنگان رهایی بخشد. درحقیقت آن گرگان و پلنگان خون‌خوار را به آوردگاه فرامی خواند.

دست در کاسۀ آنان  نمی کند،  قیمت دُر وشیشه را به یک ترازو نمی سنجد. عاشق خورشید است و هر کرمک شب‌تاب نمی تواند او را از راه زند. خود را چنان صوفیان بی اعتنا به استبدادجاری در کشور به چله خانه‌ها نمی زند آن‌هم در روزگاری که مبارزه با استبداد به یک امر جدی بدل شده است. در چنین وضعی  چله نشینی خود پشت کردن به مردم است. به پیروزی حقیقت باورمند است.« آصف» را دل‌داری می دهد که ناامیدی را به خود راه ندهد که این شام فراق می گذرد و آن گاه بامدادان در کرانه‌های زنده‌گی  چهره می نماید. به احتمال نزدیک به یقین می توان گفت که این « آصف»، مخاطب قایل زاده؛ همان دوست عزیز و مبارزش، زنده یاد آصف آهنگ است.

این دشمنی با رژیم خودکامۀ نادرخان و میراث سیاسی او تنها برای آن نیست که چنان گرگان و پلنگانی خود را به رمه زده  و روزان و شبان  رمه یعنی مردم را تاراج می کنند؛ بلکه از جهت نیز هست که او  نظام‌های وابسته به بیگانه را نیز نمی پذیرد و می خواهد تا مردم بر خیزد و هستی چنین نظام‌هایی را از میان بردارند.

 

آنان که دل به دولت بیگانه داده اند

غیرت کنید و هستی شان از جهان کشید

هر کشوری که چشم طمع دوخته به ما

خیزید چشم شان ز قفا با سنان کشید

تا کی چو خون مرده نشینید بین رگ

پایی زنید و سر زعروق نهان کشید

از انقلاب خون بگریزید دوستان

بر انقلاب فکر، همه تیغ زبان کشید

 

1388، ص 178.

 

باقی قایل زاد شعری دارد  زیر نام « رایت میدان کارزار» ، در این شعر شاعر از زبان یک دختر جوان روایت می کند که چگونه نامزدش را بر می انگیزد تا به کارزار استقلال برود! این گونه شاعران با چنین شعرهای در حقیقت تلاش کرده اند تا هیچ گاهی مفهوم واژه استقلال در ذهن مردان و زنان این سرزمین کم رنگ نشود. زمانی که دولت دست نشانده  وجود دارد و شاعری از استقلال و آزادی می گویی ، این خود نمایان‌ترین مخالفت با دستگاه حاکم است. قایل زاد در این شعر گذشته از این که روایت گر همت  و آزادی‌خواهی دخترا ن و زنان این سرزمین است؛ در جهت دیگر به دختران و زنان روزگار خود اندرز می دهد تا وقتی مساًلۀ آزادی و استقلال کشور در میان است، دیگر همه دغدغه‌های زنده‌گی را باید  در پای آن قربانی کرد.

 

ای قامت تو رایت میدان کارزار

وی بازوی تو طوق گلویم به افتخار

در بین دختران جهان شاد و خرمم

از همت شجاعت تو دارم اتظار

در چشم من  چو شام زفاف است، رفتنت

خود را چو اشک در قدمت می کنم نثار

شادم که در هوای وطن می پری چو باز

شاهین خصم را به یقین می کنی شکار

از خون اگر وضونکنی، نیست طاعتت

مقبول بارگاه خداوند کردگار

ای عاشق دلیر! امانت زمن به تو

این خنجری که از دران است یادگار

در قلب دشمنان وطن زن به یاد من

هنگام بازگشت، پر از خون برم بیار

تا قسم تحفه بر سر قبر پدر برم

جشنی به پا کنم به بالین آن مزار

آن گه به روح پاک شهیدان مملکت

لاالخاصه پردلان شجاع بزرگوار

دست دعا بلند نمایم به سوی حق

آن وقت بر لبم دولب خویش برگذار

واحسرتا! که زخم خوری از قفای سر

در نزد دختران بناییم شرم‌سار

این برو که من به امیدت نشسته ام

دارم به روز فتح تو در خانه انتظار

« باقی»  به دختران قزلباش یک به یک

بی پرده گوی قصۀ دوشیزه‌گان پار

1388، ص 120.

 

 باقی قایل‌زاده همان قدر که از حاکمان و خیانت‌گران به وطن بیزار بود، به همان پیمانه با شخصیت های دوطن دوست،  شخصیت های مبارز، آزادی‌خواه و فرهنگی کشور دوست بود و با آنان تفاهم و نشست وبرخاست داشت. چنان‌که حاجی سرور دهقان، سید اسماعیل بلخی، داکتر عبدالرحمان محمودی، آصف آهنگ، میرعلی احمد شامل، محسن طاهری، غلام سرورجویا، استاد نوید، غلام حضرت شایق، داکتر حسین بهروز، یوسف آیینه، ملنگ جان، مسرور نجیمی و داکتر اکرم عثمان و شمار دیگری از روشن‌فکران به گفتۀ مردم یاران گرمابه و گلستان او بودند. به خانۀ او رفت و آمد داشتند، باهم در پیوند به موضوعات سیاسی - اجتماعی، شعر و ادبیات گفت و گو می کردند. به همین گونه با شماری از نخبه‌گان موسیقی آن روزگار چون استاد سرآهنگ، استاد شیدا، استاد رحیم بخش، سخی احمد حاتم و شمار دیگردوستی داشت.

 

این سخن را بسیار شنیده ایم که گویا لقب «سرآهنگ» را به استاد محمد حسین، شاه سابق محمد ظاهرشاه داده است.  باری در نوشته‌یی که در پیوند به استاد داشتم ، من نیز چنین نوشته بودم، بعدا جاودان یاد میر اسماعیل مسرور نجیمی یاد داشتی بر نوشتۀ من داشت که تا جایی می پندارم، در سایت کابل نات نشر شده بود. نجیمی در آن نوشته گفته بود که این لقب را نه ظاهر شاه؛ بلکه شاعر نابینا باقی قایل زاده به استاد داده است. این گونه به یاد می آورم که  نجیمی بزرگ‌وار چنین عبارت‌هایی را نوشته بود: در یکی از شب‌ها که استاد در جمع از دوستان صاحب دل که استاد عبدالحمید اثیر مشهور ب قندی آغا نیز حضور داشت، همه اش از بیدل می خواند و چنان بود که گویی آن کوه معنی و کوه آواز باهم می آمیختند. در پایان باقی قایل زاده چنین لقبی را برای استاد پیشنهاد کرد که استاد و همه یاران از آن استقبال کردند. از آن‌گاه به بعد استاد محمد حسین به نام سرآهنگ معروف گردید و الحق که لقبی است سزاوار به آن کوه موسیقی و آواز. 

محمد آصف آهنگ در نوشتۀ « باقی قایل زاده شاعر نابینا»  می نویسد که پس از پایان جنگ جهانی دوم، افغانستان به حیث یک دولت مستقل، عضویت سازمان ملل متحد را به دست آورد. به گفتۀ او:« پس از اعلامیۀ حقوق بشر ملل متحد، اولین صدای دموکراسی و مشروطه خواهی را عبدالرحمان محمودی بلند نمود و خواستار رهایی زندانیان سیاسی و طالب خواستۀ برحق مردم گردید، از پی صدای داکتر محمودی، ماما باقی قایل زاده هم‌صدا گردید و این صداها به فریاد مبدل گردید.»

1388، ص 42.

 

داکتر اکرم عثمان نوشته‌یی دارد زیرنام« به یاد نماد مقاومت و آزاده‌گی». او در این نوشته خاطرۀ خود از قایل زاده را این گونه بیان می کند: « نفس گرم و سخن نرمی داشت و از بام تا شام مشغول تبلیغ عدالت اجتماعی و تنویر جوان‌ها بود. اتاقش به مدرسه‌ ای می ماند که جدی ترین مسایل جامعۀ ما در آن سبک و سنگین می شد و مامای همه‌گان، باقی قایل زاده، همیشه قطب نما و چراغ راه بود و حرف آخر را می زد و عقد مشکل را می گشود. باری شنیدم که ماما باقی را در ولایت کابل حصاری کرده اند، چند روزی بعد که سراغ‌اش را گرفتم تازه اشک‌های مادرش خشکیده بود. با خوش‌حالی رقیقی مژده داد: باقی جان را به خیر به خانه آوردند، اگر دیر می کردند، می مردم. ماما را استوارتر یافتم. با نشخند حکایت کرد: بامن درمانده بودند که چه کنند. زندانی‌ها به دورم جمع می شدند و با شور و حرارت گپ‌هایم را می شنیدند. چیز به درد بخوری نداشتم که از من بگیرند - نه بینایی، نه پول و نه هم وجود سالم- اتهام بستند که کمونیست هستم.

پرسیدم: کدام یک برای شما خطرناک‌ترند، باقی یا کمونیسم؟

قوماندان جواب داد: هردو.

جواب دادم: پس من هر دو هستم، پرولتر و رنج‌بر حقیقی که از دار دنیا حتی صحت نیز ندارد که از او بستانند! از سرناچاری آزادم کردند. می ترسیدند که زندانی‌ها را گم‌راه کنم.»

1388،ص49.

 

قایل‌زاده عاشق سرزمین خود است. عاشق همیسته‌گی مردم. نجات مردم را در یک پارچه‌گی آنان می داند و نظام حاکم را عامل بد بختی مردم . از این رو رفتن در کام آتش را بهتر می داند که به شاه و صدراعظم احترامی داشته ، برای آن که او نمی تواند با دشمنان مردم کنار آید. دوست دارد تا خیانت پیشه‌گان را بر دار آویخته شوند.

 

 

پیکر مجروح میهن گر نشد مرهم کنم

تا دوام عمر، باید نوحه و ماتم کنم

ای وطن‌داران عروس مملکت بی‌پرده شد

خاک قبر محرم اندر چشم نا محرم کنم

اختلاف مذهب و قومی کند، کشور خراب

 سازمان طرح این نیرنگ را  درهم کنم

ثروت ملی دو چندان می ستانم زین و آن

نا خلف باشم اگر یک پول مسی کم کنم

من نمی گویم وکالت یا وزارت نا رواست

لیک  ارباب خیانت را به دار غم کنم

راست در آتش روم  آن دم که مانند کمان

پیش شاه و صدر اعظم، قامت خود خم کنم

گفت رقاصان ساز اجنبی در مرز و بوم

نغمۀ « باقی» خراب آهنگ زیر و بم کنم

1388، ص 140.

 

دموکراسی،آزادی سازمان‌های سیاسی و رسانه‌های غیر دولتی  که در صدارت شاه محمودخان پدید آمده بودند عمر درازی نکردند. داودخان و برادرش محمد نعیم خان با پشتی بانی و رهنمایی هاشم خان برنامه‌های حکومت شاه محمود خان را  جهت دست‌یابی به مقام صدارت با ناکامی رو به رو ساخت. صدارت را قبضه کرد و ورق برگشت. جای ورق خاکستری ورق سیاه نشست. دیگر نه فعالیت رسمی سازمانی برجای ماند، نه هم  رسانه‌های آزاد غیر دولتی و نه هم بحثی از دموکراسی.  نشریه های حزب وطن به رهبری میر غلام محمد غبار و حزب خلق به رهبری داکتر محمودی تعطیل شدند. در چنین روزگاری باقی قایل زاد شعری دارد که می توان از آن به حیث یکی از شعرهای با شکوه مقاومت  آن دوران یاد کرد. به مشکل می توان تردید کرد که مخاطب این شعر داودخان، دم و دستگاه استبدادی او نباشد.

 

 

پیمانه را به دست هوس‌باز داده اند

دیوانه را وظیفۀ ممتاز داده اند

آن صاحب هنر شده مردود عافیت

دجال را تملک اعجاز داده اند

رقاص صحنه خفته زتاثیر انتخاب

فالیزها به اشتر غماز داده اند

عفریته نخره کرده سر تخت نقره کوب

هیزم کشی به شاهد طناز داده اند

در نی دمیده گفت:شگالی کنار شیر

با زاغ، آشیانۀ شهباز داده اند

مرد اعتماد، الحذر ای اهل معرفت

چون راز ما به مردم نا راز داده اند

خواندند حکم قتل مرا پشت پرده، حیف

نی فرصت و نه مهلت ابراز داده اند

منصوب شد به خرمن جو دادگر، حمار

خوش منصفی، به قاضی پر آز داده اند

دادند گنج حضرت قارون به سفله‌ ای

نی فاقه را دو پوچک و یک غاز داده اند

گر نه سپهر زیر پرم کوچکی  نکرد

ما را کجا اجازۀ پرواز داده اند

« باقی» هزار نغمه به یک تار می زند

افسوس پنجه اش به رم ساز داده اند

1388، ص 114.

گفته شده است که سخن‌چینان و خبر رسانان حاکمیت، با تعبیر و تفسیری که از این شعر داشتند، خبر آن را به داود خان رساندند. مستبد جوان چنان بر افروخته می شود که حکم به دست گیری شاعر نابینا می دهد. او را به زندان می افکنند. شکنجه اش می کنند تا خاموشش کنند؛ اما چنین نمی شود. چون از زندان رهایی می یابد بازهم فلم او هم چنان در خط دفاع از مردم و مقابله با استبداد حرکت می کند.برای آن که او سرودی است که از تارفردا بر می خیزد و کس نمی تواند او را خاموش سازد. سرودی که پژواکش آتش در کاخ استبداد می اندازد.

 

اهتزاز تار فردایم، نوای چنگ و درد

نغمۀ شیپور آهم، تا سحر پیچیده ام

شمع افروز تقاضا گشته ام، زخمت‌کشم

مثل پروانه، به دور کارگر پیجیده ام

پرده بردار خرافاتم بدون دست‌مزد

حلقه کوب اتحادم، در به در پیچیده ام

آتش انداز سرای ظلم و کاخ بدعتم

پور آذر هستم و آتش به سر پیچیده ام

در جنون آباد استبداد، رمز عبرتم

حلقۀ زنجیر جرأت  بر کمر پیچیده ام

دست خاین می خورد بر لقمۀ تاراج، تاب

من  به قطع بازوی بیدادگر پیچیده ام

نی کپیتالیست، نی فاشیست نی سوسیالی‌ام

شادمانم چون به دستور عمر پیچیده ام

دام باز مرغ نایات عدالت بوده‌ام

سال‌ها« باقی» شده با مشت پر پیچیده ام

جنگ روبه خفت ببر است، فرموده علی

روی این قانون، خوشم با شیر نر پیچیده‌ام

1388، ص 129

 

 او در روزهای شکنجه در زندان شعری دارد زیرنام « قفل زندان».  شاعر می اندیشد که زندان جایگاه قانون شکنان است . او که قانونی را نشکسته و دارایی کسی را تاراج نکرده، پس چرا دشمن او را به زندان کشیده است. بدون تردید  جرم‌اش همان آزاد اندیشی او است. مبارزۀ او است برای عدالت و استقامت او است در برابر خودکامه‌گان غارت‌گر. چنین است که به دوستان‌اش از زندان پیام می دهد که باید در اندیشۀ چارۀ نشتر این نظام خون ریز باشند.

 

حفظ خون رگ خشکیده چه حاصل دارد

چارۀ نشتر برندۀ فصاد کنید

بعد، شایسته سرایید دو بیتی ز« بهار»

طفل اشعار مرا از کرم استاد کنید

« من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید

قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید

آشیان من بی‌چاره اگر سوخت په باک

فکر ویران شدن خانۀ صیاد کنید»

زیر تابوت جوان‌مرگ جفا آزادی

پاره‌های جگر « باقی» غم‌زاد کنید

1388، ص 118-119.

 

پاس‌داری از وطن و مقابله در برابر  استبداد بزرگترین آرمان اوست.  او در هر حال خود را مکلف به پاس‌داری وطن  و آزادی آن می داند. در شعرهایش به مقابله در برابر دشمن آزادی و دشمن سرزمین‌اش بر می خیزد، چه این دشمن بیگانه باشد، چه حاکمان وابسته به بیگانه. برای آن که حاکمان وابسته به بیگانه خود افزاری  در دست بیگانه اند.

 

جانا برو که خون تو آب وطن بود

مرگ تو زنده گانی جاوید من بود

نامرد زیستن به جهان، ننگ و عار ماست

مردانه وار کشته شدن، زیستن بود

آن پیکری که مخمل و اطلس لباس اوست

بی حفظ ابروی وطن چون کفن بود

میدان رزم در جلو پردلان، یقین

مانند بزم در نظر اهل فن بود

ای نوجوان به حجلۀ دامادی ات برو

از خون حنا به دست، رسوم کهن بود

حق باد حافظ تو و این ملت غیور

تا مهر و ماه مشعل دور زمن بود

 

1388، ص 119.

 

 

یکی از سروده‌های معروف قابل زاده  عزل درازی است که شاعر آن را به پیروی یکی از عزل‌های بیدل سروده است. این شعر یکی از شعرهای راه یافته به جنبش‌های سیاسی  و تحول طلبانه در افغانستان است. در دهۀ پنجم خورشیدی  بیت‌هایی از این شعر در تظاهرات خیابانی  به وسیلۀ تظار کننده‌گان خوانده می شد. قایل زاده به حیث یک شاعر سیاسی – اجتماعی و در کلییت یک شاعر مقاومت یا پایداری، مردم را به فرو انداختن کاخ استبداد فرا می خواند، در مقابل دستگاه حاکم را که پیوسته بر مردمان نا توان و تهی دست ستم روا داشته است طعنه می زند و آن را کمال مردی نمی داند. کمال مردانه‌گی و انسانیت برای یک جامعه آن است تا بدون هراس و ب هوای رسیدن به آزادی دربرابر ستمگران  به برخیزد. ای جا بیت‌هایی از این شعر را می خوانیم:

 

نازم آن مشتی که مغز زورمندان بشکند

تف به آن دستی که دل‌های ضعیفان بشکند

پنبه را هر دختری زیر لگد خواهد شکست

دارد آن پا قدر، کو خار مغیلان بشکند

شیشه بشکستن نباشد افتخار سنگ سخت

« سنگ اگر مرد است، جای شیشه سندان بشکند»

تند باد ار لانۀ بلبل کند ویران چه فخر

آفرین بادش اگر تخت سلیمان بشکند

کلبۀ درویش را هرکس توان سازد خراب

خادم آنم که درب قصر خاقان بشکند

من بلا گردان نیروی جوانانی شوم

کاستخوان گردن گردن فرازان بشکند

تار و پود عنکبوت از هم گسستن نیست زور

فرش راه آن شوم چون بند و زندان بشکند

عار دارند از شکست شاخ بز، بی شوهران

ناخن شیر بیابان، مرد میدان بشکند

مردم با عزم دایم لایق تحسین بود

لعنت و نفرین نثار هر که پیمان بشکند

داغ‌ها دارم ز استبداد و شادم عاقبت

شوخی شمع مزار ما چراغان بشکند

 سر بلندی زیر تیغ امتحان گردد نصیب

چشم « باقی» دست قاتل را به مژگان بشکند

نور وحدت هر کجا تابنده شد، پاینده ماند

پف نشاید گرمی خورشید تابان بشکند

1388،  ص 173.

 

همان گونه که گفته شد، این شعر به پیروی یکی از غزل های بیدل سروده شده است. در کلیت قابل زاده در غزل سرایی خود به شیوۀ غزل سرایی بیدل گرایش دارد.  در غزلیات بیدل پس از برگ گردانی زیاد به این دو غزل برخوردم:

 

هر کجا سعی جنون بر سعی جولان بشکند

کوه تا دشت از هجوم ناله دامان بشکند

 

کلیات ابوالمعانی میرزا عبدالقادر، ج نخست،1341، ص 675.

و غزل دوم با این مطلع:

 

از قضا بر خوان ممسک گر کسی نان بشکند

تا قیامت منتش بی سنگ دندان بشکند

1341، ص، 400.

 

در یک زبان فشرده می توان گفت باقی قایل زاده یکی از چهره‌های درخشان شعرپایداری  در برابر استبداد سلطنتی بود. او در روزگاری به چنین شعری روی آورده بود که جریان مسلط شعری گونۀ عقب گشت، دوری از بیان رویداد اجتماعی و گریز از شعرسیاسی – اجتماعی بود. شماری هم روی برگه‌‌های سیاه تسلیم طلبی به  توصیف شاه و دم و دستگاه او می پرداختند. شعرهای او پر است از رگه‌ها و مفاهیم مقاومت،عدالت اجتماعی و آزادی انسان. به باور شماری از پژوهش‌گران  قایل‌زاده  در میدان سیاست بیشترینه به شیوۀ مبارزۀ  داکتر محمودی و حزب او « خلق » علاقه‌مندی داشت. با این حال تا کنون اسناد روشنی وجود ندارد که  فعالیت او را در چارچوب برنامه‌های سیاسی کدام سازمان و حزب سیاسی نشان دهد. شاید بتوان گفت که او با آن پیوندهای گسترده‌یی که داشت، خود به تنهایی به اندازۀ یک سازمان سیاسی فعالیت‌های سیاسی – اجتماعی می پرداخت.

 

عقرب 1394 خورشیدی

شهرک قرغه ، کابل







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته

معروف اکبر10.11.2021 - 04:11

 از معلومات عالی ‌مستند شما خیلی سپاس. اگر لطف نماید معلومات دهید که شعر در زلف پریشانت من شانه شوم یانه ..... از همین شاعر است؟

حميد زمانى 12.12.2020 - 12:08

 عالى

آدریان مرادیان08.04.2020 - 20:58

 واقعاشاعرتوانمندوبسیارنکته سنجن وبسیاردلسوزی بوده اندجناب استادباقی روحشان شاد ویادشان گرامی

سید اسدالله احمد19.11.2018 - 16:33

 از شما متشکرم که نه تنها شاعر این شعر زیبا را نام گرفتیدبلکه با تفصیل او را معرفی کردید واقعا من شخصا نمی‌دانستم که این شعر از کیست و وقتی در اینترنت جستجو نمایید ده ها نفر آنرا نوشته اند ولی هیچ کسی شاعر را معرفی نکرده است و به همین دلیل است که بسیاری اوقات ایرانی ها اشعار شعرای افغان را به شعرای خود نسبت میدهند روی همین دلیل است که من معتقدم که راجع به مسایل ادبی اگر اهل فن اظهار نظر کنند بهتر است مانند شما تا اشخاصی مانند بنده که در ادبیات فارسی حرفه ای نیستیم بهره‌مند شویم.بااحترام.

ظاهر دیوانچگی26.08.2018 - 12:04

  به به ، چی یک متن پر بار و زیبایی. سپاس از پرتو نادری.

حسین جنتی24.01.2017 - 05:27

  سلام و احترام استفاده کردم
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



پرتو نادری