صدایی تا ابدیت

۲۲ حمل (فروردین) ۱۳۹۵

در نهمین سالروز مرگ زنده یاد فانی عزیز، غزلسرای بلنـد مرتبت کشـورم

که یادش بمثابه یک دوست نازنین، برای همیشه در قلبم جاری خواهد بود.

 

 

صدایی تا ابدیت

 

خبرمـرگ تو فـانی عـزیز

درد سـنگینی بود

که زسوگـش شب شعـروغـزل هم نفسـانت

به عـزای شب بدرود مبـدل گردید

غـزل ازقـالب تصویر فرو ریخت به خاک

عـشق ازجوشـش مستانه نشست

بزم آیینه شکست.

 

توکه رفتی فـانی !

دگرآن ساقی وپیمانه نماند

دیگر آن جوشـش میخانه نماند

مرگ تو ضایعه یی بود دراقلیـم هـنر

که بدیلش به بهای ابدیت پیوسـت.

 

آی فانی عزیز !

آرمان تو درآفاق سخـن خامۀ آزادی بود

که زاندوه وغـم ملت خونین جگرت

با همه واقعیـت تلخ سخـنها میـگفـت

قصه های شـب تنهائی خودرا، همه شب

یک بیک با مــه وپرویـن وثریا میگفــت.

 

رنج غربت بتو فانی چقـدر سنگین بود !       

که ازان ساحـل تبعیـدی دور

خاطرات « گذربارانه »

یاد ویرانی کـابـل

غـم بی نانی مردم

رگ رگ جان ترا می فـرسود

عـشق میهـن بتو چون مهـربزرگ مادر

ازازل تا به ابـد شـیریـن بـــود.

 

مگر امروز دریغا ! که دگــر،         

آنهمه جذبۀ فـریاد تو دربسترخاک دگران

تا به میعاد قیـامت چهــره برخاک کشید.

لیک مرگ تو نه مرگی آسان است

نه چومیعاد خموشانه وخواب ابدی

بلکه نامت به بلنــدای زمان

مثل یک باغ پرازگل

مثل یک قامت وارستۀ هندوکش وکوه بابا

زنده وسـبز بجا خواهـد بود.

 

این توبودی که صدایت،

 زسر دارعدالت برمیخاست

دین فروشـان وتبـه کاران را

تو به محکومییت تاریخ فـرا میخواندی

وبه حکـام فـرورفته به ذلت

ازسرخشـم صدا میکردی ، میگفتـی :

« چه خجالت زده صبحـی،       

چه دروغـین شـفـقی !  

آسمان دامن خونیـن دارد

کس نداند که درآن آبی دور

درپس پردۀ ابر

برسرنورفـروشان چه بلا آمده است

کس به مهتاب تجاوز کرده،

یا که خورشـیـد به انبوه شهیـدان پیوست ».

 

آری این ملک همان است وهمـان

که تو ازدرد تن زخمی وصـد پارۀ آن

با هــزاران غـزل تلخ سخـن ها گـفتی

این همان ملک که دسـتان تمدن کـش تاراجگران

سـالها شـد که به رگبارسـتم

یکسره ویرانش کرد.

گل وگلدسته وتاک وچمـنش را

همه درآتش سوخت

سرنوشـتش همه گاه  بسـته بدست دگران

ملتـش زار وپریشـان

وبحالش دل ووجدان کسـی،

ازامیــران وسلاطین و وطن بابا ها

ابداً هیـچ نسـوخت.

 

شـفق کاذب این کشـورماتم زده گان

همه جا جلوۀ رنگ است وفـریب

همه جا سوژۀ  درد است ودروغ

یاد خورشید بخیـر!

که زگرمای حضورش همه جا دخترکان

خوشه درخوشه گل گندم ونارنج،

به دامن می چیـدند.

مگرامروز درین بادیه یی خفته به خاکستر وخون

شـفق صادق صبحی،

ندمیـد سـت هـنوز.







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



مهندس خلیل الله رؤوفی