مادری از جنس دیگر - ۱

۱۲ جوزا (خُرداد) ۱۳۹۵

روایت است که در میان علفزار های گرمسیر قاره ی افریقا در جزیرهٔ  مداگاسکار، که طبیعت  زیبایش بی گمان یکی از بزرگترین شهکار های  آفریدگار است، ماده شیری بنام پناه زندگی میکرد،

اما همهٔ جانوران جزیره اورا بنام شیر افسرده می شناختند. او اکثر اوقات در انزوا ترانه های غم انگیز را زمزمه می کرد ،  اکثراً این ترانه ها  با نجوای بسیار در میان  حیوانات جنگل استقبال  میشد. همه می دانستند که حسرت عریان  پناه ازرنج نداشتن فرزند است. نگاهی طلبگار او که مدام  نظاره گر بازی مستانهٔ مادران با کودکان شان بود از کبریت سوزان دلش حکایت می کرد.

در یک روز سوزان آفتابی، پناه به گوشهٔ در میان علفزاران لمیده و غرق  نظارهٔ بازی کودکان بود  که  کیهان از دور متوجه اوشده به سویش آمد.

- افسرده گی های  ترا پایانی نیست که، نیست ؟

پناه با آه سوزانی که میشد از آن دود جگرش را بوی کرد پاسخ داد:

نمیدانم  چه حکمت به رضای خداوند است ؟ دیگران چندین بچه دارند و ما حتی یکی هم نداریم .

  بعد در حالیکه  با تمام قدرت تلاش میکرد از ترکیدن  بغض گلویش به مقابل یگانه مونسش جلوگیری نماید، به زیر زبان آهسته ادامه داد:

من با یکی هم راضی استم. تنها یکی می خواهم، یک کودک کوچولو...

کیهان از مدت ها به این سو به تقدیر تسلیم شده بود. او خوب میدانست که با هیچ سخنی  قادر نیست و نمی تواند، مادری را که با یک عالم اشتیاق  فرزند می خواهد قناعت دهد. از این رو اکثراً در چنین حالات  بی آنکه با پناه  بحث کند، زیرکانه رشتهٔ سخن را تغییر می داد.

آنروز هم چنین کرد و  در حالیکه  به گلهٔ از شیران اشاره می کرد به مهربانی  برایش گفت:

ببین دیگران همه به شکار میروند، اگر نمی خواهی کیهان از گرسنگی بمیرد برخیز که با هم  به شکار برویم.

پناه  مهربانی  کیهان را  که  مانند شکر در گیلاس آب پنهان  بود، با لبخندی پاسخ داد و بی آنکه سخنی بر لب بیاورد، برخاست و به سوی علفزار دوید. کیهان نیز با پیکر بزرگ و با عظمتش به دنبال او به دویدن پرداخت.

دوش پُر شور شیر ها در  پهنای علفزاران که با سمفونی باد می رقصیدند، حتی هیجان آفتاب را در بیکرانهٔ آسمان برمی انگیخت ، و وادار می ساخت با لطف سوزانش نور بپاشد...

تازه ساعتی  از راه پیمایی پناه و کیهان گذشته بود که یکبار کیهان  به سوی  دو غزال زیبای  که در مسافهٔ خیلی دور برای نجات حیات  خویش پای فرار داشتند، اشاره نموده  فریاد زد:

آن طرف ببین!

پناه از این که همیشه  حملۀ نخست را به عهده داشت جلوتر دوید و کیهان از عقب او برای  مراقبتش  می دوید. هردو به سرعت  علفزار را می پیمودند، اما فاصله میان آنها و شکار  هنوز کوتاه نشده بود که حشرهٔ مستقیم به چشم راست پناه فرو رفت و  سوزش درناک چشمش او را از دویدن باز داشت.

کیهان  بی درنگ  با سرعت که از آن پیمانهٔ گرسنگی و  اشتیاق شکار هویدا بود به دنبال غزال ها به دویدن ادامه داده و پس از چند دقیقه در میان علفزار ناپدید شد.

پناه در حالیکه با یک دست چشمش را می مالید، به روی علف ها لمید و خواست  همان جا منتظر بماند تا کیهان با شکار برگردد.

دقایق بسیار گذشت، سوزش چشمش آرام آرام کم شده بود و می توانست دنیایی اطرافش را دوباره با دو چشم ببیند. این سو و آن سو نگاه میکرد، اما در غروب دل انگیزجزیره  از کیهان و دیگر شیر ها خبری نبود.

همیشه نظارۀ شفق با وجود  همه زیبایی اش برایش حس تنهایی و دلتنگی ببار می آورد.

از جایش بلند شده آرام آرام به سوی خانه شروع به راه رفتن کرد. هنوز بسیار راه نرفته بود که در میان قامت رسای علفزار متوجه موجود کوچکی شد که تنها و هراسناک از میان علف ها به او  نگاه میکند. مانند آنکه خون تمام بدنش به قلبش هجوم آورده باشد، یکباره گرمای سوزانی را به قلبش که همزمان دیوانه وار می تپید احساس کرد. به انچه که با چشمانش میدید باورش نمی شد. یک غزال کوچکی که شاید تازه دو و یا سه روز عمر داشت .

در حالیکه زیر لب آهسته می گفت:

 خدای من، شاید که خواب می بینم . این خواب است یا حقیقت ؟ ...

آرام آرام به طرف غزال کوچک نزدیک شد و با احتیاط  به صورت او دست کشیده.

نه ! تو واقعی استی غزال کچولوی من! تو حقیقی استی

 او   خدای من ! تو  بچهٔ خودم استی تنهای تنها از من.

با به زبان آوردن این سخن (تو بچهٔ خودم استی، تنهای تنها از من. )  تکان خورده ناگهان به خود آمد و متوجه شد که با غزال کوچک تفاوت جنسی پنهان نشدنی دارد۰ تفاوتی که به قیمت حیات غزال کوچک می تواند تمام شود.

از این سبب با نگاه  هیجان زده اطراف خود را نگریست. از این که شیر های دیگر هنوزهم  به چشم  دیده نمی شدند خیالش راحت شد. در انبوهی علف ها  در حالیکه غزال کوچک را در اغوش داشت خودش را پنهان کرد.

  از لحظات نخست بی درنگ شیفتهٔ غزال کوچک شده  او را منحیث فرزندش پذیرفت و برایش  نام سنبل را  داد. 

نیمهٔ از  شب گذشته بود، پناه غزال کوچک را با احتیاط در دهان گرفته به قصد یک سفر بی برگشت در ناشناخته های دور به راه افتاد.

چند روز گذشته بود . پناه در گوشهٔ از جزیره دور از خطر گوشتخواران  دیگر از نقش مادر بودنش با سنبل  لذت می برد. هردو در میان دو شفق  با هم  بازی می کردند. در در اوج خوشبختی، گردش زمین و حرکت زمان را شاید هیچ گاهی احساس نمی کرد اگر غم شکم وجود نمی داشت. جسمش از گرسنه گی هر روز ناتوان تر از روز قبل می شد.

 دیگر او نمی توانست به شکار برود. ناچار بود برای حفاظت فرزندش به کنار او بماند .

موضوع حیرت انگیز این بود که سنبل کوچک در کنار پناه  روز بروز بزرگتر و شاداب تر می شد، تو گویی اورا غم گرسنه گی اصلن  آزار نمی داد.

راز این معجزه را تنها ستاره گان در آسمان  میدانستند.

آری کودکان عزیز!

  نیمه شبان، هنگامی که  جزیره را سکوت آرامبخشی فرا می گرفت و حیوانات و تمام زنده جانها با لالائی رودخانه  به خواب عمیق فرومی رفتند، غزال  کوچک دزدانه نزد مادرش ( غزال بزرگ )  برای شیر خوردن می رفت . در آنوقت ستاره ها از هر کنار به سویش چشمک می زدند و او در حالی که سینهٔ مادر را در دهان داشت، با  چشمان ذوق زده، پیروزمندانه لبخند می زد .

 شاید هم خنده اش برای کاتب تقدیربود، که سرنوشت  او را در آغوش  دو مادر مهربان  نوشته بود.

یک مادر از جنس خودش و مادری از جنس دیگر.

پایان قسمت اول







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



یلدا صبور