روشنفکری از سلالۀ ناصر خسرو قبادیانی

۴ اسد (مُرداد) ۱۳۹۵

به غیر از نظامی عروضی سمرقندی که چهار مقاله‌اش با آن داستان پردازی‌ها و نثر درخشان از نوجوانی مرا به وجد می‌آورد، دیدار سه تاجیک برجسته در عمر مطبوعاتی ام مرا به وجد آورده است؛ باباجان غفورف، محمدجان شکوری و رحیم مسلمان قبادیانی. هرسه را در تهران دیدم.

باباجان غفورف را در سال ۱۳۵۲ ، و گفتگوی من با او اینک در تاجیکستان جزو اسناد تاریخی به حساب می‌آید. با محمد جان شکوری بخارایی در سال ۱۳۸۵ به گفتگو نشستیم و رحیم مسلمان قبادیانی را اول بار در سال ۱۳۷۶دیدم. هر سه تن از معاصران برجستهٔ تاجیک و عبدالرحیم قبادیانی از سلالهٔ ناصرخسرو بود.

از میان این سه تن، باباجان غفورف درد وطن داشت و از قهرمانان بزرگ تاجیکستان بود و هر چه توانست در راه استقلال زبانی و فرهنگی تاجیکستان کرد. هر چند در روزگار شوروی به مقامات بالا رسیده بود، اما مقام و منصب چیزی نبود که او را راضی کند. تاجیکستانی مستقل می‌خواست که متاسفانه آن را ندید. محمد جان شکوری بخارایی خوش اقبال تر از او بود. استقلال تاجیکستان را به چشم دید و از آن بیشتر، اواخر عمر خود را در دوره‌ای زیست که از آن با عبارت « دورهٔ سامانیان آمده است باز »، یاد می‌کرد و این کم نعمتی در زندگانی او نبود.

اما عبدالرحیم مسلمان قبادیانی از جنس آن دو تن نبود، روشنفکر بود و دردهای روشنفکری داشت. آزادی‌خواه بود و درد دمکراسی داشت. امروزی بود و ایران و تاجیکستان و کشورهای منطقه را دمکرات به معنی اروپایی کلمه می‌خواست. با آنکه می‌گفت درمقایسه با ایران، ما در تاجیکستان روشنفکر نداریم، اما این سخن تعارفی بیش نبود. خود او روشنفکرتر از بسیاری از روشنفکران ایران بود. به یاد دارم وقتی گفتگوی ما در مجلهٔ «پیام امروز» چاپ شد، دوستی گفت: « روشنفکران ایران باید روشنفکری را از این مرد تاجیک بیاموزند »، و درست گفته بود.

می‌گفت در مذهب ما مفاهیم «ملت» و «کشور» اولویت ندارند و مشکلات کنونی و فردایی تاجیکستان در همین جاست. به ملاحظهٔ اینکه در ایران می‌زیست، از ایران نمی‌گفت، ولی از مثالی که می‌آورد، پیدا بود که ایران را در نظر داشت. « یادم صحبتی می‌آید که حدود دو سال پیش با عزیزی اتفاق افتاد. از وی پرسیدم جایگاه «ملت » و «کشور» در نظر آنها کدام است؟

پاسخ داد: ما اول مسلمان هستیم، و هرچه هستیم بعد هستیم. من به درِ خانه اشاره کردم و پرسیدم از ابتدا در بود؟ یا پیش از آنکه در شود نهال بود و درخت شد و چوب و تخته و آنگه در؟

گفت البته که اول نهال بود و سپس در شد. گفتم انسان نیز همین است. دین اعتقاد است. اعتقاد به کمال معنوی و عقل و فراست مربوط است. انسان پیش از آنکه مسلمان یا مقید به دین دیگر باشد، باید وجود داشته باشد. وقتی وجود دارد، فرزند کسی هست، فرزند جایی هست، به ملتی، به قومی، به جایی تعلق دارد».

به اتاق ما هم که در مجله «پیام امروز» می‌آمد از همین مثال بهره می‌گرفت. به در اتاق اشاره می‌کرد می‌گفت «باید اتاق باشد که در برایش ساخته شود». و به این ترتیب می‌گفت ملت و کشور باید وجود داشته باشند تا بعد صاحب دین و عقیده باشند. همان مثل معروف ما؛ اول وجود، بعدا سجود.

اما دردهای مربوط به تاجیکستانش بیشتر بود. گفتم که درد دمکراسی داشت. نگران محدودیت نیروهای رهبری کننده در حکومت تاجیکستان بود. می‌گفت حکومت تلاشی برای گرد آوردن نیروهای ملی و فرهنگی و دمکراتیک نمی‌کند در حالی که مسائل تاجیکستان بدون گردهم آمدن این نیروها قابل حل نیست. می‌گفت: «صرف نظر از اینکه یک نفر مورد پسند هست یا نیست، او فرزند تاجیکستان است. فکری دارد، اندیشه ای دارد، دستی دارد، باید آنها را جذب کرد و به تاجیکستان آورد، اما رهبران تاجیکستان در این زمینه کاری نمی‌کنند».

شکایت می‌کرد که جنایت و ترور و آدم کشی در تاجیکستان افشا نمی‌شود. « ترور، تجاوز، دزدی، تاراج، غارت و مانند اینها افشا نمی‌شوند چنانکه هنوز نفهمیده‌ایم محی الدین عالم پور را که کشت، محمد عاصمی را که کشت، یوسف خان اسحاقی را که کشت. تبهکاران و جانی‌ها افشا نمی‌شوند». در واقع می‌گفت تا در جامعه‌ای جنایت افشا نشود، آن جامعه روی آزادی و عدالت به خود نخواهد دید.ملت تاجیک را مظلوم تر از دیگر ملت‌ها یا به اصطلاحی که خود به کار می‌برد «خلق»های اتحاد جماهیر شوروی سابق می‌دید. به خاطر آنکه هم از هویت فرهنگی و تاریخی خود محروم مانده بودند و هم گرفتار فقر اقتصادی بودند.

می‌گفت تاجیکستان سرزمینی کوهستانی است که تنها هفت درصد آن به کار سکونت و کشاورزی و باغ داری و دام داری و از این قبیل می‌آید. شوروی‌ها مردم را واداشته بودند که در این هفت درصد پنبه هم بکارند که ۹۰ درصد آن وارد چرخهٔ تولید در کشورهای دیگر می‌شد و تنها هشت تا ده درصد به کار تاجیکستان می‌آمد. «پس تاجیکستان در کنار فشار ملی و فرهنگی و زبانی، فشار اقتصادی را هم داشت».

عقیده داشت که چنین وضعیتی به تاجیکستان امکان داده بود که نیروهای روشنفکری‌اش رشد کنند «و البته این موضوع ریشه دار هم بود. قوم تاجیک در بین همسایگانش بطور تاریخی با کتاب و فرهنگ و علم و ادب آشنایی داشت و این سبب می‌شد یک نیروی روشنفکری در تاجیکستان ایجاد شود». می‌گفت در پایان دههٔ ۶۰ میلادی در تاجیکستان احساس ملی گرایی از طریق ادبیات و مطبوعات به میدان آمد و پیش از ظهور گورباچف عده‌ای از شاعران مانند مومن قناعت، بازار صابر، لایق شیرعلی، گل رخسار و دیگران به میدان آمدند و مکتبی پدید آوردند که در آن به روشنگری ملت پرداخته می‌شد. و این روشنفکری پدید آمده در دههٔ ۶۰ میلادی تکیه به ایران داشت و ایران را خانه خود می دید و حق تاریخی برای خود قائل بود و همان گونه که بازار صابر گفت هستی تاجیکستان را در کنار ایران و افغانستان امکان پذیر می یافت.

از این رو پس از فروپاشی شوروی گروه کثیری از آنان، از جمله رحیم مسلمان قبادیانی ایران را «قبله گفتند و آمدند»، با امیدهای بسیار، چشم به ایران دوختند. تصور می‌کردند ایران می‌تواند مجمعی برای آنان فراهم کند تا با تکیه به آن در جهت برپایی دمکراسی در تاجیکستان بکوشند اما خیال شان باطل بود. چون به پندار آنان، حکومت ایران صرفا از اسلام گرایان تاجیک حمایت می‌کرد که بطور تاریخی شکست خورده بودند و به برداشت آنها حکومت بخارا را بر باد داده بودند و به دامن کمونیسم روسی انداخته بودند.

چنین بود که روشنفکران تاجیک که گروه گروه به ایران آمدند، دچار سرخوردگی شدند و به جاهای دیگر رفتند. از جمله بازار صابر که شعر مشهور «داد از دست روسیه، صد داد» را گفته بود، ۵۰ روز بیشتر در ایران دوام نیاورد و راهی مسکو شد و از آنجا به آمریکا رفت.

هوادار ایجاد اتحادیه‌ای مانند اتحادیه اروپا برای کشورهای آسیای میانه بود اما می‌گفت چنین کاری تنها بر پایهٔ فرهنگ شکل تواند گرفت و از طریق «افکار متعصبانه و جاهلانه» امکان پذیر نیست. فکر می‌کرد در صورت ایجاد چنین اتحادیه‌ای، آسیای میانه همان شرایطی را پیدا خواهد کرد که اروپای امروز دارد.

این همشهری ناصرخسرو، در میان روشنفکران تاجیک و ایران و افغانستان، کم نظیر بود. مانند ناصرخسرو فراتر از کلاس‌های رایج روشنفکری زمانهٔ خود بود. روشنفکری بود در مقیاس اروپایی کلمه. خردورزی دردمند که در بیان افکارش شجاعت داشت و در عین سرخوردگی و یاس، برای اجرای افکارش از جان مایه می‌گذاشت و از پای نمی‌نشست.

متاسفانه من در ده دوازده سال اخیر از مصاحبت او غافل شدم ولی همواره در دلم می‌افتاد که راه بیفتم بروم پیدایش کنم و باز او را ببینم و از محضر او فایده برگیرم. ناگهان دیروز در مطلب احمد شاه بود که خواندم دچار آلزایمر حادی شده بود و دیگر کسی را نمی‌شناخت. حتی نمی‌دانستم به تاجیکستان باز گشته است. ای دل غافل!

 

برگرفته از بی بی سی







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



سیروس علی نژاد