بریده‌یی از یک‌متن ناتمام؛ بازخوانی روایت ثریا بها در مورد عشق نا‌فرجام فروغ

۷ قوس (آذر) ۱۳۹۵

ثریا بها، نویسندۀ رمان تاریخی، سیاسی و رمانتیک «رها در باد»؛ پس از پخش و نشر این  کتاب، شهرۀ شهر شد. بی‌گمان، روایت‌های بازتاب یافته در این کتاب، به‌دلیل گرایش‌های ایدیولوژیک  و زبان عاطفی نویسنده، اگر خیلی نزدیک به‌واقعیت نباشند، دور از واقعیت هم نیستند. نویسندۀ جسور، مبارز و نترس ـ بادرنظرداشت روایت‌هایش در متن کتاب ـ پس از سال‌ها دوری از مهین و آشامیدن آب پناهندگی و زندگی در آن سوی آب‌ها، روایت‌های زندگی‌ سیاسی‌اش را بازنویسی نمود و زیر نام «رها در باد» چاپ کرد؛ کتابی که در یکی دو سال گذشته، از پرخواننده‌ترین کتاب‌ها در جامعۀ فرهنگی ـ ادبی میهن بود.

روایت‌های بازتاب یافته در رمان «رها در باد»، بازگو کنندۀ فضای محشون از هرج‌ومرج خشک مذهبی، ایدیولوژی‌گرایی بدون فهم، سنت‌پسندی، قهقرااندیشی و کش‌وگیرهای سیاسی روزگار زیستی نویسنده است که در قالب متن ادبی ارایه شده است. در میان روایت‌های ایدیولوژیک، سیاسی و مذهبی، روایت‌هایی در زمینه گرفتاری جوانی به‌نام «فروغ» به‌نویسنده نیز، درخشش پررنگ دارد که این نبشته بازخوانی و تحلیلی از همان روایت است. قرار داده‌های نوینسده در متن کتاب، هوای عشق نویسنده که در آن روزگار، به‌سخن خودش، به‌دلیل شجاعتش در امر مبارزه، از چهره‌های شناخته شده بوده است، در بام دل جوانی به‌نام فروغ می‌وزیده و نویسنده، از این نیسم خوش‌گوار و فرحت‌افزا، بی‌بهره بوده است. از همین چشم‌انداز، خامه به‌بازخوانی و تحلیل این روایت پرداخته است. این نبشته، به‌دلیل حجم انبوه روایت، تنها به‌چیدن بخش‌های مورد نظر و نزدیک به‌ادعا بسنده کرده است.   

از مقدمات و بخش‌های اضافی روایت که بگذریم، بخش‌های گوارا و خوش‌نیسم روایت چنین آغاز می‌شود:«نگاه ژرفی به‌سویش افگندم. بی‌گمان جالب‌ترین و خوش‌تیپ‌ترین مردی بود که من در زندگی‌ام دیده بودم»[76]. این ستایش، برخواسته از ژرفنای ناخودآگاه ذهنی نویسنده است. نویسنده، بدون کدام تردید و دودلگی، باستایشی که از وی ارایه می‌دارد، به‌گونه‌یی، می‌خواهد ژرفنای ناکران‌مند متاثر شدن خویش را آفتابی کند. «نگاه ژرف»، برخواسته از ژرفنای یک‌نگاه ژرف دیگر است؛ نگاه ژرف نویسنده به‌فروغ. چنان که ادامه می‌دهد:«با یک‌متانت استثنایی سخن می‌راند. بیش‌تر به‌یک‌مسجمۀ رومی شباهت داشت»[76] . «متانت استثنایی» و «شباهت داشتن به‌مسجمۀ رومی»[76] یا هر مجسمۀ دیگر، برتابندۀ معصومیت نگاه و تعریف‌ناپذیر است. «متانت استثنایی» و «مسجمۀ رومی»، شاید از ناخودآگاه ذهنی نویسنده  برخواسته باشد، در هرحال، آنچه را که نویسنده می‌خواسته تصویر و بیان کند، چه آگاهانه و چه ناآگاهانه، تصویر اسطوره‌یی و مقدسِ شخصی به‌نام فروغ است که خیلی روشن، بازتاب یافته است. تا احساس ژرف و بافت‌خورده به‌عشق به‌مخاطب نداشته باشی، ستایش برخواسته از ژرفنای وجود درباره‌اش ارایه نمی‌داری. «متانت استثنایی» و «شباهت داشتن به‌مجسمۀ رومی»، از ژرفنای ناخودآگاهی سخن می‌گوید که بدون زمینه‌سازی قبلی، گرفتار عشق تعریف‌ناپذیرش شده است. تصویرهای ارایه شده، در پهلوی این‌که معصومیت و متعالی‌نگاهی مخاطب را بیان می‌دارد، از معصومیت و مهربانی خود نویسنده نیز سخن می‌گوید.

روایتی را که روایتگر «رها در باد» درباب فروغ به‌دست می‌دهد، بدون این‌که خودش متوجه باشد و به‌راز و رمز متنی که به‌یادگار گذاشته، پی ببرد، ناخودآگاه از نوع گرفتاری‌یی سخن می‌گوید که روایتگر، نظر به‌حُجت‌های گوناگون اجتماعی ـ سیاسی و سخت‌گیری‌های قشری جامعۀ مذهبی و سنت‌گرای چون افغانستان و به‌سخن خودش، «تابوهای سرکوبگر شرم و حیای دخترانه، توان ابراز احساسات درونی‌»اش[84] را ندارد. بنابراین، آگاهانه، در باب عشقی که گرفتارش نیز است، طرفه می‌رود و از عشق یک‌طرفه وتنها دل‌باختگی فروغ سخن می‌گوید. حتا جمله‌یی را که فروغ از داخل کتاب برایش می‌خواند، در حافظه‌اش حک می‌شود که شاید پسان، هنگام بودن در صنف، آن را درج یادداشت‌هایش کرده باشد[77].

ادامه روایت:«...متانت و غرورش مرا بیش‌تر به‌سویش می‌کشانید. همیشه به‌من می‌گفت:«تو تنها دختر هستی که احترام مرا برمی‌انگیزی. تو می‌توانی نویسندۀ بزرگی شوی، اگر دور پرچمی‌ها و سیاست خط بکشی. سیاست، سیاه را سپید نشان می‌دهد که این با هنر و ادبیات جور در نمی‌آید»[78]. این روایت ـ اگر آن را بدون اندک تامل و اندیشه‌یی بپذیریم ـ می‌نمایاند که نه تنها ثریا از فروغ متاثر بوده است، بل رفتار و گونۀ برخورد ثریا نیز، برفروغ اثرگذار بوده است. از چشم‌انداز متن‌شناسی و رویکرد به‌کاربست واژگان و بازتکرار آن‌ها، بازتکرار واژۀ «متانت» در کنار «غرور»، گذشته از این‌که به‌زیبایی متن افزوده است، آشکار می‌کند که زیباترین واژه‌یی که در پیوند به‌ستایش فروغ، در حافظۀ نویسنده حضور انکارناپذیر و همیشگی داشته و آن را می‌پسندیده، همان «متانت» بوده است. انگار! «متانت»، کامل‌ترین و بسط‌یافته‌ترین آیینه جمال‌نمای ستایش فروغ بوده است. حتا برای بار سوم، گواه به‌کار بستن واژۀ «متانت» در متن هستیم. این ستایش‌ها، خواسته و ناخواسته، از چشمۀ دل نویسنده جاری شده است و می‌نمایاند که فروغ، فاتح قلب نویسنده بوده است. تکرار بارسوم «متانت» و.. در روایت زیرین:

«شامگاهان حلقه بر در کوفته شد. وی آمد و باهم به‌درس‌خواندن آغاز کردیم. آن شب، متانت و فرهیختگی وی چنان تاثیر شگرفی بر مادر و برادرم گذاشت که بدون دغدغه مرا اجازه دادند تا با وی درس بخوانم[82]». در این پاره روایت، نویسنده،  معمایی پنهان دلش را آشکار می‌کند؛ اظهار متاثیر شدن برادر و مادر نویسنده از فروغ، تاویل دیگری ندارد جز برتاباندن دلدادگی نویسنده به‌فروغ. درگیر و دار گرفتار‌های درس‌خوانی و نشستن‌های باهمی، آهسته آهسته نزدیک می‌شویم به‌لحظه‌های اعتراف پنهان در پشتِ دیوار چند لایه‌یی واژگانی و قربانی شدن عشقی که قربانی غرور، خودخواهی، تکبر  و سخن گفتن‌های ابهامی نویسنده می‌شود، می‌رسیم. به‌این بخش روایت بیندیشید که گونۀ گفتمان عاشقانه یا پرسش و پاسخ گرمی دو هم‌دل است:

«خواستم آنچه را خوانده‌ایم، دوباره برایم بازگو کند(نویسندۀ قصه از فروغ می‌خواهد که درس‌های خوانده شده را تکرار کند). با «لب‌خند ملیحی» گفت:«هه هه چه‌گفتی؟ من نفهمیدم، چه خواندی؟» گفتم:«کجا بودی؟» گفت:«همین‌جا.» چند توته چوب بلوط را گرفت و در بخاری گذاشت. آتش فروزان برافروخت. دریچۀ بخاری را بازگذاشت تا اخگرهای سرکش آتش را نظاره کند. آنگاه چوری نقره‌یی ـ کره یا دستمانه ـ مرا که روی قالین ـ قالی ـ، نزدیک بخاری افتاده بود، برداشت[.] از یک‌سویش گرفت و سوی دیگرش را در میان شعله‌های سرخ‌فام آتش داغ کرد و ناگهان گذاشت پشت دستم[83].  دیدم نوت‌ ـ [یادداشت] ـ هایم را گرفت، مچاله کرد و در میان شعله‌های آتش افگند[،] آتش سوزان شراره کشید. ستاره‌های زرین از بین خاکستر سیاه ورق‌پاره‌ها به‌سویم چشمک زدن گرفت. از دریافت ناگهانی، ناموزون و نامانوس وی، انگار خود به‌ آتش گداخته‌یی مبدل شده باشم؛ باخشم توفنده‌یی گفتم:«چرا چنین کردی؟ فردا چگونه آزمونم را سپری کنم؟ اشراف‌زاده!» با یک‌احساس گنگ عاطفی گفت:«می‌دانم دختر درس‌خوانی هستی، ناکام نخواهی شد. هم‌چنان، به‌خاطر داشته باش که هیچ دریایی[،] همواره[،] متلاطم نمی‌نماند و هیچ توفانی نیست که باز نیستد.»

هنوز که در درونم خیزشی از خشم برپا بود، گفتم:«اناهیتا راست می‌گفت که تو انسان مغرور و از خودراضی‌یی هستی. برای همین کتاب «چهل‌ویکمین» را برایم داد که بخوانم.» بالب‌خند نرم گفت:«من نجابت و غرور تو را درک می‌کنم، اما در یک‌شب تاریکِ بارانی، صدای موزون کفش‌های پاشنه‌بلند اناهیتا را روی اسفالت پیاده‌روهای کارتۀ چهار به‌یاد دارم که پژواکش، تاریکی شب را می‌شگافت... .» با آن که از زیبایی کلامش خوشم آمد، خشمگین گفتم:«تو همیشه با واژه‌ها بازی می‌کنی.» گفت:«تو همیشه در متن زیباترین واژه‌های من می‌درخشی» و آنگاه بلند شد که آهنگ رفتن کند. اما من [که] در برزخ غررو انقلابی و عواطفم گُم گشته بودم، نه در سرزمین قلبم جا داشتم و نه در دخمۀ سرخ. نمی‌فهمیدم کجا ایستاده‌ام. تابوهای سرکوبگر شرم و حیای دخترانه، توان ابراز احساسات درونی را از من گرفته بود. پر اضطراب با «چهل‌ویکمین» نشانۀ انقلابی، درِ کوچه را بستم»[83 – 84].

بیان این چنین ژرف و روایت‌گری چنین شفاف و دلنشین از نشستِ خودمانی که حتا حرفی از گفته‌های فروغ را فروگذار نکرده است، نمایان‌گر ژرفنای خواهندگی و دلبستگی نویسنده است. متن نویسنده، چه خودآگاهانه و چه ناخودآگاهانه، برمی‌تابد که غرور و خودخواهی هردو، سبب گسست پیوند  سرد شدن آتش عشق هر دو شده است. ادامۀ روایت‌های نویسنده را دنبال می‌کنیم:

«...صدای شکستن چیزی را در درونم احساس می‌کردم. در فرهنگ واپسگرای ما، چه زود شیشۀ احساس آدم‌ها را تابوهای «غرور مردانه» و تابوهای «شرم و حیای دخترانه»، به‌سادگی می‌شکند و زبان را از بیان احساس باز می‌دارد. به‌رستاخیز موج‌های پرشور یک‌رودخانۀ پاک، روح سرکشم سربه‌سخره‌ها می‌کوفت. اندوه مرموزی قلبم را می‌فشرد[85]. از احساس پنهانی که از بابت «شرم وحیای دخترانه» نمی‌تواند از آن سخن بگوید، چیزی دیگری نیست جز احساس وابستگی و نزدیکی با فروغ. اما به‌سخن خود نویسنده، چون درک درست از وضعیت مذهب‌گرا و درگیر سنت‌هایی چون پنهان داشتن سخن دل دارد، احساسش را نسبت به‌فروغ و عشق وی، در دل دفن می‌کند و دست و پای بسته، راهی آغوشی می‌شود که نه تنها لذتی از آن نمی‌برد که مایۀ درد سر و رنجش خاطرش می‌گردد و ریزش برف اندوه بر چهرۀ افسرده‌اش را افزون‌تر می‌کند.

بار دیگر، آن‌جا که همه وارد صنف درسی می‌شوند که آزمون آغاز شده است؛ هنگام رونوشت پرسش‌ها از تختۀ سیاه، به‌یاد فروغ می‌افتد:« اما چشمانم فروغ را می‌پاییدند» به‌نوشتن پرسش‌ها آغازیدم. ... که در صنف باز شد، فروغ چون همیشه، آرام و بی‌تفاوت، وارد صنف شد و... .[86]»

بنابرآنچه گفته آمد، نه تنها دل فروغ آهنگ گرفتاری و عاشق‌شدگی می‌نواخته که دل ثریا نیز، باآن‌که می‌خواهد آن را خیلی زرنگ و نیرومند جلوه دهد، اما عشق کار خود را کرده است و چهرۀ آبی‌رنگ او، در تار و پود وجود ثریا نیز جاگرفته است؛ ولی به‌سخن خودش، از یک‌سو در هفت‌خوان و «برزخ سیاه غرور انقلابی» گیرمانده است و از سوی دیگر، «شرم و حیای دخترانه» که در همبودهای عقب‌مانده و درگیر سنت‌های قهقرایی، مُهر ننگین برپیشانی وی کوبیده است، اجازۀ اظهار علاقه را از وی صلب کرده است؛ اما یاد و خاطر وی، در رگ رگ وجودش زنده است و جوانه می‌زند. چنان‌که خود روایت می‌کند:« هرزمستان که برف می‌بارید و فردایش آسمان صاف بود و باد سردی می‌وزید و یا در هرکجایی که تیغه‌های یخ را می‌دیدم، هرگاهی که شعله‌های آتش شراره می‌کشید، نابه‌هنگام، به‌یاد فروغ می‌افتادم. به‌یاد خاطرات پاک و مقدس دوران جوانی که انگار از مخمل برآمده بودند و از شفافیت چشمه‌های پاک[78].»

افتادن به‌یاد یادواره‌هایی که از فروغ در ذهن و ضمیر نویسنده جاگرفته است، نموددار گرفتاری نویسنده است. اما به‌دلیل غرور و خودخواهی که در جودش جوش می‌زند، نه آماده است که عشق طرف را بپذیرد و نه آماده است از عشقی که خودش را می‌سوزد، سخن بگوید. در این حالت، این ایدیولوژی‌گرایی بیش از حد است که مانع اظهارکردنش می‌شود. جاگیر شدن آن قسمت از زندگی که باید روایتش کنیم، بخش‌هایی از زندگی است که در آن خاطره‌هایی از عاشق شدن و معشوق بودن داریم. هیچ آدم نمی‌تواند روایتگر همۀ زندگی‌اش باشد ـ به استثنای انسان‌های فرهمندی که از آوان خودشناسی، به‌یادداشت برداری زندگی خویش می‌پردازند. از این رهگذر، خواسته و ناخواسته، نویسنده به‌حدی که خودش قادر به‌تعریف آن نیست، عاشق فروغ بوده است. یادکردن چنین روایت‌هایی ـ روایت‌های باهمی و بودن در کنار هم‌دیگر که عاری از هم‌آغوشی و گپ‌وگفت‌های آغوش‌طلبانه بوده است، اما هردو، بدون این‌که بر زبان بیاورند، گرفتار هم‌دیگر بوده‌اند ـ نمودار گرفتار‌ی‌هایی است که بیان کردنش موقع‌شناسی می‌طلبد. از جانب هم، قرار روایت‌هایی که نویسندۀ «رها در باد» »به‌دست داده است، جدیت و تسلیم‌ناپذیری و حتا گاهی، «خودخواهی‌ها» و «خودبرتری‌بینی‌های» خودش باعث از دست‌دادن فروغی شده است که هوای عشقش در دل نویسنده می‌وزیده است. دانشِ روان‌شناسی که تاثیر خیلی شگرف براندیشه‌ها و باورهای امروزینه گذاشته است، می‌نمایاند که گاهی بانوان، به‌خودی خود علل شکست وناکامی عشق‌شان می‌شوند. خودخواهی و خودپرستی بانوانی که گل‌های تازۀ جوانی در باغ آرزوهای‌شان رو به‌شگفتن می‌کند و بازار خویش را گرم و پرخریدار می‌بینند، به‌سادگی دل عاشقان خویش را می‌شکنند. بر پایۀ داده‌های روان‌شناسی، بیش‌تر دوشیزه‌ها، دوست‌دارند که پسربچه‌یی عاشقان بشود. پس از آن‌که آهنگ دل‌باختن پسربچه‌یی در گوش دل‌شان طنین‌انداز شد، دوست دارند پسرِ گرفتار و دل‌داده در کوچه‌ها و پس‌کوچه‌ها به‌دنبال‌شان بگردد و پیش‌روی‌شان ایستاد شده  به‌آوازی که بیان‌گر حالت درونی و گرفتاری‌اش باشد، از گرفتاری و دل‌باختگی خویش سخن‌بگویند و معشق را از حال و احوال خویش آگاه کند. اما و از آن‌جایی که برای بیان چنین حالتی، آن‌هم در جامعۀ بسته و سنت‌پسندی چون افغانستان، آن‌هم در دشوارترین شرایط(شرایطی که نویسنده روایت می‌کند؛ دهه‌های خون و آتش و باروت و نفرت و زد وبندهای راستی ـ چپی)، جرئت و شهامت می‌خواهد، در چنین حالتی، عشق، قربانی غرور کاذب دو طرفه می‌شود ـ غرور بانوانی که باید پسر اظهار عشق کند و غرور پسرانی که به‌گونه‌یی، گرفتار روح حاکم مردسالاری‌اند.







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



ضیاءالحق مهرنوش