عید ما سالار ما

۵ حمل (فروردین) ۱۳۹۷

                  گویند که مرتضی علی در نجف است       در بلخ بیا ببین چه بیت الشرف است

                  جامی نه عدن گوی نه بین الجبلین            خورشید یکی و نور او هرطرف است

ظهور و سقوط هر پدیدۀ اجتماعی که تا اکنون در جهان بشریت بوقوع پیوسته، در آن سهم و نقش شخصیتهای بزرگ، خیلی برازنده بوده است. از میان این چهره ها، بعضاً بمقام شامخ و خیلی بلند معنویت نیز میرسند، مفتخر بگرفت الهام ذات اقدس الهیج میشوند و بلآخره دنیای انسانیت را از فیض وجود خویش نورانی میسازند.

       حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه وسلم، پیغمبر آخرالزمان و بهترین عالم، در زمانی ظهور مینماید که جهان ما را وحشت فرا گرفته بود، و آنحضرتص بمثابۀ ناجی انسان، بیرق انساندوستی و بیرق بهترین مدنیت کرۀ خاکی ما را بر میافرازد و مکتب بزرگ اسلام و انسانیت را تأسیس میکند، و در این دانشگاه پرعظمت و جلال، شخصیتهای بزرگ دیگری پرورده میشوند، که از آنجمله است یکی هم، سپه سالار بزرگ اسلام، شیر خدا و دست پروردۀ مستقیم پیغمبر اسلامص، ابوالحسن علیع. حضرت علی علیه السلام بن ابیطالب بن عبدالمطلب بن هاشم و مادر گرامیش فاطمه بنت اسد بن هاشم است. وی اولین کسی است که پدر و مادرش هاشمی اند و کنیت او به روایتی ابوتراب نیز هست.

       "واقدی"، یکی از بزرگترین راوی هائی که، محمد بن جریر طبری، بکرات روایاتش را در "تاریخ الرسل و الملوک" (تاریخ طبری) خویش آورده، چنین مینویسد: "علی در ده سالگی اسلام آورد و پیش از "وحی" در زیر تربیت حضرت محمد مصطفی علیه السلام بود ... روزی بخدمت آنحضرت در آمد و او را دید با خدیجه نماز میگذارد، پرسید: که یا محمد! این چیست؟ مصطفی علیه السلام فرمود: "هذا دین الله اصطفی لنفسه"، (این دین خدایست، که برای پرستش بندگان پسندیده است، حضرت خود را! ترا ای علی دعوت میکنم، تا این دین قبول کنی! علی علیه السلام گفت: من ذکر این نشینده ام، با پدر خود ابوطالب باز گویم، مصطفی فرمود: یا علی! اگر این دین قبول نمیکنی سرّ ما را با کسی آشکار مکن! علی بخانه باز رفت، در اندیشه بود همه شب، حق تعالی در دل او اسلام افگند. بامداد بخدمت مصطفی صلی الله علیه وسلم آمد و اسلام آورد، مادر علی را معلوم شد، با پدرش باز گفت.

       مصطفی و خدیجه و علی از مکه بیرون آمدند و در "شعاب" یعنی در غارهای کوهای مکه نماز میگذاردند، ابوطالب در طلب ایشان بیرون آمد، ایشان را دید پرسید: ای برادر زادۀ من! این چیست؟       مصطفی علیه السلام فرمود: ای عم! "هذا دین الله اصطفی لنفسه و بعث به رسله و انبیائه و انت احق من اجاب"، (این دین خدائیست تعالی و تقدس که انبیأ و رسل را بدان فرموده است، و تو ای عم! اولیتری به قبول این دین از دیگران. ابوطالب جواب داد: من نتوانم، که دین پدران بگذارم، ولیکن تو کار خود کن و نگذارم که هیچکس مکروهی بتو رساند، و علی را گفت: ملازمت محمد بکن! که او ترا جز به خیر نخواهد." (نقل از جلد اول کتاب طبقات ناصری، نوشتۀ قاضی منهاج سراج جوزجانی)

        راوی دیگری گوید که حضرت علیع در شش سالگی اسلام آورد. بعد از شهادت حضرت عثمانرض ذی النورین، تمام اهل بدر به حضرت علی بیعت نمودند و چهار سال در مدینه بود و بعد راه عراق را در پیش گرفت و وارد کوفه شد، طلحه و زبیر و بی بی عایشهرض در اول به حضرت علی بیعت کردند، ولی بعداً خلاف عهد کرده و به نزد بی بی عایشهرض همسر حضرت محمد مصطفی رفتند. میان حضرت علی و بی بی عایشه و طلحه و زبیر در بصره جنگ در گرفت که به روایتی هژده هزار نفر کشته شد، این جنگ را بنام "جنگ جمل" یاد میکنند. در سنۀ 37 هجری "جنگ صفین" میان حضرت علی و معاویه رخ داد که چهل شبانه روز طول کشید، تعداد لشکر حضرت علی نود هزار و از معاویه هشتاد و سه هزار نفر بود که جمعاً هفتاد هزار مرد کشته شد، از جمله بیست و پنج هزار از لشکر عراق و چهل و پنج هزار از سپاه شام. بعداً موضوع، به "حکمین" کشید و گروهی از لشکر علی جدا شدند و بنام "خوارج" عرض وجود کردند که "جنگ نهروان" را با علی براه انداختند.

       خلافت حضرت علی چهار سال و نه ماه و چند روز بود. او اکثر مدت خلافتش را در جنگهای داخلی سپری کرد، و مجالی برای فتوحات بیرونی نیافت، آخر الامر، خوارج، عبدالرحمن ابن ملجم را به قتل او برگماشتند، تا اینکه در مسجد، حضرت علی علیه السلام را با خنجر زهر آلود زخمی ساخت و بعد از آن سه روز دیگر حیات داشت و روز آدینه هفدهم ماه رمضان سنۀ اربعین من الهجرة (چهل هجری) النبی علیه السلام در کوفه به رحمت حق پیوست.

       بعد رحلت وی نفاق در میان مسلمین روز تا روز شدت یافت، تا اینکه خلافت بخاندان بنی امیه رسید، ولی مردمان شرق و خاصتاً خراسانیان از بسکه بخاندان حضرت محمد مصطفیص عشق و ارادت داشتند، همواره در صدد آن بودند تا چگونه خلافت و امارت اسلامی را به اهل بیت باز گردانند، و در میان خراسانیان مردی بنام ابومسلم خراسانی، قد بلند میکند و خود را مامور این امر میداند. ابومسلم اگرچه ظاهراً قیام خود را به جانبداری از امام ابراهیم بن محمد بن علی بن عبدالله بن عباس، در پیش گرفت، ولی در واقعیت امر خواست تا امام جعفر صادق بن محمد باقر بن علی زین العابدین بن حسین بن علی علیه السلام و بزرگترین عالم عصر را بر اریکه قدرت خلافت اسلامی برساند.

       ابومسلم خراسانی، طی نامه ای به امام جعفر صادق علیه السلام نوشت که اگر خواسته باشی، در رسیدن به مسند خلافت کمک و یاریت میرسانم. امام در جواب فرمود، اگر به خاندان آل محمدص ارادت داری، غیر از این، خواهش دیگری دارم و آن اینکه: تابوت مطهر جد بزرگوارم، مظهر العجائب و الغرائب علی بن ابیطالب را از نجف اشرف به ام البلاد بلخ انتقال دهی تا پس از فرو نشستن طغیان خود خواهی بنی امیه و فتنۀ خوارج، به مدینۀ منوره برده شده در کنار آرامگاه ابدی سایر اهل بیت مدفون گردد.

       ابومسلم با دریافت این امر و پیام، کمر همت بربست و به "زولابی" یکی از یاران فعالش هدایت داد تا در همکاری با چندین پهلوان نامدار، تابوت جامع الاسرار حیدر کرار را به حمل اشتر به مرو بیاورند و بعد به بلخ انتقال داده شود. دستور ابومسلم عملی شد و آخرالامر، به اساس جهد و کوشش زولابی و یارانش جسد مطهر شاه اولیا را در بین صندوقی جابجا نموده و وارد بلخ نمودند. در هر جائی که این کاروان متبرک منزل میگرفت، آنجا را "قدم جای" شاه ولایتمآب بحساب آورده و به "سخی جان" نامگذاری میکردند.

       به اساس روایت تاریخ، اکابر دین، تابوت مبارک را در دهکدۀ "خیران" واقع در شرق بلخ (مزار شریف امروزی) مخفیانه دفن نمودند. با تأسف مصروفیتهای نظامی مجال آن را به ابومسلم خراسانی نداد تا موضوع را به اطلاع هم میهنان خویش برساند. زمانی که ابوجعفر منصور بن محمد بن علی بن عبدالله بن عباس، خلیفۀ دوم عباسی، ابومسلم را ناجوانمردانه و بی هیچ دلیلی بقتل رسانید، موضوع انتقال تابوت شاه اولیا سینه به سینه افتاد و حکایت هر مجلس شد.

       در زمان سلطنت السلطان الاعظم معزالدنیا و الدین سنجر بن ملکشاه، ششمین پادشاه خاندان سلجوقیه، حینی که دفتر خاطرات ابومسلم خراسانی و از جمله مکاتیب او با امام جعفر صادق علیه السلام بدست سلطان سنجر افتاد، در آن دریافت که تابوت شیر خدا را ابومسلم خراسانی از "نجف اشرف" به "ام البلاد" انتقال داده است. از جانب دیگر در این هنگام، چهار صد تن از سادات و اکابر بلخ در یک شب بدیدار شاه مردان در خواب مشرف میشوند و همه میگفتند که ما شاه ولایتمآب را در دهکدۀ "خیران" دیده ایم که در بالای صفه ای ایستاده و میفرمایند: بروید پاد شاه و والی وقت را احضار نموده و از مقبره ام آگاهیش دهید و ظاهر سازید تا مردم بزیارت ما آمده مراد خویش را حاصل دارند.

       بر وفق همین خواب است که والی، سادات و اکابر بلخ رو بطرف دهکدۀ خیران و تپۀ علی مینهند و دست به حفریات میزنند. در نیمۀ کار، گنبد خردی با دریچۀ فولادی و قفل نقره یی بچشم میخورد. در این وقت است که تمام اهالی بلخ از سادات، اکابر و مشایخ گرفته تا صغیر و کبیر پس از ادای ختم قرآن عظیم الشأن و اهدای خیراتها و خواندن مناقب و بلند کردن دست التجا داخل گنبد میشوند و میبینند که روی پوست آهو به خط زیبای کوفی نوشته شده است: "هذا ولی الله علی اسد الله". بعد برداشتن نقاب، به دیدار آن شاه مردان مشرف میشوند و با چشمان سر خود مشاهده میکنند که موهای سر شاه ولایتمآب تا گوشها رسیده و ناخنهای مبارکشان دراز شده، و همچنان آثار زخم بر فرق مطهر شان نمودار است. بنابر روایتی، اشخاص صاحب حال تاب نیاورده از خویشتن رفتند و با سر و سینه از آن جایگاه عالی مقام بیرون آمدند. بعد از آن روز از هر گوشه و کنار مملکت مردم به زیارت شیر خدا آمده، گله های اشتر، گاو و گوسفند را کشته و در پای آن زیارت خیرات مینمودند و صدها تن از معیوبین، نابینایان و گنگها شفا مییافتند.

       شخص سلطان سنجر همین که از موضوع آگاهی حاصل نمود، خود را از مرو به بلخ رسانید و جبین بر آستان مرتضوی مالید و بعداً مقام و منزلتش فزونی گرفت و پنجاه هزار دینار به نیازمندان بخشید و ضمناً میخواست تابوت مطهر را به مرو انتقال دهد و روی همین منظور در آستان آن جناب دست به دعا شد، ولی رازی را درنیافت تا گواه مستجاب دعای او شود، و از این کار منصرف گشت و بر آن شد تا در پای تپۀ خاکی، گنبدی از سنگ خارا بسازند. در وهلۀ اول روضۀ مقبولی از خشت خام بنا نهادند، به امید اینکه در بعدها، مرقد مطهر را بیکی از عجائب عالم مبدل سازد که با دریغ، جنگهای داخلی و خارجی مجالش نداد.

       بنای خشت خام، تا ظهور چنگیزخان پا برجا بود ولی بعد هجوم مغل شهر بلخ به ویرانه مبدل گردید و اکابر بلخ بقایای عمارت سنجری را بدست خویش از خاک برداشتند تا مبادا چنگیز خانیان بدان دست نیاورند. سالها گذشت و حادثه ها، قصه ها گشت و خاطرۀ بنای متبرک از مغزها فرار نمود، ولی تپۀ علی همانگونه در دهکدۀ خیران بر جای باقی بود.

       سلطان حسین بایقرا، خلف امیر تیمور گورگان، بر تخت سلطنت هرات نشسته در عین حال یکی از کتابهای تاریخ بلخ را زیر مطالعه میگیرد و در آن در مییابد که تابوت شاه اولیا چگونه به بلخ انتقال یافته و در عهد سلطان سنجر به چه سرنوشتی دچار بوده. در این هنگام شیخ شمس الدین محمد از منسوبین بایزید، از کتابخانۀ شاهی ملتان کتاب تاریخ دیگری بدست میآورد که در عهد سلطان سنجر در سال 530 هجری قمری نوشته شده و آن را به بلخ آورد و در اختیار حاکم بلخ که همان برادر سلطان حسین بایقرا است میگذارد. بعد از مقایسه و تحلیل این کتابها، تثبیت میگردد که مرقد مطهر حضرت علی علیه السلام در همین تپۀ علی است، که بعداً به حفریات دوبارۀ تپه آغاز کردند.

       حاکم بلخ نتیجۀ کار خود را به دارالسلطنت هرات نوشت، سلطان حسین بایقرا وزیر دانشمند خویش امیر علیشیر نوایی و شاعر توانمند را به بلخ جهت مشاهدات دقیق فرستاد. زمانی که موضوع برای سلطان کاملاً ثقه گشت، رخت سفر بجانب بلخ بخاطر زیارت مرقد مطهر علی بربست و با نه هزار عسکر جرار رهسپار مزار شریف گردید که در این میان تعدادی از شهزادگان، امرا و بزرگان نیز همرکاب سلطان بودند. سلطان در اثر قلنجی که عاید حالش بود، از تخت روان استفاده کرد. او بخاطر آستان بوسی درگاه علی مرتضی باوصف شدت درد و مریضی، ناچار بود پیاده شود و با یکعالم تضرع، افتان و خیزان خود را به مرقد مطهر رسانید و بعد از گریه و نالۀ زیاد، مقبول حضور قرار گرفت و از بیماری قلنج رهایی یافت.

       سلطان حسین بایقرا میخواست در مشورت با بزرگان، از جمله مولانا عبدالرحمان جامی، مرقد مبارک علی را به هرات انتقال و در مدرسۀ علیای شاه رضیه متصل مسجد جامع هرات بر فراز مقبرۀ آن جناب عمارت مجللی بنا نهد، ولی اجازت نیافت. بعد، سلطان تصمیم گرفت تا عمارت محیر العقولی را بنا نهد و مولانا بنایی و پسرش را مامور این کار ساخت که عمارت فعلی روضۀ شریف شاه ولایتمآب محصول دسترنج همان بزرگان است.

       از آنزمان تا اکنون در پای روضۀ شریف، آغاز هر سال یعنی "نوروز" را با برافراشتن جندۀ مبارک آغاز مینمایند که همزمان با آن میلۀ چهل روزۀ "گل سرخ" یا میلۀ نوروزی نیز در شهر مبارک مزار شریف مرکز ولایت پر افتخار بلخ آغاز میگردد. ما به برکت روح پاک آن سپهسالار بزرگ اسلام از خداوند متعال برای مردمان کشور باستانی خویش همه ساله و همه روزه میله های خوشی و سرور را استدعا مینمائیم.

       نوروز که یکی از جشنهای ملی و یکی از اعیاد بزرگ در سرزمین ما بحساب میآید، نیز به حضرت علی نسبت داده میشود، که بهمین خاطر این عید بزرگ و جشن باستانی را در مزار حضرت شاه اولیا در روز نوروز آغاز و برگذار مینمایند، که تاریخچۀ نوروز بحثی است جداگانه.

                                                                                                      علی شاه صبّار

 

یادداشت: این مقالۀ بنده، دو بار با کمی تغییر در سالهای ... و 1372 خورشیدی در یکی از مجله های کشور بنام "پولیس"، بچاپ رسید، ولی بازهم لازم دیدم، تا به بهانۀ نوروز سال 1390خورشیدی، "سیمای شغنان" نیز آن را به مطالعۀ دوستداران "عید ما و سالار ما" برساند.

 

علی شاه صبّار، کابل

16حمل سال 1390خورشیدی

 

برین مقاله از جانب تنظیم حرکت اسلامی افغانستان، آقای محسنی نقدی نوشته شده بود که اکنون متن نقد آن را در دست ندارم که در مجلۀ "تقریب" شان بچاپ رسیده بود، ولی بجواب آن من مقالۀ زیر را پرداختم ولی از چاپ آن ابا ورزیدم:

 

 

سلام بر "نقدی بر مجلۀ پولیس"

 

اخیراً شمارۀ 20 ماه عقرب سال اول (یقیناً سال 1372خورشیدی) هفته نامۀ "تقریب" ارگان نشراتی تنظیم حرکت اسلامی افغانستان، خوشبختانه دستیاب مان شد. در صفۀ 20 "تقریب" عنوان "نقدی بر مجلۀ پولیس" توجه را بیشتر از هر چیز دیگر بخود جلب کرد. فکر کردم سراپای مجلۀ پولیس به داوری گرفته شده باشد، ولی خدا را شکر که این نقد، صرف در مورد نوشتۀ اخلاصمندانۀ اینجانب تحت عنوان "عید ما، سالار ما" به رشتۀ تحریر در آمده است.

       بی نهایت خرسندم، دوست گرامی، که با تأسف نامش را در پای نقد خویش نگذارده، نوشتۀ ما را دقیقاً حلاجی نموده اند. و باز سپاس از آن نویسندۀ گرامی که زحمت فرموده، ما را ذریعۀ هفته نامۀ بسیار خوب و خواندنی "تقریب" نشر کردۀ دوستان "حرکتی" ما، متوجه اشتباهات ساخته اند. خیلی امید وارم آنچه را که در زیر مینویسیم، برادران "تقریب" بعنوان جواب نقد خویش آن را تلقی ننموده، صرف یکمقدار ملحوظاتی است در مورد "عید ما، سالار ما".

       نخست: سخن در مورد شهرت مادر گرامی سپهسالار بزرگ اسلام است که به اتفاق روایات تمام راوی ها، فاطمه بنت اسد ابن هاشم است. ولی از بخت بد در جریان چاپ در مطبعۀ دولتی سهواً کلمۀ "بنت اسد" از چاپ باز مانده است. چنین غلطیها همواره در همین مقالۀ مورد نظر، یکی دو جای دیگر نیز بچشم میخورد، مثلاً: در صفحۀ 47 ستون سوم، پراگراف اول خط اول کلمۀ "واحدی" آمده است، در حالی که اصل نوشته "واقدی" همان راوی بزرگ و مشهوریست که محمد بن جریر طبری در تاریخ بزرگ طبری بارها از قول وی سخن رانده است. بدین اساس خودم نیز شخصاً خواستم نوشته ای در این مورد به ادارۀ محترم مجلۀ پولیس گسیل بدارم.

       دوم: موضوع اسلام آوردن حضرت ابوطالب است. یقیناً در روزهائی که آنحضرت مبارک رسول اکرمص هنوز در ظاهر امر نمیتوانست و یا نمیخواست عقیده و اسلام خویش را علنی سازد، اکثراً به شعب ابوطالب پناه میبُرد و به اطاعت خداوندی میپرداخت. در چنین روزهای نخست و حساس است که آنحضرت گرامی از کاکایش که یگانه یار و مددگارش نیز هست، دعوت به اسلام مینماید و ابوطالب نیز بنا بر حساسیت موضوع و حساسیت زمان به اساس قول "قاضی منهاج سراج جوزجانی"، ممکن عجالتاً دعوت برادر زاده اش را نپذیرفته باشد، و در زمانهای بعدی که شما نیز به آن اشاره نموده اید و حجتی هم آورده اید، به اسلام گرویده است. همچنین در توضیح ترجمۀ نامۀ نهم نهج البلاغه نیز تذکر بعمل آمده که قبل از عباس و مطعم ابن عبدی، حمزه و ابوطالب مسلمان شده بودند.

       ولی پوهاند عبدالحی حبیبی که کتاب معروف طبقات ناصری نوشتۀ قاضی منهاج سراج جوزجانی را تصحیح و مقابله و بر آن تحشیه و تعلیق نوشته است، در این باره در تعلیقات خویش مهر سکوت را بر لب نهاده است. و اما این مسأله یقین است که ابوطالب اولین مردی نیست که به اسلام رو آورده باشد، زیرا همانگونه که معلوم است، در میان جوانان (یقیناً که همان مردانند) اولین کسی که به اسلام عقیده مند شد، حضرت علی آن مظهر العجائب بشریت است. امید واریم در چنین یک موضوع با اهمیت و جالب، دوستان همکار "تقریب" با نوشته ای در این باره، از طریق "تقریب" و با "پولیس" عطش علاقمندان را فرو نشانند.

       سوم: در مورد آنچه که بسیار بسیار معذورم، فقط همین تاریخ رحلت مولای متقیان است. در این مورد نیز مانند سایر اتفاقات و حوادث تاریخی، روزهای مختلفی از طریق مؤرخین تذکر بعمل آمده است. روی همین ملحوظ بود که ما در نوشته از کتابهای مختلف، تاریخهای مختلفی را تذکر دادیم و با آنکه شخصاً به تاریخ مورد نظر شما موافق هستم، ولی در جریان کار بخاطر مختصر ساختن کلام، نا آگاهانه همین تاریخ هفدهم رمضان را که در کتاب تاریخ طبقات ناصری تذکر رفته بچاپ رسیده است. و ضمناً باید متذکر شد که در جلد 6 تاریخ طبری نوشتۀ محمد بن جریر طبری در صفحۀ 2694 از قول هشام تذکر بعمل آمده که: "... ابن ملجم که در هفدهم رمضان وی را بکشت مدت خلافتش 4 سال 9 ماه به سال 40 و 63 سال داشت. محمد بن عمر گوید در سن 63 سالگی صبحگاه جمعه 17 رمضان سال 40 کشته شد و نزدیک مسجد جماعت در قصر امارت مدفون است."

       چهارم: چیزی که در این باره یعنی در بارۀ طول مدت جنگ صفین عرض نمود، فقط جمله ایست از طبقات ناصری: "... و به صفین بهم رسیدند. چهل شبانه روز جنگ میان ایشان قایم بماند، ... و گفته اند: که مصاف صد و ده روز بداشت، جنگ نود روز بود، تا حکمین کردند و بازگشتند، ... " اکنون اختیار با خواننده است که 40 شبانه روز را میپذیرد و یا 110 روز را و یا 90 روز را.

       پنجم: اینک آمدیم به مغلقترین مسألۀ این نوشته: من به صفت یکی از ارادتمندان آن جناب بزرگوار با یاد آوری این سخن بزرگمنشانۀ عارف شهیر کشور عبدالرحمن جامی: "خورشید یکی و نور او هر طرف است"، بلی، "نور او هر طرف است"، دیگر جرأت سخن زدن را در این مورد ندارم و فقط بدینوسیله خواهشی دارم از دوست گرامی، نویسندۀ نقد که لطفاً مطلبی را در مورد شخصیت علی بن ابیطالب از ذریۀ امیر المؤمنین علیع و از سادات محترم، تهیه و به ادارۀ مجلۀ پولیس جهت نشر با کمال لطف بفرستند تا خوانندگان مجله بشمول این حقیر از آن سود بجویند. و من الله توفیق.

8/10/1372خورشیدی

 

یادداشت: باوصفی که این جواب نقد از طرف هیئت بررسی مقالات اجازۀ نشر را دریافت نمود، ولی من شخصاً نخواستم تا آن را بچاپ برسانم، زیرا در آن زمانی که مجاهدین تازه بقدرت رسیده بودند و در همین زمان است که حساسیتهای مذهبی هم رو به تزاید بود وشهر کابل در میان تنظیمها تقسیم شده میرفت، دیگر نخواستم چنین موضوعات جنجال برانگیز را به مطبوعات بکشانم تا مبادا که در میان دو سنگ آرد شوم.







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



علی شاه صبّار