در «درهایی» «در غیبت» یعقوب یسنا
۱۳ حمل (فروردین) ۱۳۹۸
پدیدهها در تشکیلِ آمد آمد پیشا آدمی در غایت مفاهیم حضور ناشناختی خویش در ماورای نبود دیگری غرق بودند، به روایتی با ورود بقا این پدیدهها با واژگان تعریف شدند؛ واژهها خود نیز ابزار بقای هستی از هستی دیگرند و در این تردیدی نیست که آدمی بر بنیاد از ابزار هستی دیگر با قرینهها و نشانههای پیچ در پیچ شناخت ارزشها از هستی و هرآنچه که تا امروز به آن دست یافته است، مدیون ابزار هستی دیگر میباشد. با این بینش میتوان گفت که زبان، این نظام ابزار هستی دیگر، در واقع شناسنامهی هستی است. بنابراین میشود گفت که شعر نیز خود ابزار بسیار سازنده و برازندهی زبان در شناخت مفاهیم پدیدهها است.
متاسفانه بسیاری از سرودههای سپیدسرایان افغانستان در این سالها با بیان مجرد از زبان هستی یافتهاند و در بیشترین سرودههای این شاعران حتا به صفتهای تنها و بیهمراه روبرو میشویم که در آیینهی ذهن مصرفکننده چنان مینمایند که گویا نمیتوانند این صفتهای کمبغل و بیبضاعت در توضیح متن، حتا همان بار معنایی خویش را بر دوش بکشند؛ منظورم این است که شاعران در توصیف مخاطب خود از واژگانی که بتوانند مفاهیم مترادفی را در ذهن مصرفکننده تداعی کند با پردازشهای شاعرانهی خود، نتوانستهاند در فضاسازی شعرها تنوع ایجاد کنند. شعرهای این شاعران در واقع چشمان تیز بین و یک دورنماییکه بتوانند به مصرفکننده فراسو بدهند؛ متاسفانه این درونما را ندارند.
شاعر باید در امر سرایش شعر، آنهم شعر منثور با هزینهی بلند مفهومی وارد صحنه شود. بنابراین گویه در اکثر شعرهای نسل جوان سپیدسرای افغانستان تنوع پیامها بسیار کمهزینهاند؛ یعنی در واقع سرمایهگذاری مفاهیم واژگانی در کارگیری چندگانگی آنها در سرودههای این شاعران بسیار کم جلوهمند است.
شاعران عزیز ما هر قدر و تا هرجایی که با در میانگذاشتن فهم تاریخی و جغرافیایی خود که برای تنوع و رنگارنگی شعرها شان قد میافرازند و پیش میروند اما متاسفانه با دستآویزی اندک دوباره از راه بر میگردند و از روایتهای تکرار درتکرار اتفاقی و بازآفرینی مضمون یک دیگر جدا نمیشوند؛ نمیدانم چرا این شاعران عزیز ما در یک محدودهی کوچک روایی- زبانی به دور از سازههای هستیمدارانهی زبان و پدیدهها تنها با یک رویکرد سطحی و گزارشی دارند پیش میآیند. اینجاست که شعرهای بسیاری از این شاعران از تنوع اقتصاد مفهومی و از آسیب این رنج درازدامن رنج میبرند.شعر در واقع با آن سازهها وسازشهای زیرساختی-درونی در امر ماندگاری خویش با زمان در ستیز میافتد؛ نه با روساخت و قیافهی ظاهری. اینجاست که هیچ گزینهای را در امر بودن و ماندن عمرِ این دل نوشتهها نمیتوان یافت.
ﻳﻜﻲ اﺯ ﺷﺎﺧﺼﻪﻫﺎﻱ ﻓﻠﺴﻔﻪي ﻭﺟﻮﺩﻱ اﻧﺴﺎﻥ ﺷﻨﺎﺧﺖ اﺭﺯﺵﻫﺎﺳﺖ؛ ﻫﻴﭻ اﺭﺯﺷﻲ ﻣﺎﻧﺎﺗﺮ ﻭ ﻣﺎﻧﺪﮔﺎﺭﺗﺮ ﺑﺮاﻱ ﺁﺩﻣﻲ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ، ﺭاﻩﮔﺸﻮﺩﻥ ﺣﻘﻴﻘﺖ و ﻭاﻗﻌﻴﺖﻫﺎ ﺑﺮاﻱ دیگران و ﺑﺎﺯ ﻣﺎﻧﺪﮔﺎﻥ ﺑﻌﺪ اﺯ ﺧﻮﺩ ﻧﻴﺴﺖ. اما ﺑﺮاﻱ ﻫﺮ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩای ﻻﺯﻡ اﺳﺖ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ اﺯ ﺁﻧﻜﻪ ﺑﺮاﻱ ﺩﻳﮕﺮی ﭼﻴﺰﻱ ﺑﻴﺎﻣﻮﺯاند ﺑﻪ تعبیر گورکی: «نخست به اﺭﺯﻳﺎﺑـﻲ ﺗﻮﻗﻌﺎﺕ ﺭﻭﺡ ﺧﻮﺩ ﺑﭙﺮﺩاﺯد». در جامعه و زمانهایکه ﻫﺠﻮﻡِ ابتذال، اﻓﺮاﻁ و ﻏﻠﺒﻪي ﺷﺮ اﺩﺑﻲ ﺑﺮ ﺧﻴﺮ اﺩﺑﻲ ﻣﺴﻠﻄ است، خوشبختانه هستند کسانی چون یعقوب یسنا که برای برافراشتن درفش آزادگی، روشنگری و ادبیات در برابر رگبارِ بیدادی اهریمانان سیاهکردارِ روزگار سینه سپر کرده و در تقابل با این همه سیاهی رسالتمندانه با قدم و قلم مبارزه میکنند.
با این پیشزمینه که اندکی به درازا کشید میرسیم به مجموعهشعر «درغیبت» یعقوب یسنا. در «در غیبت» سرودهها همه در قالب شعر منثور هستی یافتهاند. در این گزینه ویرانگریزبانی، برسازی، روایتها، استورهآفرینی، توصیف، گلایه و سفارشهای شاعرانه همه و همه با بیان چند پهلو در زبان هستی یافتهاند. در واقع ما همه در غیبتیم؛ در غیبت و غربت بزرگی که نشانهها و قرینههای این غربت و غیبتزدگی را یسنا با استفاده از زبان سمبولیک و معنامند در این گزینه به تصویر کشیده است.
جز آدمی چه موجودی در غربت بیشمار خود زندگی میکند؟ برای شناخت دقیقِ این موجودِ غربتبار چهباید کرد؟ «در غیبت» جهان برساخته از «چهبایدکردهایی» است که یسنا در واقع با چاچیترین کمانِ تفکر و تخیل از فراز بام زبان در «در غیبت» خویش، سو و فراسوی تصویر زندگی آدمی را در «سوهایی»؛ «در غربتِ عشق، در غربت خویش، در غربت زبان و در غربت مرگ» نشانه میگیرد. به تعبیری چنین مینماید که یسنا در بنا کردن و به ثمر رساندن اینهمه «درها» چه خون دلیست که نهخورده، و به قول فروغ فرخزاد در هر نفسی که در چگونگی خلق آنها اندیشیده، گویی چیزی از خودش تراشیده و به این «درها» افزوده است.
شاعر «در غربت عشق» سفارشگر و روایتگری عاصیست که همه چیز را از ورای بینش خود در سو و فراسوی این «سو» دنبال می کند و گویی چنان فیلسوفی در سرزمین پهناور شعر در جستوجوی حقیقت با روحی سیال و سرگردان به هر سویی راه میزند و گاه از اوضاع و فضای سیاه حاکم در جامعه خسته میشود و روی بر میگرداند و چنان به تنگ میآید که برای رسیدن به مقصدگاه و رهایی از هر فاصلهای حتا از استورهسازی و ایزدآفرینی در شعر نسبت به مخابش چندان خوشبین نیست:
دیونوسوس سراغت نمیآید
ترا نمیبرد وسط جهان:
«مناسبات اشیا رابینی!»
که شب برگیسوی درازش لمیده
آفتاب خمیازه میکشد
دریا زمزمه دارد باران...
"در غیبت/۱۹"
روایت دلتنگی و مفاهمهی شاعر با مخاطب، اشیا و ایزدهای استورهای دراین شعر با زبان نمادین و سوریالیسمی هستییافته است. این شاعر است که در پهنای فاصلههای جهان و زمان نمیگنجد، دلتنگ میشود و زندگی را نیرنگی بیش نمیداند، اما این روند دامنگیر نیست، با آنهم فرو میرود در تردیدگاه گمان و نا امید به «سقوط زمین» میاندیشد و به «باید»ها و «نباید»هایی که باید به سر برسند مایوسانه فریاد میکشد و تصویر این یاس را در چند بند نخست شعر «در نگنجیدن» میخوانیم:
«زمین سنگ سرگردان
که میرود به سوی سقوط.
روی این سنگ
آدمیان در دلباختگی
میجنگند/میمیرند
تا زندگی ای مابعد!
همیشه برای قصه
کممیآریم وقت
بوسیدنها
گریستنها
خندیدنها
در گذشتن خودکوتاه.
تا بخواهیم بارِ دیگر
سر روی شانه هامان بگذاریم، دیر است!
...
در غیبت/۲۹"
خوانش این شعر، آن تعبیر سرودگرِ آزادی، چگوارا، از زندگی را در ذهن من بیدار کرد که باری گفته بود: «شادبودن تنها انتقام است که انسان از زندگی میگیرد». شعر، آغازی ویرانگری دارد تلخ و یاسآلود، اما به نحوی با زبان تجاهل و کذبِ کلام در بندهای بعدی، فضای شعر رنگی دیگر میگیرد و شاعر میخواهد خاطر نشان کند که هنوز دیر نشده و فرصتی برای انتقام گیری است؛ نباید نا امید بود. اینجاست که در دوبند اخیر این شعر، شاعر با فروتنی تام از مقام یک روایتگرِ به جانآمده، پایین میآید و در ناامیدی امید میجوید و شعرش را به مخاطباش که هر دو گویی به ناخواسته «روی این سنگ سرگردان» (زمین/دنیا) پرتاب شدهاند، با تمام کاستیهایی که دارد پیشکش میکند:
این متن را مینوشتم
تو سطری از یک شعر عاشقانه
دردلم بودی
در متن نگنجیدی.
با هرچه تقصیر
این شعر برای توست
که هردو نشستهایم
روی سنگی سرگردان!
"در غیبت/۳۰"
گاه در چکادهای حسرت و عسرت با در میان گذاشتن ناهنجاریهای زمان و زمین بر فراز و فرودِ رسیدنها و نرسیدنها فراز میگیرد و با ممکنترین زبان تعمق و تغزل در پیوند به مخاطبش سخن میگوید که برجستگیهای این زبانِ ژرفِ تلخِ تغزلی را در شعر«در کاکتوس» میتوان دید:
بانو!
بدنت را بردوش
ببر کنار وجودت.
اینجا عشق
قصهای درپایان
تنهایی.
بوسیدن
نجوایی که غربت لبانی
میماند برلبانت.
لمس کردن
اضافهباری سرانجام سنگین
روی شانهها.
با این همه تفسیر حسرت
نمیشود عشق نکرد
نمیشود لمس نکرد
وبه یاد عشق
که سر از یخنت میزند بالا،
کاکتوسی بر میز نگذاشت.
بانو!
کنار تنهایی وجودت
آن منم
شبح تو.
"در غیبت 31\32"
و در شعرِ «درشکلهای تهی» میخوانیم:
جای بعد رفتن تو
دلشوره در شکلهای تهی.
قلم بر میدارم
آخرین شعر را
برای زنی بنویسم
که در مستی پیمانه
تفسیر شدنی...
تا قلم بر می دارم
می افتم در شکلهای تهی تو:
شکل خالی چادرت
بیخ دیوار از رنگ تهی
شکل خالی بالا پوشت
آویزان از شوق تهی
شکل خالی جورابهایت
کنار بخاری از بوی هیجان خالی.
به یادم آمد!
که گفتی «میبینم فقط برای گریستن».
کنار شکل های خالیات،
ماندن دچار اندوه
ده انگشت پایت
چنان در ذهنم سبز
که سبز است
در ذهن یک دهقان
دیدار خوشههای نورس گندم.
و آخرین شعر
برای اندام زنی
که در من تمام نمی شود
به تعویق میافتد.
"در غیبت33\34"
یسنا مخاطبی دارد پر از امید و نیرو! اینجاست که دلتنگی و یاس یسنا در حضور آن نیرویی پر جاذبه، رنگ میبازد و در جستوجوی حقیقت پناه میبرد به فراسوی کلمات، کلمات بزرگی که دیگر در شعرهایش به اشیا و موجودات زنده و متحرک مبدل میشوند که تا یکجا با آنها در مسیر رسیدن به بهشت موعود مخاطب و حقیقت راه بزند و به چیزهای بزرگتری دستیابد.
در شعرِ «در تقدیر» یسنا اشارههای تاویل برانگیزی بر سیر زندگی آدمی دارد او در سفارشهای به مخاطبش با زبان نمادین میخواهد به مصرف کننده در "پرسشهایی" این نگویهها را روشن بسازد که از هیچ سویی برای نجاتت کسی بر نمیخیزد؛ آدمی خود تقصیر است. این شعر در هالهی یاس از بیتفاوتیها و رنج مضاعف دنیا سخن میگوید، و تمام آنچه بنامِ رنج را این تقصیر (آدم) چنان پیالهی شرابی دراین«سو» سر میکند. با وجود مقصر بودن آدمی، شاعر مرگ را در نگاه من، گویی تقصیر بزرگتری در نظر دارد که در فرا راه این تقصیر(آدم) قد برافراشته است و از این تقصیر بزرگ (مرگ) گریزی نیست، اما یسنا با پا در میان گذاشتن همه چیز «محبت زمین و آسمان را از یاد نمیبرد» و پناه میبرد به عشق و به آن قوتبرتر و ممکنات هستی در هستی خود بر رسیدنها...
...
اما هنوز
محبت زمین و آسمان را
از یاد نبردهام
که یک روز آفتابی
برمن باران بارید!
"در غیبت 36"
به قول براهنی: «شاعر بر روی زمین ایستاده است و باید به وجود اشیا شهادت دهد. اگر او زمان خود را نبیند به تاریخ خیانت کرده است و اگر محل و مکان و محیط خود را نبیند و قاضی گذشته و بیننده حال و پیشگوی آیندهاش نباشد، خیانت کرده است. شاعر خون و شور میطلبد و عشق، از پستی و خواری نفرت میکند.»
یعقوب یسنا با زبان، زمان و مکان در این مجموعه رابطهی عمیق روحی دارد، شعرهایش با بار فکری و عاطفهی نسبی، طعم اندیشه و بوی عشق میدهند، واژگان خود گواهاند و محصول مسوولیت شاعرانه او را در آیینهی بینش مصرفکننده به نمایش گذاشته اند، به تعبیرِ استیون: گویی یسنا در شعرهای این مجموعه «شاعری است که با خدایی پنجه در پنجه میافکند».
از بسامدآوایی در این مجموعه چندان خبری نیست، چنان مینماید که زبان با زورآزمایی شاعر «در غیبت» بیشتر در خدمت معنا قرار گرفته که در فهم آن به تعبیر براهنی «سطح توقعی هنری» بلندی در کار است، تا مصرف کننده بتواند هماورد میدان بینش و نگرشهای تودرتوی «در غیبت» شود. مخاطب سطحینگر از خوانش«در غریبت» خسته میشود؛ زیرا معناگرایی در مجموعهی در غیبت تا حدی از نگاه من بیشتر بر بنیاد سنگبنای فلسفهی اگزیستانسیالزمی استوار بوده و شاعر در این مجموعه با زبان موجز، سوریالیسمی و قیچیشده درپی پیریزی اندیشهاش قد برافراشته است. در واقع یسنا در «در غیبت» چنان پهلوانی بر چکادهای زبان با تفاهم و ستیز پدیدهها به دنبال گمشدهی خویش که شاید همان حقیقت باشد، میگردد. عاصی وبیقرار است گاه از اتفاقهای گذشتهاش روایت میکند، گاه با زبان و زمان درگیر میشود و گاه سفارشگریست بزرگ و با تدبیر.
شاعر در «در غربت خویش» در کنار سنگینی و چند پهلوییزبانی در به رسیدن چکادِ هنر شعر دست میابد و اما در بسیاری از شعرهای بخش«درغربت زبان» آن زبان تاویلبرانگیز «درغربت عشق» و «در غربت خویش» را از دست میدهد و اما خوشبختانه باید گفت که به سیالی و صمیمیت زبانی در شعرهایی در این بخش میرسد. بر عکس، شعرهای «در غربت مرگ» در مقایسه به شعرهای «در غربت عشق» و «در غربت خویش» از لحاظ زبانی و درونمایه تنزل میکند و آن زبان پر بارِ گشنبیخ «در غربت خویش» و «درغربت عشق» جایش را به زبان نسبتا گلایهآمیز عوض میکند. اما این بدان معنا نیست که شاعر در بخش «در غربت مرگ» افت شاعرانگی دارد؛ چنین نیست بلکه سرودههای این قسمت در مقایسه به سرودههای قسمتهای دیگر گزینه که از آنها به تکرار در بالا یاد کردیم اندکی در افت است.
سرودهها در سراسر این مجموعه تفسیر و تاویل برانگیزند، و میشود گفت که یک نوع برجستهسازی زبانی_سوریالیسمی_ دیالیکتیکی در کارهای یسنا شیوهای است که واژهها در هیت چندین کاراکتر در شعرهای این مجموعه ظاهر میشوند. اینجاست که شعرهای یسنا را نمیشود آنچنانی که باید به تفسیر و تعبیر گرفت به ابزاری به بررسی نشست. من کمتر در این گزینه به موسیقایی زبانی شعر روبرو شدم، شاعر به نحوی خواسته در زبان تصرف داشته باشد و رازهای نامکشوف زبان را با معنامندی کشف کند. بیتردید که شاعر از پس این مسسوولیت به خوبی به درآمده است که این رویت یسنا در شعر امروزِ حوزهی پارسی در افغانستان متبرک است. شعرهای یسنا تکانههای اند معنامند که از پهنهی تخیل و تفکر شاعر سرچشمه میگیرد؛ شعر گویی دیگر از سیر گزارشگرایی پا به عرصهی ماهیت و حقیقتیابی گذاشته که نمونههای بارز آن دراین مجموعه موج میزند.
در اکثر شعرهای این مجموعه واژهها در ورای کنش، واکنش و روایتها، «اضافه بار حضورِ» شاعر نیستند و برعکس واژگان چنان فیلسوفان و سپاهیان رزمنده و خونگرم در کنار یسنا برای به پیشآمدن و به پیروزی رساندن یسنا دست به کار میشوند و یکجا با شاعر راه میافتند، پیش میآیند، خسته میشوند، میشورند، مینالند، دم میگیرند، میتپند، قصه میکنند، چاره میسنجند، میافتند، زخمی میشوند، برمیخیزند و ادامه میدهند، با اینهمه در یک جمعبندی کلی میخواهم بگویم که در بسیاری از شعرهای این گزینه تنوع اقتصادمفهومی و سرمایهگذاری مفاهیم واژگانی در به کارگیری چندگانگی آنها دستآوردی است بزرگ و راهگشا... .
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته