نـاگـفـتـه

١٦ دلو (بهمن) ١٣٩١

تندیس بزرگم را خیلی ناجوانمردانه  نقش بر زمین کردند

خواب را چشم خایینم به دزدان قافلۀ دور تسلیم کرد

گلویم با نفس هایم در نبرد است

گویی، از طایفۀ جنگ باشند

هق هق گریه هایم

 خود را به باد فراموشی سپرد

روز روشن هنوز!

 در خواب دارد پهلو می زند

تنم را دستان غریب

روانه اعدام گاه خموشی می کند

سخن ماندگار بیشتر مجروح

کناری درِ شهر

در محضر قبیلۀ خورشید

در پیش چشمان جنگل انبوه

شلاق زده می شود

جارچی هنوز در کوچه ها طبل می نواخت

ساعت رقص کنان پذیرایش میکرد

همه ز بردن فرمان نا آشنا خسته

خسته

      خسته







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته

ایمل دربار21.02.2013 - 17:24

  خیلی زیبا و عالی, موفق باشید دوست.
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



میر مظهر کاویانی