پس از یک عمر دلتنگی

٢٨ قوس (آذر) ١٣٨٩

پس از یک عمر دلتنگی

قضا چون تند باد مست و بی بنیاد

تن خشکیده و بی خانمانم را

که جانش زاده ی گهواره ی خورشید خاور بود

و منقار ضمیرش جز ترنم های سبز آریایی را نمیدانست

ز پشت پرده های خسته ی دوران

ز ژرف آقیانوس های بی پایان

و از دور دست های دور

بسوی سرزمین والا و همت پرستم برد

چو چشم مردم چشمم به خاک  گوهرین و زنده ی آن مرز و بوم افتاد

وچون باد مسیحایی او بر پیکرم سر پنجه های مخملین اش را نوازش داد

تنم لرزید

و خرمن خار مژگانم نمای روشنایی را بروی مردمانش بست

و آنگاه

شمیم جانفزای عطر انفاس نیاکانم

و آوای خوش باد سحر گاه نیستانم

و بوی زندگی بخش نم و خاک بیابانم

به جوی خشک جانم باده ی سبز تراوت ریخت

چو برگشتم قدم بر مرغزار سبز و خاموشی که بوی کودکی میداد بنهادم

دلم چون قطره اشکی ریخت

به زیر هر قدم –هر سبزه –هر گل جوی خون و بوی افیون بود

دلم چون قطره اشکی ریخت

و موج صد هزار آواز بر رحم گلویم مرد

و مرغ صد هزار فر یاد از شاخ وجودم جست

و جوی تشنه ی جام از آن عطر ترنم های شاداب خشک و خالی شد

در آن خلوت سرای خسته از تکرار های شوم

نوای بلبلان خشکیده بود دیگر

و هر برگ گلش جز بوی خون طفلکان موج تراوش را نمیدانست

نهاد خسته و درمانده ام لیکین

هنوز با مشت امیدی

به سوی کوچه و پسکوچه های پار راهی شد

که شاید نقش آن لبخند دی را در لب طفلان امروز جلوه گر بیند

به ناگه در میان کوچه های درو

و پشت سیل موج دود  باروت و غبار جنگ

دو چشمم بر دو چشم طفلکی افتاد

تن ناسوده اش نا شاد

دل چون غنچه اش کان هزاران درد

و در منقار آوازش تن صد ناله پژمرده

نوای از غرور آریایی در نهادش نی

حدیثی از کتاب و دفتر گهواره ی خورشید در برگ وجودش نی

وجود تشنه اش در حسرت یک لب نوازش بود

رمق از دست و پا یم رفت

به او گفتم که ای فردای سبز سرزمین من

چرا جای هزاران دل به هر زلفت گل و خاک بیابان است

چرا در گوشه ی قلبت بجای شوق و سر مستی هزاران درد و ارمان است

چرا در قلب زیبایت تصور های سبز زندگی پیوسته ویران است

گلویش پرده های بغص را درید

و مرغ وهشی فریاد، ز شاخ گریه اش راهی گردون شد

وجود نازکش از خشم بر شاخ تنش لرزید

و در هر قطره اشکش نقش صد فریاد بربادی

و در هر زره آهش آتش جانسوز بیدادی

و در هر چین ابرویش غم هفت آسمان بی مادری، بی سرپناهی ، بی کسی، بی همدمی تابید

دلم چون قطره اشکی ریخت

و با صد آه و صد تکفیر

عقاب دیده ام از شاخساران بلند قله ی پامیر

بسوی موج های وحشی و بشکسته ی آمو

و از آنجا ره املبلاد بلخ را جوید

و چون برگشت

به کام تشنه ی جانم هلایل های تلخ باده ی دست رسولان شیاطین ریخت

و با فریاد درد آلود

خبر از گردن بشکسته ی آن قله ی پامیر

خبر از مرگ فریاد و غریو در موج های خسته و بشکسته ی آمو

خبر مرگ همت ای اجدادم

 خبر از مرگ فرهنگم

خبر از مرگ نامم داد

دلم چون قطره اشکی ریخت

در آن خلوت سرای خسته از تکرار های شوم

حدیث قصه های مزدک و بومسلم و کاوه

به بازار پلید کافه ی سوداگران مرگ

به نیم جو نمیا ارزد

و در پسکوچه های تنگ و تاریکش

شکوه عشق مولانا کلام دلقکان قصه پرداز است

و از حماسه های راهیان فصل آزادی

غرور و افتخار با مرغکان کوچی کوچیده است

و گاو هایش سرود کاه میخوانند

و ماخسپیده گان روی دامان اجانب غرق

                                               دنیای فراموشی

به گوش طفلکان خویش

                             هنوز افسانه ی حماسه های افتخار خویش میخوانیم

ولیکین هیچ میدانی

که ما ای همتبار آشنای من

دگر آواره گان رانده از درگاه تاریخیم.







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته

Ameena Tabibzada27.04.2011 - 04:51

  really nice and felling full
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



محمد اقبال اثیر