قشلاق زاده ام

١٢ قوس (آذر) ١٣٨٩

قشلاق زاده ام

 

در دور دست ها

آنجا که قله ها

تا بارگاه مهر سر بر کشیده اند

آنجا که اختران

شب صخره های دره و کُه را نگین شوند

آنجا که روز و شب

آبستن ستاره و خورشید مه شوند

هر روز و شب ز نو

 

این خاستگاه ماه

این زادگاه مهر

این کهکشان روی زمین، قریه ی من است

 

من زاده ی همین کتل و کوه و برزنم

قشلاق زاده ام

 

هرچند روزگار مرا شهروند کرد

آنجا که سوز و ساز نوا، شور و درد و آه

آنجا که شوخ کودک اندیشه مرده است

اما زیاد لی لی ‪جیه ام نمی رود

 

آری هنوز گوش دلم سخت آشناست

با آن نوای دلکش و مانا که می سرود

قشلاق زاده ای

تو پا به پای کوه و کمر پا نهاده ای

تو شاهد ولادت خورشید بوده ای

تو بغض و درد و رنج و الم، سوز و ساز را

از حنجر مقدس غیجک شنیده ای

 

آری هنوز گوش دلم سخت آشناست

با آن نوای دلکش و مانا که می سرود

بَچَم، قشلاق زاده ای

 

یادم هنوز هست

آنکه جیه ام روزی مرا روی کوه برد

آنجا کنار چشمه ای بنشست ساز کرد

آهنگ قصه را

از روستای من

 

برخیز جان من، بر من خطاب کرد

زین پشت قله ها

چون نور آفتاب

در بر بگیر پیکر قشلاق خویش را

 

من از فراز کُه به تماشای قریه ام

برخاستم چو مهر

 

آن روستای توست

جیه ام نوا کشید

در روستای تو

رسم و رواج و عنعنه یک رنگ بودن است

از زیر بار مرده دلان قد کشیدن است

خورشید وار در جگر شب خلیدن است

آنجا کسی به ظلمت شب دوست می نشد

آنجا سخن فقط ز دمیدن، دمیدن است

آنجا سکوت زاده نشد، شور مادر است

در روستای تو

یا زنده زیستن، یا اینکه مردن است

 

آنگه چو آفتاب

برخاست آچه ام

از سر گرفت قصه ی این کوه و دره را

در گوش من بار دیگر نغمه سر نمود:

این کوه پاره ها

این ژرف دره ها

اندیشه پرور اند

 

چون زاده ی همین کتل و  کوه و برزنی

شیرم حرام توست، یادت اگر رود

اندیشه پروری

قشلاق زادگی!

 

سوگند آچه جان

در بند بند من

جاری چو غمزه های خروشان کوکچه است

قشلاق زادگی

 

قشلاق زاده ام







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته

بدخشی09.10.2011 - 10:33

 واقعا" لذت بردم ، زیبا و پر از احساس!
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



غفران بدخشانی