|
||||
داستان کوتاه نوشته ی امان پویامک، برنده ی جایزه ی نخستین دورجشنواره ی مهرگان در بلخ اصلاً خوشش می آمد که گریه اش را در آیینه ببیند و بعد از سرخی چشمانش که پشت عینک و زیر سایه بان کلاه عسکری اش پایین می افتاد خجالت بکشد، خجالت از خودش، از نگاهان مردی که در آیینه به حرف می آمد و گنگ و رازناک به او می گفت: ـ "تو ره به خدا اِقه ملامتم نکو، مه آدم نکشتیم. مگم مره نمی شناسی مه اموستم، امو که می شناسی، امو سخیداد ساده که به خاطر آذوقه نداشتن مورچه های حویلی شان دلش می گرفت، امو که به خاطر خنده های نورس دخترکش گریه می کرد، نویسنده یی که برای شناختن کرکتر های قصه هایش به چشمایش عینک زده بود. برای قصة قصاب بچه یی که عاشق دختر گیاهخوار شده بود، برای آواز خوانی که حنجره اش سرطان گرفته بود و برای زن زشتی که از زیبایی و آیینه می ترسید." لحظه یی به خودش که در آیینه بود زل زد، آنچه که پشت آرامش چهره اش جیغ می کشید، چین های پیشانی اش را به هم گره زد، رگ های پشت شانه اش را لرزانید دلش را تند تند تپاند و این تپش ها در درونش پیچیدند و به گپ آمدند: ـ "تو از کشت و خون بدت می آمد، او گفت؛ بکش او قمندان؛ گفت: بکش که چشمت خونه ببینه." لرزش ترحم آمیزی که در صدا بود زبان نگاهش را هم به لکنت انداخت: و به فکرش رسید صدایش بغض کرد: ـ "مگم تو دلت نلرزید، مگم به دلت نگفتی نویسنده ره چی به آدم کشتن، مگم همی تو نگفتی نی، نی قمندان صایب دل بسوزان، جوان اس مگم او نفر اسیر خودش با چشمایش عذر نکد: توره به خدا چوچه دار استم. پدر پیر و مریض دارم." "مگر جیغ ترس آور قُمندان یادت رفت:" ـ "«مرده گو» بگی بزن اگه نی خودته می زنم؛ و مرمی تیر کدن به تفنگش و تو ره نشان گرفتن، وقتی مردن به یادت آمد دهنت خشک شد، صدایت ده زبانت کلوله ماند و تازه به یادت آمد که تا حال به یاد نداری که به تفنگی مرمی تیر کده باشی؛ اما، تصوری از دویدن مادر پیرت که می خواهد کاسة آب را پشتت بریزد، لبخند منتظر دخترکت و دست تکان دادن کرکتر های نیمه کارة قصه هایت، همه و همه دست به دستانت بردند، دستان لرزانت را به حرکت آوردند و صدای بر خورد دو آهن در فضا پیچد، دست به ماشه بردی اما همین که چشمت به حقارت کشندة که در نگاه آن مرد مقابلت به وحشت افتاده بود خورد بیچاره شدی، لرزیدن دل و دستت دو چند شد، دلت شد تمام مرمی های شاجور قُمندان به تختة پشتت خودت خالی شود، حتا به فکرت رسید که سوراخ سوراخ شده به زمین سقوط می کنی، به فکرت رسید که مُردی و حتا مادرت را دیدی که کاسة آب را به زمین انداخت و خود را به روی سینة شگاف برداشته ات رها کرد و شخصیت های قصه هایت را دیدی که برایت گریه کردند حتا آن زنی زشتی که از زیبایی می ترسید برایت زار زد، اما، صدای سنگین و ترس آور قمندان همه چیز را در آیینة ذهنت شکست:" ـ "«حرامی... مادرگای...» و بعد صدای شلیک پی هم مرمی گوش هایت را پر کرد. در یک لحظة کوتاه مردنت باورت شد، فکر کردی همة آنچه که در خیالت گشته بود اتفاق افتید، یادت هست بعد از صدا دادن گلوله ها دنبال درد گشتی، اما؛ با وحشت در برابر دیدت پیکر سوراخ سوراخ شدة مرد اسیر را دیدی و تفنگت را که بعد از آخرین تکان بر دستت از دهانة میلش دود بیرون می آمد و گرما و فشار انگشت قُمندان را بالای انگشتت حس کردی که حالا از روی دستت جدا می شد و تفنگت با سنگینیی دستانت بی حال پایین می آمد... زانوانت مثل کشتی به گل نشسته به خاک سرخ زیر پایت نشستند، در برابر زانوانت نگاهای بی حرف مردی افتاده بود که می گفتی در امتداد شان هیچ چیزی نبود نه قصة پدر مریض اش، نه دلواپسی کودکان پا برهنه اش، نه وحشت نویسنده یی که با دستانش آدم کشته بودند و نه صدای قُمندانی که دهنش را به گوشت نزدیک آورد:" ـ "دیدی اینی ام آدم کشتن، صد دفعه گفتم سنگ مفت، گنجشک مفت...، بگی یاد بگی اینه دیدی که آدم کشتن و او خوردن یکیس..." نگاهش را از نگاه مردی که در آیینه بود کند، آب دهنش را فرو برد، اندوهی وحشت آوری چهره اش را آلود بعد بزرگ شد، رگ های پشت شانه اش را لرزاند و چیز مبهمی را در جایی از دلش آب کرد، دو شیار آب از کنار های پایینی عینک اش بیرون زد لحظه یی آن جا گیر ماند و روی راهک های درز برداشتة آیینة دستش که چهره اش را سه قسمت نشان می داد پی هم غلطیدن گرفت، می دانست که گریة یک مرد چقدر تلخ هست برای همین تا به حال هیچ نخواسته بود در قصه هایش مردی گریه کند. لحظه یی گذشت به فکرش رسید مردی که در آیینه بود از ریختن آب دیدة او راضی شده است، لحظه یی نگاهش را از آیینه کند و آیینه را یک سو گذاشت. کمی آنسوتر به کتابچة قهوه یی و کتاب بی پوشی که تصویری از نیم رخ «آلبرت کامو» را در خود داشت دو رفیقی که تنها توشة راهش بودند. لحظه یی به آلبرت کامو خیره ماند، می گفتی از او سوال کرد: فلسفه ریختن این آب های شور چیست؟ بعد نگاهش را به اطرافش چرخاند از قطار تفنگی که کنار هم به دیوار تکیه داده بوند، از خریطه های بزرگ نان، از صندوق های مرمی و نارنجک که کنار هم قرار گرفته بودند گذر کرد و به کلکینچه یی که به جانب بیرون قرارگاه باز می شد گیر ماند، چشمانش به بیرون راه کشیدند و درست مثل این که چند روز قبل نه همین حالا بود که پشت همین کلکینچه بعد از دیدن تن سوراخ سوراخ شدة مرد و خونی که خاک و سنگریزه های زیر پایش را با سرخی اش شسته بود، دلش شده بود بمیرد، دلش شده بود سر کوچکش را به سینه اش گرفته زار بزند یادش هست که گرفته بود و گریسته بود، تلخ گریسته بود و قمندان از همین کلکینچة پوسته سرش را بیرون کشیده و بلند خندیده بود: ـ "گریه کو، گریه کو که «شوی نه نیت» بود." یادش آمد که نیمة شب پشت آن تپه با کارد آشپزی که حالا در گوشة همین خانه بی زبان افتاده بود برایش گور کنده بود، برایش سورة «مایده» را خوانده بود و با دستانش بالای آن خاک ریخته بود. صبح دل قمندان از این خوش بود که جسد را گرگ های کوهی برده اند و او هیچ نه گفته بود که گرگ ها هم گرگتر از تو نیستند... باز به طرف آیینه دست دراز کرد می گفتی پشت آن مردی که آن جا بود دق شد. از یک هفته یی که این جا آورده بودندش فقط همین آیینة شکسته را داشت، گاهی که همه بیرون می رفتند یک پارچة درز برداشتة آن را که بزرگتر از دیگر پاره ها بود از بالای بر آمده گی سنگی که از دل کوه به داخل پوسته بیرون زده بود می گرفت و در آن با خود درد دل می کرد. تا حال به این فکر نیافتاده بود که در نگاه این آیینه چیست؟ که این همه به او دل داده بود، یادش آمد پگاهی بچه ها وقتی از این جا به خط اول می رفتند در روشنایی کمرنگ اریکین خود را در آن دیده بودند و دیروز هنگام باز گشت شان چهرة خسته و پر گرد شان را در آن دیدند می گفتی به خود سلام می کردند و یا پشت خود دق شده بودند، یکی دو بار هم دیده بود که لبانشان جنبیده بود و به خود چیزی گفته بودند. از آنچه که تکه تکه به آیینه می گفت سنگینی دلش اندک سبک می شد و باز زیر چشمی به آیینه دید و درست مثل محکومی که آخرین حرف دادگاهش را بزند گفت: "یادت اس که مردنم را دیدم و هیچ به دلم نگشت که مه می تانم آدم بکشم." تک تیر های که در دور ها صدا دادند او را به خود آوردند نگاهش را از آیینة درز برداشته گرفت و به دریچة کوچکی که آن روز قمندان از آن به جانب بیرون سرک کشیده بود داد، با حرکات آمیخته با سرآسیمه گی به دور و برش دید حس شنوایی اش را به کار انداخت از دور صدای انفجار و شلیک مرمی می آمد و تازه متوجه سکوت شد، از خود سوال کرد: "چرا این قدر همه جا سکوت اس، بچه ها و قمندان سه بجة شب به قصد تعرض رفته اند و از گپ های شان معلوم می شد که از پشت خط اول به پوسته های دشمن حمله می کنند مگر چرا؟ تا حال از آن ها خبری نیست." حتا از سر و صدای مخابره که از اتاق آنسوتر به گوش می رسید صدایی به گوشش نرسید بعد مثل این که چیز غیر عادیی را متوجه شده باشد نگاهش را به چهار طرف خود به حرکت آورد به صندوق های مرمی و نارنجک دید که کنار هم چیده شده بودند، می گفتی از نگاه کردن به آن ها ترسید به فکرش گذشت به گورستان بزرگی از آدم ها می بیند، در دلش گفت: ـ "از رنگ این ها بدم میآیه." صدای انفجار و مرمی چرتی اش ساخته بود و آرام آرام دلش شور می زد، و از خود می پرسید: ـ "آخر این بدبختی به کجا می رسد، کاش تا حال گریخته بود، کاش اصلاً از چهار دیواری خانه نبر آمده بود، چقد دلش تنگ شده بود برای نوشتن، برای خانه های کاهگلی حویلی شان، برای دخترک و مادرکش، خواست شیرین ترین و آخرین گپ مادرش را به یاد بیاورد: ـ "مه دگه آرد خوده بیخته و ایلک خوده آویختیم مره زیاد آزار نتی زود بیا..." و عکس چهرة چین و چروک خورده اش را که در کاسة آبِ دستش دو چند شده بود و چکه های آب دیده اش را که آن عکس را شسته بودند به یاد آورد. به یاد آورد که به خود گفته بود اگر فلم ساز می بود از گپ های ناگفتة که در لرزش لب ها و بغض گلوی مادرش گیر ماندند از نگاه های نگران زن و دخترکش که از لای در نیمه باز حویلی به او مانده بودند و از لرزش دست و دل خودش که به امر دو سرباز تفنگ به دست سوار زرهپوش می شد فـلمی میساخت و به سینماهای همه جهان به نمایش میگذاشت. می دانست که حالا بچهها مرمی می خورند آن بچة قد بلند که ارسلان میگفتندش میدود تا کنار سنگی پناه ببرد و پرویز که او را رفیق خوانده بود هر بار که خمپاره یی در نزدیکی اش بیافتد و جان به سلامت ببرد به چلة انگشتش بوسه می زند، فریدون همان بچة سیاه چهره که وقتی قمندان می خواست به زور او را به جبهه ببرند از او طرفداری کرده بود برای دوستانش مرمی می رساند... و قمندان به زمین و زمان فحش می دهد... حال صدای گلوله ها و انفجار نارنجک در نزدیکی او بود به فکرش میآمد تب کرده است و سوال این که چه گپ شده؟ هر لحظه در ذهنش بزرگ می شد تا این که انفجار پر سر و صدایی زمین زیر پایش را لرزانید و گرد و غباری زیادی را از کلکینچة قرارگاه به داخل آورد و به سرا پایش پاشیده شد خدایا خیر... این صدا در درونش پچیدن گرفت دیگر باورش شده بود که قرارگاه بر سرش خراب می شود. دیگر نمی توانست که به دخترکش، به پرویز و فریدون به شخصیت های نوشته هایش به قصاب بچه و دختر گیاه خوار، برای آواز خوان و آن زنی زشتی که از زیبایی می ترسید. و نه آن اسیری که به دستان او کشته شده بود فکر کند. دیگر تمام حواسش به زنده ماندن می اندیشیدند به کرکتر های نیمه تمام و به دنیا نیآمده اش صدای گلوله ها دیوانه اش می کرد به فکرش رسید دنیا به آخر رسیده چند گلوله پی در پی به دروازه خورد و پارچه های آن را به هر سو پرتاب کرد او پشت صندوق های مرمی در حالی که از ترس می لرزید نشسته بود در با ضربه یی باز شد و دو سه مرد با سلاح داخل آمدند دیگر مرد به زحمت دست هایش را بلند کرد تفنگ های مرد های چریکی او را نشانه گرفته بوند راهش را گم کرده بود می گفتی واژه ها از حنجره اش گریخته بودند فقط چشم هایش به هرکدام جدا جدا می گفت: "تو ره به خدا چوچه دار استم مادر بی کس و پیر دخترک دو ساله دارم، مره به زور آوردن مه هیچ کسه نکشتیم مه فیر کدنه یاد ندارم و اقدر وقت بر عسکرا آشپزی می کدم مادرم گفته زود خانه بیایم" اما هیچ کسی از آن ها زبان چشمانش را نمی فهمید فقط صدای رگبار گلوله بلند شد تق تق تق... تق تق تق... تق تق تق... تق تق تق... پایان... |
|
|||
Copyright © 2005-2010 www.khorasanzameen.net |